6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از قدیم و ندیم گفته اند:
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من!
✋🏼 داستان مردی که با دست خود، برای خود انگشت ساخت!
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
▪️زمانی که بذر گیاه بامبو کاشته میشود، در چهار سال اول، چیزی از زمین بیرون نمیآید.
🌱 در سال پنجم، جوانه ی کوچک بامبو از زیر خاک نمایان میشود و ناگاه بعد از گذشت چند ماه، ارتفاع بامبو به بیش از ۳۰ متر میرسد. بله ۳۰ متر! 🌳
نکته ی نغز ماجرا این است که تلاش باغبانی به ثمر میرسد که ۴ سالِ مداوم، خستگی ناپذیر و با ایمان به کسبِ نتیجهی مطلوب، با وجود ندیدن کوچکترین واکنشی از زمین، به آب دادن بذر بامبو ادامه دهد.
✅ آری نتایج بزرگ، زود به دست نمیآيند
و حاصل #تلاش و #صبر هستند.
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
202030_688981215.mp3
9.71M
🎶 #انت_السّلام
🎙 «ماهر زین»
✌️🏼 ترانه ی دو زبانه ی انگلیسی و عربی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۷: استاد پرسید: «سخنرانی هروه رو گوش کردی؟» گفتم: «بله» - بیس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۳۸:
امبر پرسید:
«پس دوستات کجان؟ منیر کو؟»
نائل، مثل کسی که آتیش گرفته باشه و بخواد نشون بده سردشه، گفت:
«منیر کیه؟ من از کجا بدونم کی کجاست؟»
این حرفش خیلی عجیب بود. چشم های من و امبر گرد شد. داشتم به مغزم فشار میآوردم که اوضاع رو درک کنم که یه نفر از پشت سر دستم رو کشید. مغی بود. بعد از یه سلام خیلی کوتاه گفت:
«بیا بریم کارت دارم.»
با امبر دنبال مغی راه افتادیم. امبروژا که از حرف نائل جا خورده بود، گفت:
«یعنی چی که منیر رو نمی شناسه؟!»
مغی گفت:
«ما هم نمی شناسیمش... قراره شما هم نشناسیدش!»
ویدد هم توی اتاق مغی بود. کاشف به عمل اومد که اون آقای جنتلمن بابای نائل هست که در پی آشکار شدن فضاحت های دختر دلبندش پا شده از الجزایر اومده فرانسه ببینه جریان چیه. ظاهراً به همسر نائل خبرهایی می رسه و می ره درِ خونه ی بابای نائل داد و بیداد. باباش هم پا می شه شخصاً می آد فرانسه ببینه جریان چیه. ویدد گفت که نائل به همه گفته که کسی چیزی درباره ی منیر نگه. منیر هم قرار بود تا یک هفته اون طرفا پیداش نشه. خلاصه، ظاهراً از ظهر که باباش رسیده بود تا شب همه چیز خوب پیش رفته بوده و نزدیک بوده من و امبر همه چیز رو خراب کنیم. خجالت داره اما چی می شه گفت.
بعد از مراسم توجیهی برگشتیم آشپزخونه. نائل که ظاهراً دیگه از بابت ما دو تا هم خیالش راحت شده بود، من و امبروژا رو به باباش معرفی کرد:
«امبروژا آمریکاییه و ایشون هم ایرانی هستن. این آقا هم پدر من هستن. وکیل هستن.»
... و این جور وقت ها آدم به جز این که خوش وقت باشه چی می تونه بگه؟!
پدر نائل، با یه حالت خیلی آشنا، حرف هاش رو شروع کرد؛ از همان حالت هایی که وقتی عمیقاً معتقد باشی حقیری و برای عزت داشتن باید به شیوه ی خارجیها (!) روشنفکر باشی و به خودت می گیری. چه قدر این حالت آشناست. چه قدر همه ی مبتلا هاش رفتارهای مشترک دارن. رو به امبروژا کرد و به انگلیسی، و البته غلط غلوط و با تلفظ بد گفت:
«از آشنایی با شما خوشحالم دختر آمریکایی...»
خودش فهمید خیلی بی راه حرف زده به فرانسه گفت:
«البته من انگلیسی بلدم، اما نه خیلی حرفه ای! ما فرانسه خیلی خوب صحبت میکنیم. من سعی کرده م فرانسه رو خیلی بهتر از زبون مادری خودم یاد بگیرم. اینه که شما میبینید حتی نمی شه تشخیص داد من کجایی ام( امیدوارم منظورش از روی حرف زدنش بوده باشه!) من به بچه هام هم زبان فرانسه رو خیلی خوب یاد داده م. ما توی خونه مون هم فرانسه صحبت میکردیم.»
بعد رو به من گفت:
«و شما احتمالاً انگلیسی صحبت می کنید؛ نه؟»
- نه زبان من فارسیه. زبان فرانسه و انگلیسی هر دو برام زبان خارجیه. فرقی هم ندارن.
- آهــــــــــان... بله... فارس... خانم شِرن (شیرین) عبادی رو میشناسی؟
- بله!
- نوبل برده... نوبل... یه زن روشنفکره فکر میکنم برای هر زنی باعث افتخار باشه که یه روز جای ایشون باشه؛ نه؟
- نه... برای هر زنی نه... من خودم امیدوارم هیچ وقت مثل ایشون نشم.
- آهـــــــان... بله... چرا؟... خانم ها باید همه سعی کنن روشنفکر و مدرن باشن (!) ما الان در دوره ی مدرن زندگی می کنیم. دیگه همه چیز با گذشته فرق کرده. برای این زمان نمی شه از قوانین چند صد سال قبل استفاده کرد. من دخترم رو این طور تربیت کردهم. نائل الان یه افتخاره برای زنان الجزایر... (متوجهید که!) یه زن روشنفکر و موفق.
- اگه این طوره، جای تبریک داره!
- آهــــان... بله، همین طوره. درسته که ظواهر دین اسلام رو رعایت نمی کنه. اما قلبش پاکه. باطنش مؤمنه و همه ی این ها تعالیم من بود. چون میخواستم یک زن موفق و روشنفکر برای آینده تربیت کنم؛ زنی که وقتش رو، به جای احکام پیش پا افتاده، صرف پیشرفت و موفقیت کنه. حالا شما نائل رو می بینید که...
یه بند و بی وقفه صحبت کرد، در وصف موفقیت های روز افزون نائل، در وصف این که یه زن روشنفکره، یک زن متجدده، یه زن برای دنیای امروزه، زنی که فرانسوی ها اون رو به رسمیت می شناسن، زنی که به جای درگیر شدن با ظواهر دین باطن اون رو فهمیده (از اون حرف ها بود!)، زنی که اتفاقاً بیشتر از خیلی از خانم های محجبه خدا رو در تک تک کارهاش حاضر میبینه و...
و من مانده بودم این آقا کی قراره یادش بیاد برای چه مأموریتی اومده فرانسه.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🌿🌿🌿
چه جای شِکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هر چه بود ز مارِ در آستین خوردم
فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم! فریب از این خوردم
مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یارِ در کمین خوردم
ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت، مگر میوه با یقین خوردم!
قفس گشودی ام و اختیار بخشیدی
همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🤲🏼 دعای عیدانه!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۸: امبر پرسید: «پس دوستات کجان؟ منیر کو؟» نائل، مثل کسی که آتیش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۳۹:
«کنفرانس مد»
افتخار نصیبم شد (!) دانشگاه می خواست من رو بفرسته به یه کنفرانس که طراحانِ مد، مدِ تابستون آینده رو رو نمایی می کردن. بنابراین، مخاطب هاشون، بیشتر از این که شرکتهای تولید پوشاک باشن، محقق هایی بودند که در حیطه ی طراحی کار میکردن. کنفرانس توی شهر دیگه ای برگزار میشد. باید میرفتم پیش ملیکا تا بلیط های قطارم رو ازش تحویل بگیرم. اتاق ملیکا دو طبقه بالاتر از طبقه ای بود که اتاق من توش بود. سَلّانه سَلّانه رفتم طبقه ی بخش اداری و رسیدم پشت در اتاق ملیکا که دیدم صدای خنده اتاق رو برداشته. رفتم تو. مجید و آنتونی دو دانشجوی دکترا که سال بالاییهای من بودن، و لوغانس و اغنو، دو منشی دیگه ی دانشگاه توی اتاق بودن. ملیکا از بس خندیده بود مثل لبو سرخ شده بود!
سلامی و علیکی و با نگاه متحیر من ملیکا، که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه، گفت:
« آه... ایرانی کوچولوی من... نمی دونی چه گندی زدم.»
لوغانس بلافاصله گفت:
«یادت می آد دسته گلی رو که گیوم به آب داده بود؟»
گیوم، که خیلی هم رابطه ی خوبی با ملیکا نداشت، منشی بخشی از اِکل دکترای شهر بود. اکل دکترا همه ی لابراتورهای دکترای دانشگاه های شهر رو مدیریت می کنه و دستوراتش رو همه باید اجرا کنن. چند وقت پیش از اون، لابراتوار ما توسط ملیکا نامه داده بود که می خواد جلسهای برای معرفی رشته های مقطع دکترای خودش برگزار کنه. نامه خطاب به رئیس اکل دکترا بوده و ملیکا ارسالش میکنه برای گیوم. گیوم نامه رو نمی ده به رئیس. بعد از این که ملیکا رو رئیس لابراتور ما مؤاخذه می کنه که چرا خبری از جواب نامه نیست، ملیکا با گیوم تماس می گیره که ببینه نتیجه چی بوده و گیوم هم می گه که نامه رو نداده، چون تشخیص داده لزومی نداره چنین کاری انجام بشه. حالا این که اصل ماجرا چی بوده و آیا واقعاً چنین کاری رو کرده یا نه من نمی دونم. اون چه برام تعریف کردن همین بود که شما هم خبردار شدید.
در جواب گفتم:
«آره یادمه که سر خود نامـــه رو رد نکرده بود. حالا اتفاق جدیدی افتاده؟»
لوغانس گفت:
«هانغی (رئیس لابراتور ما) خیلی عصبانی شد. گفت که ملیکا رو مقصر می دونه که پیگیری نکرده. ملیکا از شدت عصبانیت دیروز هی میگفت باید به گیوم زنگ بزنم و بهش بگم که خیلی احمقه. این رو هزار بار با خودش تکرار کرد. امروز صبح اول وقت زنگ زده به گیوم و گفته من دارم چوب حماقت تو رو می خورم و فقط زنگ زدم که بهت بگم خیلی احمقی.»
رو به ملیکا گفتم:
«واقعاً گفتی؟»
همان طور که می خندید گفت:
«آره، اما این هنوز عادی بود!»
آنتونی با متانت و آرامش همیشگی، در حالی که بهتر از بقیه خنده ش رو کنترل میکرد، گفت:
«یه ربع قبل، که ما برای خوردن قهوه اومدیم پیش ملیکا، دوباره ماجرا رو برامون تعریف کرد و با تأکید گفت که نه، این جوری نمی شه. باید یه نفر به این آدم بگه که خیلی احمقه.
اصلاً فراموش کرده بود که خودش صبح زنگ زده و این رو بهش گفته... بعد جلوی ما گوشی رو برداشت و زنگ زد به گیوم و گفت که من به خاطر حماقت تو اخطار گرفتم خواستم بدونی احمقی. گیوم هم با خونسردی گفت که این رو صبح بهم گفتی...»
این جای حرفش که رسید، دوباره همه زدند زیر خنده. ملیکا دیگه سرش رو گذاشت روی میز. من هم خنده م گرفته بود و برام مهم بود بدونم ملیکا، وقتی یادش اومده که چند ساعت پیش هم زنگ زده و همه ی این حرفها رو به اون گفته، چه واکنشی داشته. آنتونی ادامه داد:
«... ملیکا هم، بدون این که لحنش رو عوض کنه یا خودش رو ببازه، گفت که بله، می خواستم روی حرف هام تاکید کرده باشم!»
همگی کلی خندیدن. من هم، علاوه بر دریافت بلیط های قطارم، یه فنجون قهوه خوردم و برگشتم به اتاقم.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ با وجود این همه تحریم، جمهوری اسلامی ایران چه گونه هنوز سرپاست؟
✅ پاسخ از زبان یک دیپلمات روس
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
16.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎶 اجرای زیبای
«علی طولابی» ، ۱۳ ساله
از کوهدشت لرستان
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 آیا رعایت قوانین و مقررات مربوط به #پوشش در دانشگاه ها و دیگر اماکن عمومی، اداری و آموزشی تنها مختص ایران است؟
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─