eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط آن چیزهایی که به شما نشان می‌دهند نیست! 🏢 دبی 🇦🇪 امارات متحده ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🔰 برای آدم هایی که حاضر نیستند به خاطر تو از یک گودال بپرند، از یک اقیانوس عبور نکن! 🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂🍃
✋🏼 به نام اعظمت... 🌧 @sad_dar_sad_ziba 🌱
14.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلیجی که همیشه فارس بوده و همیشه فارس خواهد ماند! 🗓 روز ملی تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر آزاده ی آمریکایی مدافع حق فلسطین 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار گرفتن در یک جمع و در یک جو، همکلامی ها و همنشینی ها همه بر رفتار ما مؤثرند. ☝️🏼 این نمونه ی ساده را ببینید! 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
/ گیلان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فکر کن! موهات بور باشه و چشمات آبی. وضعیت مالی خوبی داشته باشی. ۱۶ سالگی بری آمریکا، تو دوتا از بهترین دانشگاه های آمریکا تحصیل کنی، همه چیز برات مهیا باشه، بعد بلند شی بیای ایران، با رفیق بشی و باهاش راه بیفتی دنبال مستند سازی، چندسال بعد که تو بوسنی جنگ می‌شه، دوربینت رو برداری و بری وسط میدون تا حقیقت رو به همه نشون بدی. یه فیلم سینمایی بسازی که ده‌ها مقاله در موردش بنویسن و بشه جزو ۱۰۰ فیلم برتر جهان در هالیوود با موضوع حضرت عیسی. طرح تشکیل شبکه ی افق و جشنواره ی ‌عمار رو بدی. صدها شاگرد رسانه‌ای قوی تربیت کنی. چندین سال گردهمایی «افق‌نو» رو تشکیل بدی و صدها نفر فیلسوف و اندیشمند و دانشمند رو از سراسر جهان جمع کنی و انقلاب اسلامی رو بهشون معرفی کنی. تحریمت بکنند ولی فایده نداشته باشه، بعد مجبور بشن شما رو ترور بیولوژیک کنند. در تمام این سالها برای آزادی قدس شریف مبارزه کنی و سرانجام تو روز قدس پرواز کنی! این زندگی زیبا نیست؟! 🕊 روحت شاد و راهت پررهرو 🌷 💠 @sad_dar_sad_ziba 🔹
🟢 آرزوهایم... 🌧 @sad_dar_sad_ziba 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۶: قرار شد من توی کارگاه های دو روزه ی طراحی، که توی شهر نیم بر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۷: استاد پرسید: «سخنرانی هروه رو گوش کردی؟» گفتم: «بله» - بیست سال قبل توی یک کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرف های من، حضار همین قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویقم کردن... - خیلی خوبه. - اما اون روز من دقیقاً برعکس حرف هایی رو که امروز هروه زد، ثابت کرده بودم... بیست سال با نظریه هام کنفرانس دادم و برام دست زدن... و امروز هروه خلاف اون حرف‌ها رو ثابت می کنه و براش همون قدر دست می زنن... - «حضار» کارشون دست زدنه... این تویی که باید بدونی زندگیت رو داری وقف اثبات چی می کنی... - می فهمی دخترم؟ این مهم ترین درس زندگی من بود. به حرف استاد خیلی فکر کردم. استاد آدم فهیمی بود که این موضوع ذهنش رو درگیر کرده بود. کاش توی دنیایی زندگی می‌کردم که استاد هایش حکیم بودن. کاش استادی داشتم که علم رو با حکمت یاد می داد. .....🍀..... «یه عالم جامع الشرایط بی حجاب» اون روز خوابگاه یه جوری بود. به علت این که دیگه داریم به آخر سال نزدیک می شیم و بچه ها کم کم به فکر جمع کردن بند و بساط رفتن به کشورهاشون هستن، نه! کلاً یه جوری بود؛ یه جور ناجور! اول از همه این که عرب جماعت در گوش هم پچ پچ می‌کردن. این ها هم که نه «پ» دارن نه «چ». خودتون حساب کنید که چه قدر سختشون بود! ☺️ بعد هم از شلوغی دارودسته ی نائل اینا خبری نبود. بالأخره همیشه یک جماعت ذکور، به عنوان مهمان های خانم، برای شام، توی راهرو و آشپزخونه ولو بودند. و از همه مهم تر دوستش منیر، که یک پسر مراکشی بود و نائل بدون اون روزش شب نمی شد. امبروژا در این باره چیزی نمی دونست. خودش هم دنبال یکی می گشت که بپرسه. به رسم فضولی دل و قصد فزونی علم، دوتایی راه افتادیم دنبال یه آدمی که در جریان باشه. یهو شد قحط آدم! با خودم گفتم: «عیبی نداره؛ بالأخره یک نفر پیدا می شه به دادمون برسه.» رفتیم توی آشپزخونه یکی از دخترای فرانسوی، ساکت و آروم مشغول صاف کردن ماکارونی بود. اما از اون مهم تر یه آقای مسن خیلی چاقِ روزنامه به دست بود که رو به ‌روی در، پشت میز شام، نشسته و با کت و شلوار سورمه ای و بلوز نخودی و کراوات بنفش و یک بوی عطر خیلی تند که توی هوا این ور و اون ور می رفت. گرچه همه جور تمهیداتی اندیشیده بود که معلوم نشه، داد می زد که از یکی از کشورهای آفریقایی عرب زبونه. وارد آشپزخانه که شدیم هر دو نگاهمون افتاد به اون آقا. امبروژا گفت: «اُ...اُ... ما با یک جنتلمن طرفیم!» به نظرم صداش اون قد بلند بود که طرف بشنوه. آروم بهش گفتم: «هی فقط من و تو نیستیم که فرانسه حرف می‌زنیم. نصف بیشتر آدم هایی که اینجان فرانسه زبون هستن.» با هیجان و به انگلیسی گفت: «خیلی چاقه.» گفتم: «و همه آدم هایی که اینجان انگلیسی بلدن.» به طرز مسخره ای گفت: «خدای من... چه قدر بدبختم!» دختر فرانسوی با لبخند اومد سر میز. حرفی نمی زد فقط لبخند می زد. ازش پرسیدم: «پس بقیه کجان؟» - کدومشون؟ - چه می دونم همونایی که هر شب این جا بودن... مـغی، دینـش، سیلون، نائل، منیر، ویدد،... - توی سالن بیلیارد جلسه است. نائل و بقیه هم... با شیطنت شونه هاش رو بالا داد: «نمی دونم!» اون آقا روزنامه اش رو جمع کرد. انگار منتظر چیزی بود. به روی خودم نیاوردم. راستش از خودش و تیپ و قیافه ای که به خودش گرفته بود خوشم نیومد. نائل از در اومد تو. یهـو بالاخره یه نفر پیداش شد که بشه ازش سؤال کرد. امبروژا پیش دستی کرد: «سلام. تو نمی دونی چرا امروز همه گم شده ن؟» نائل که رفتارش مهربون تر از روزهای قبل بود گفت: «کسی گم نشده! حتماً دارن آماده می شن برای شام.» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
〰 امروز و فردا کردن، دامی از دام های شیطان 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 در ساعات پایانی ماه مبارک برای همه ی مظلومان جهان دعا کنیم. 🌴 پدری که زیر آوار بمباران سعودی ها به شهادت رسیده و 🌱 کودکی که از آغوش پدر جدا نمی شود. 🤲🏽 اللهم العن ءال سعود! 🤲🏽 اللهم عجّل لولیّک الفرج! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
در مسیر تنها باش! اما در مسیر رهبر نباش! 🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از قدیم و ندیم گفته اند: کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من! ✋🏼 داستان مردی که با دست خود، برای خود انگشت ساخت! 💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
▪️زمانی که بذر گیاه بامبو کاشته می‎شود، در چهار سال اول، چیزی از زمین بیرون نمی‎آید. 🌱 در سال پنجم، جوانه ی کوچک بامبو از زیر خاک نمایان می‎شود و ‎ناگاه بعد از گذشت چند ماه، ارتفاع بامبو به بیش از ۳۰ متر می‎رسد. بله ۳۰ متر! 🌳 نکته ی نغز ماجرا این است که تلاش باغبانی به ثمر می‎رسد که ۴ سالِ مداوم، خستگی ‎ناپذیر و با ایمان به کسبِ نتیجه‌ی مطلوب، با وجود ندیدن کوچکترین واکنشی از زمین، به آب دادن بذر بامبو ادامه دهد. ✅ آری نتایج بزرگ، زود به دست نمی‌آيند و حاصل و هستند. ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
202030_688981215.mp3
9.71M
🎶 🎙 «ماهر زین» ✌️🏼 ترانه ی دو زبانه ی انگلیسی و عربی /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۷: استاد پرسید: «سخنرانی هروه رو گوش کردی؟» گفتم: «بله» - بیس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۸: امبر پرسید: «پس دوستات کجان؟ منیر کو؟» نائل، مثل کسی که آتیش گرفته باشه و بخواد نشون بده سردشه، گفت: «منیر کیه؟ من از کجا بدونم کی کجاست؟» این حرفش خیلی عجیب بود. چشم های من و امبر گرد شد. داشتم به مغزم فشار می‌آوردم که اوضاع رو درک کنم که یه نفر از پشت سر دستم رو کشید. مغی بود. بعد از یه سلام خیلی کوتاه گفت: «بیا بریم کارت دارم.» با امبر دنبال مغی راه افتادیم. امبروژا که از حرف نائل جا خورده بود، گفت: «یعنی چی که منیر رو نمی شناسه؟!» مغی گفت: «ما هم نمی شناسیمش... قراره شما هم نشناسیدش!» ویدد هم توی اتاق مغی بود. کاشف به عمل اومد که اون آقای جنتلمن بابای نائل هست که در پی آشکار شدن فضاحت های دختر دلبندش پا شده از الجزایر اومده فرانسه ببینه جریان چیه. ظاهراً به همسر نائل خبرهایی می رسه و می ره درِ خونه ی بابای نائل داد و بیداد. باباش هم پا می شه شخصاً می آد فرانسه ببینه جریان چیه. ویدد گفت که نائل به همه گفته که کسی چیزی درباره ی منیر نگه. منیر هم قرار بود تا یک هفته اون طرفا پیداش نشه. خلاصه، ظاهراً از ظهر که باباش رسیده بود تا شب همه چیز خوب پیش رفته بوده و نزدیک بوده من و امبر همه چیز رو خراب کنیم. خجالت داره اما چی می شه گفت. بعد از مراسم توجیهی برگشتیم آشپزخونه. نائل که ظاهراً دیگه از بابت ما دو تا هم خیالش راحت شده بود، من و امبروژا رو به باباش معرفی کرد: «امبروژا آمریکاییه و ایشون هم ایرانی هستن. این آقا هم پدر من هستن. وکیل هستن.» ... و این جور وقت ها آدم به جز این که خوش وقت باشه چی می تونه بگه؟! پدر نائل، با یه حالت خیلی آشنا، حرف هاش رو شروع کرد؛ از همان حالت هایی که وقتی عمیقاً معتقد باشی حقیری و برای عزت داشتن باید به شیوه ی خارجی‌ها (!) روشنفکر باشی و به خودت می گیری. چه قدر این حالت آشناست. چه قدر همه ی مبتلا هاش رفتارهای مشترک دارن. رو به امبروژا کرد و به انگلیسی، و البته غلط غلوط و با تلفظ بد گفت: «از آشنایی با شما خوشحالم دختر آمریکایی...» خودش فهمید خیلی بی راه حرف زده به فرانسه گفت: «البته من انگلیسی بلدم، اما نه خیلی حرفه ای! ما فرانسه خیلی خوب صحبت می‌کنیم. من سعی کرده م فرانسه رو خیلی بهتر از زبون مادری خودم یاد بگیرم. اینه که شما می‌بینید حتی نمی شه تشخیص داد من کجایی ام( امیدوارم منظورش از روی حرف زدنش بوده باشه!) من به بچه هام هم زبان فرانسه رو خیلی خوب یاد داده م. ما توی خونه مون هم فرانسه صحبت می‌کردیم.» بعد رو به من گفت: «و شما احتمالاً انگلیسی صحبت می کنید؛ نه؟» - نه زبان من فارسیه. زبان فرانسه و انگلیسی هر دو برام زبان خارجیه. فرقی هم ندارن. - آهــــــــــان... بله... فارس... خانم شِرن (شیرین) عبادی رو می‌شناسی؟ - بله! - ‌نوبل برده... نوبل... یه زن روشنفکره فکر می‌کنم برای هر زنی باعث افتخار باشه که یه روز جای ایشون باشه؛ نه؟ - نه... برای هر زنی نه... من خودم امیدوارم هیچ وقت مثل ایشون نشم. - آهـــــــان... بله... چرا؟... خانم ها باید همه سعی ‌کنن روشنفکر و مدرن باشن (!) ما الان در دوره ی مدرن زندگی می کنیم. دیگه همه چیز با گذشته فرق کرده. برای این زمان نمی شه از قوانین چند صد سال قبل استفاده کرد. من دخترم رو این طور تربیت کرده‌م. نائل الان یه افتخاره برای زنان الجزایر... (متوجهید که!) یه زن روشنفکر و موفق. - اگه این طوره، جای تبریک داره! - آهــــان... بله، همین طوره. درسته که ظواهر دین اسلام رو رعایت نمی کنه. اما قلبش پاکه. باطنش مؤمنه و همه ی این ها تعالیم من بود. چون می‌خواستم یک زن موفق و روشنفکر برای آینده تربیت کنم؛ زنی که وقتش رو، به جای احکام پیش پا افتاده، صرف پیشرفت و موفقیت کنه. حالا شما نائل رو می بینید که... یه بند و بی وقفه صحبت کرد، در وصف موفقیت های روز افزون نائل، در وصف این که یه زن روشنفکره، یک زن متجدده، یه زن برای دنیای امروزه، زنی که فرانسوی ها اون رو به رسمیت می شناسن، زنی که به جای درگیر شدن با ظواهر دین باطن اون رو فهمیده (از اون حرف ها بود!)، زنی که اتفاقاً بیشتر از خیلی از خانم های محجبه خدا رو در تک تک کارهاش حاضر می‌بینه و... و من مانده بودم این آقا کی قراره یادش بیاد برای چه مأموریتی اومده فرانسه. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🌿🌿🌿 چه جای شِکوه اگر زخم آتشین خوردم که هر چه بود ز مارِ در آستین خوردم فقط به خیزش فواره ها نظر کردم فرود آب ندیدم! فریب از این خوردم مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند که تیر وسوسه از یارِ در کمین خوردم ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه من از بهشت، مگر میوه با یقین خوردم! قفس گشودی ام و اختیار بخشیدی همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🤲🏼 دعای عیدانه! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۸: امبر پرسید: «پس دوستات کجان؟ منیر کو؟» نائل، مثل کسی که آتیش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۳۹: «کنفرانس مد» افتخار نصیبم شد (!) دانشگاه می خواست من رو بفرسته به یه کنفرانس که طراحانِ مد، مدِ تابستون آینده رو رو نمایی می کردن. بنابراین، مخاطب هاشون، بیشتر از این که شرکت‌های تولید پوشاک باشن، محقق هایی بودند که در حیطه ی طراحی کار می‌کردن. کنفرانس توی شهر دیگه ای برگزار می‌شد. باید می‌رفتم پیش ملیکا تا بلیط های قطارم رو ازش تحویل بگیرم. اتاق ملیکا دو طبقه بالاتر از طبقه ای بود که اتاق من توش بود. سَلّانه سَلّانه رفتم طبقه ی بخش اداری و رسیدم پشت در اتاق ملیکا که دیدم صدای خنده اتاق رو برداشته. رفتم تو. مجید و آنتونی دو دانشجوی دکترا که سال بالایی‌های من بودن، و لوغانس و اغنو، دو منشی دیگه ی دانشگاه توی اتاق بودن. ملیکا از بس خندیده بود مثل لبو سرخ شده بود! سلامی و علیکی و با نگاه متحیر من ملیکا، که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه، گفت: « آه... ایرانی کوچولوی من... نمی دونی چه گندی زدم.» لوغانس بلافاصله گفت: «یادت می آد دسته گلی رو که گیوم به آب داده بود؟» گیوم، که خیلی هم رابطه ی خوبی با ملیکا نداشت، منشی بخشی از اِکل دکترای شهر بود. اکل دکترا همه ی لابراتورهای دکترای دانشگاه های شهر رو مدیریت می کنه و دستوراتش رو همه باید اجرا کنن. چند وقت پیش از اون، لابراتوار ما توسط ملیکا نامه داده بود که می خواد جلسه‌ای برای معرفی رشته های مقطع دکترای خودش برگزار کنه. نامه خطاب به رئیس اکل دکترا بوده و ملیکا ارسالش می‌کنه برای گیوم. گیوم نامه رو نمی ده به رئیس. بعد از این که ملیکا رو رئیس لابراتور ما مؤاخذه می کنه که چرا خبری از جواب نامه نیست، ملیکا با گیوم تماس می گیره که ببینه نتیجه چی بوده و گیوم هم می گه که نامه رو نداده، چون تشخیص داده لزومی نداره چنین کاری انجام بشه. حالا این که اصل ماجرا چی بوده و آیا واقعاً چنین کاری رو کرده یا نه من نمی دونم. اون چه برام تعریف کردن همین بود که شما هم خبردار شدید. در جواب گفتم: «آره یادمه که سر خود نامـــه رو رد نکرده بود. حالا اتفاق جدیدی افتاده؟» لوغانس گفت: «هانغی (رئیس لابراتور ما) خیلی عصبانی شد. گفت که ملیکا رو مقصر می دونه که پیگیری نکرده. ملیکا از شدت عصبانیت دیروز هی می‌گفت باید به گیوم زنگ بزنم و بهش بگم که خیلی احمقه. این رو هزار بار با خودش تکرار کرد. امروز صبح اول وقت زنگ زده به گیوم و گفته من دارم چوب حماقت تو رو می خورم و فقط زنگ زدم که بهت بگم خیلی احمقی.» رو به ملیکا گفتم: «واقعاً گفتی؟» همان طور که می خندید گفت: «آره، اما این هنوز عادی بود!» آنتونی با متانت و آرامش همیشگی، در حالی که بهتر از بقیه خنده ش رو کنترل می‌کرد، گفت: «یه ربع قبل، که ما برای خوردن قهوه اومدیم پیش ملیکا، دوباره ماجرا رو برامون تعریف کرد و با تأکید گفت که نه، این جوری نمی شه. باید یه نفر به این آدم بگه که خیلی احمقه. اصلاً فراموش کرده بود که خودش صبح زنگ زده و این رو بهش گفته... بعد جلوی ما گوشی رو برداشت و زنگ زد به گیوم و گفت که من به خاطر حماقت تو اخطار گرفتم خواستم بدونی احمقی. گیوم هم با خونسردی گفت که این رو صبح بهم گفتی...» این جای حرفش که رسید، دوباره همه زدند زیر خنده. ملیکا دیگه سرش رو گذاشت روی میز. من هم خنده م گرفته بود و برام مهم بود بدونم ملیکا، وقتی یادش اومده که چند ساعت پیش هم زنگ زده و همه ی این حرف‌ها رو به اون گفته، چه واکنشی داشته. آنتونی ادامه داد: «... ملیکا هم، بدون این که لحنش رو عوض کنه یا خودش رو ببازه، گفت که بله، می خواستم روی حرف هام تاکید کرده باشم!» همگی کلی خندیدن. من هم، علاوه بر دریافت بلیط های قطارم، یه فنجون قهوه خوردم و برگشتم به اتاقم. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🌱 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🔹 دانند...! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ با وجود این همه تحریم، جمهوری اسلامی ایران چه گونه هنوز سرپاست؟ ✅ پاسخ از زبان یک دیپلمات روس /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗣 بحث كردن با آدم بی منطق! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
16.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎶 اجرای زیبای «علی طولابی» ، ۱۳ ساله از کوهدشت لرستان /موسیقی 🎼🌹 🎵 _ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 آیا رعایت قوانین و مقررات مربوط به در دانشگاه ها و دیگر اماکن عمومی، اداری و آموزشی تنها مختص ایران است؟ 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃____🍃🌸🍃 هیچ کس از خود با خبر نیست! با هم باشیم. ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۳۹: «کنفرانس مد» افتخار نصیبم شد (!) دانشگاه می خواست من رو بف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۰: ... فردای اون روز، ساعت ۸ صبح، توی سالن کنفرانس بودم. یکی از طراحان مطرح مد سخنرانیش رو آغاز کرد. درباره ی لباس ها حرف زد و این که ویژگی لباسی که طراحی شده چیه. بعد هم مهم‌ترین احساساتی رو که با دیدن اون لباس به افراد دست می ده ردیف کرد. لباس هایی که طراحیشون رو در قالب یک جزوه ی کوچک نشون می‌داد افتضاح بودن؛ تیکه پاره... شُل و وِل... همراه یه انبوه گردنبند و دستبند و کلاه‌های کج. اصرار خاصی بر رعایت نکردن تناسب رنگ توی کار بود. البته خانم طراح خیلی خوب توضیح داد که مهم ترین ویژگی طراحی لباس ها جلب توجهه که نیاز همه ی جوون هاست توی این سن و به همین دلیل انتظار داریم به سرعت فراگیر بشه و همه از این مد استقبال کنن. حدود دو ساعت حرف زد از این که این لباس‌ها اِل هستن و بِل هستن و ما برنامه‌هایی برای جا انداختن این مد داریم. حرف‌هایی که می‌زد جالب بود؛ اما خود لباس ها... چه عرض کنم! اصلا آدم عاقل نمی تونست بپذیره چنین لباسی بپوشه. مُد یعنی چی؟ یکی تعیین کنه که تو چه طور بپوشی و تو هم همون طور که ایشون تشخیص می‌ده بپوشی! حالا کی گفته که اون بهتر از تو تشخیص می ده که تو باید چی بپوشی؟ اصلاً مگه می شه همه یه جور بپوشن؟ تکلیف خرده فرهنگ‌ها چی می شه؟ بچه های مایوت که توی جزیره شون هنوز تمساح شکار می کن، اما نفری یه دیش ماهواره دارن، از پس فردا قراره این جوری لباس بپوشن؟ توی فکر و خیال خودم بودم که ازمون دعوت کردن بریم برای پذیرایی شدن. این بار توجهم به لباس خانم طراح جلب شد. عجـــــب... بسیار شیک و شکیل و سنگین! یه کت شلوار سرمه ای با یک بلیز یقه شکاری صدفی و یه گردنبند مروارید. موهای کوتاه مرتب داشت و اتفاقاً بسیار بسیار معقول و متناسب لباس پوشیده بود. من تنها خانم محجبه ی سالن بودم و با نگاه کردن به اون حس کردم همون قدر که اون توجه من رو جلب کرده من هم برای او جذابم. قطعاً اتفاقی نبود که به سمتی حرکت کردیم و دور میز چرخیدیم و به هم رسیدیم! گفتم: «روزتون به خیر! من دانشجوی دکترای طراحی صنعتی ام. خیلی از طرح هایی که می گفتید برام جالب بود.» - روز به خیر! چه خوب! شما عرب نیستید؛ نه؟ آفرین... خیلی خوب تشخیص داده بود! به احتمال زیاد نوع پوشش و رنگ پوستم بهش کمک کرده بود. گفتم: «نه، من ایرانی هستم.» - آه... خیلی خوبه! تا حالا با ایرانی ها برخورد نداشته م. یه کم درباره ی ایران گپ زدیم و یه کم درباره ی طرح من و این که دقیقاً دنبال چی می گردم. هر چی بیشتر صحبت می‌کرد بیشتر مطمئن می شدم که انتخاب نوع و رنگ لباس هایش اتفاقی نبوده و همیشه همون قدر سنگین و وزین لباس می پوشه. زمان کوتاه استراحت داشت تموم می شد و باید بر می گشتیم توی سالن. یه علامت سؤال توی ذهنم بود. تصمیم گرفتم اون رو به عنوان آخرین موضوعی که بینمون مطرح می شه بپرسم. - عذر می خوام یک سؤال خصوصی! - بله بپرس. - این لباس‌ هایی که تیم شما طراحی کرده به نظرتون قابل قبوله؟ - چرا که نه؟ مردم این مدل ها رو دوست دارن؛ چون مد رو دوست دارن. به ذهن تیم من رسیده که این هم مدلیه که می شه پوشید. - لباس های فعلی شما به من می گه که اتفاقاً زیبایی رو توی همون طرح کلاسیک می دونید. در واقع، نگاهی که پشت انتخاب پوشش فعلی شماست صد و هشتاد درجه با اون چه پشت طراحی این لباس ها است تفاوت داره. شما خودتون هم تابستون همین لباس ‌ها رو می‌پوشید؟ ابروهایش رو بالا انداخت و خندید و همون طور که به سمت در ورودی سالن می‌رفت گفت: «نه...نه... من یه مدیرم. شأن من نیست! این ها برای من نیست؛ برای مردمه.» توجه فرمودید؟ مدیر بخش طراحی مد، خودش بسیار سنگین لباس می پوشه و از مد تیم خودش پیروی نمی‌کنه، چون در شأن ایشون نیست! چون اون مدل ها برای مردم طراحی می شه، نه ایشون. جلّ الخالق! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😑 وقتی این همه داریم، باید در قضاوت هایمان بیشتر دقت کنیم! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba ❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 را پیش من، بیش بگو... ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ ↙ دوستان خود را دعوت کنید! 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍀🌸🍀 #دوستت_دارم را پیش من، بیش بگو... ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ #باغچه /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ ↙ دوستان خو
🌿🌿🌿 ... يافتم! يافتم! آن نكته كه می خواستمش! با شکوفایی خورشيد و گل افشانی لبخند تو آراستمش ! تار و پودش را از خوبی و مهر، خوشتر از تافته ی ياس و سحر بافته ام: را من دلاويزترين شعر جهان يافته ام اين گل سرخ من است دامنی پر كن از اين گل كه دهی هديه به خلق، كه بری خانه دشمن كه فشانی برِ دوست راز خوشبختی هر كس به پراكندن اوست! در دل مردم عالم، به خدا نور خواهد پاشيد روح خواهد بخشيد تو هم ای خوب من اين نكته به تكرار بگو! اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت، نه به یک بار و به ده بار، كه صد بار بگو ! «دوستم داری؟» را از من بسيار بپرس! «دوستت دارم» را با من بسيار بگو! «فریدون مشیری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛