eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 آرامش داشته باش! 💚 با خودت آشتی باش! /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۶۱ : - مگه مسیحی ها فقط یه جورن؟ - نه، نیستن. همین دیگه! من نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 کتاب «الهـــه ی عشـــق» اثری از : سید عباس جوهری (صدرا) داستان جوانی است به نام «مجتبی» که مادرش به بیماری بی درمانی مبتلاست و پدرش«حاج عبدالله» مردی است مومن و درستکار. مجتبی که به تازگی به «شهروز» تغییر نام داده دل بسته ی دختر خاله اش «الهه» است. خانواده ی الهه که خانواده ای پولدار و با سبک زندگی متفاوتی هستند، مدت دوسال است که در آلمان زندگی می‌کنند و چندی است برای دیدار بستگان به ایران آمده اند. مجتبی در صدد است که علاقه اش به الهه را ابراز نماید که در این راه دچار حوادث تلخ و شیرین گوناگون می شود. 📓 این داستان گیرا و جذاب را باهم در همین کانال، بخش به بخش خواهیم خواند. 🍀 با ما همـــراه باشـــید و دوســتان خود را به این جــا دعوت کــنید. 🌹 سپاس از همراهی شما! ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://splus.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
⛅️ دیری است که از روی دل آرای تو دوریم محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 رحم کن تا به تو رحم شود! /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍂🍂🍂🍂 این اثر ۴ میلیارد و ۲۰۰ میلیون تومان در حراج تهران فروخته شد!! به نام هنر به کام زالـوها 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba ❗️
💢 مشکلات دنیا از آن جا ناشی می شود که نادان ها به خود یقین داشته باشند و خردمندان سرشار از تردید! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ روباهی از شتری پرسيد: عمق اين رودخانه چه قدر است؟ شتر جواب داد: تا زانو. ولی وقتی روباه توی رودخانه پريد، آب از سرش هم گذشت! روباه همان طور که در آب دست و پا می زد و غرق می شد به شتر گفت: تو که گفتی تا زانو! شتر جواب داد: بله، تا زانوی من، نه زانوی تو! 📎 تجربیات یک فرد الزاماً برای دیگری مناسب نيست! 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
عیب کسان منگر و احسان خویش دیده فروبر به گریبان خویش 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 ...و خداوند سر را آفرید تا روی گردن باشد نه در زندگی دیگران! ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 کتاب «الهـــه ی عشـــق» اثری از : سید عباس جوهری (صدرا) داستان جوانی است به نام «مجت
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش یکم: تقدیم به او و عشـــق؛ هم او که به قول عشق،عشق به او عشق به همه ی عشق ها است. 🌄 طلیعه: چون عشق، اشارت فرماید، قدم به راه نهید و آن هنگام که با شما سخن گوید یقین کنید کلامش را، گرچه آوای او چینیِ رؤیای شما را در هم کوبد و فروریزد، آن چنان که باد شمال، صلابت باغ را. عـــشـــــق، چون ساقه های بافه ی ذرّت، خویشتن به وجود شما احاطه کند سخت. به خرمنگاه بکوبدتان که برهنه شوید. غربال کند تا که از پوسته وارهید. به آسیاب کشد تا پاکی و زلالی و سپیدی، خمیری سازد نرم. پس به قداستِ آتش خویش سپاردتان، باشد که نان متبرّکی شوید ضیافت پر شکوه خداوند را. 🍂🍂🍂🌱🍂🍂🍂 نگاهش هنوز به ناخن های بلندش بود و در حالی که داشت با آن وسیله ی عجیب و غریب،زیر ناخنش را تمیز می‌کرد. رو کردم به او و گفتم: «فقط تو رو می خوام الهه؛ فقط تو رو، می‌فهمی یا نه؟ تو تنها الهه ی منی! تو تمام عشق منی؛فهمیدی یا نه؟» آخه بابا چند بار باید بگم، یا چه جوری باید بگم،یا اقلاً بگو با چه زبونی بگم؟ یا چه زبونی رو می‌فهمی؟! یا نه... اصلاً بگو چه زبونی رو دوست داری؟ ترکی خوبه؟ می‌دونم ریشخند می‌زنی! عربی خوبه؟ می‌دونم پوزخند می‌زنی! کردی خوبه؟ می‌دونم می‌گی نه، بی کلاسه! انگلیسی چه طوره، خوبه؟ می‌دونم می گی آره، خیلی با کلاسه! باشه هرچی تو بگی؛ فقطِ فقط «I love you» حالا دیگه چی می گی؟ قبول می‌کنی یا نه؟ ابرویی بالا انداخت و بالأخره یک نیم نگاهی هم به ما کرد و لبهایش تکان خورد. دل تو دلم نبود، داشتم سکته می‌کردم. دوست داشتم این لحظات شیرین هیچ موقع تمام نمی شد. احساس می‌کردم قلبم دارد در گوشم می زند. تمام وجودم، تمام عشقم را در گوش هایم جمع کردم و منتظر شنیدن پاسخ او شدم. گفت: « سخنرانیتون تموم شد؟! اگر حرفاتون تموم شد، می‌خواستم بگم که من هم...» با صدای زنگ ساعتِ بابام از خواب پریدم. تُف به هرچی ساعت و خروس سحر خونه... تُف! دوست داشتم تمام این خانه را آوار می کردم تو سر این ساعتِ بی پدر مادر که دیگر آن قدر بی موقع، وَق وَق نکند. آخر من نمی دانم ساعت چهار صبح چه وقت بیدار شدن است. کدام آدم عاقلی این موقعِ شب بیدار می‌شود که بابای ما هم باید بیدار بشود. این بیدار شدنهای نصف شبش شده بلای جون ما. آخه بگو مسلمون می‌خوای نصف شب از خواب راحتت بزنی و بیدار بشی،خوب بشو ... به جهنّم. چرا دیگه مزاحم بقیه می شی. لااقل دست از سر این ساعت قدیمیِ لعنتی بردار و به جای این همه خاصّه خرجیِ در راه خدا یک ساعت جدید بخر که دیگه صدای وَق وَقش تا دَه تا اتاق آن وَرتر نرود و بقیه را بیدار نکند. اما فایده این حرفا چه بود؟ هیچ... آن قدر از این حرفا زده ام و جواب نشنیده ام که دیگر خسته شده ام؛ واقعاً هم خسته شدم. آخه در این دوره زمونه که مردم تا صبح بیدار هستند و جاده های ترقی را طی می‌کنند، چه وقت این نصف شب بیدار شدنها است. بگذریم.... ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 «گمشده در تاریخ» 🌫 «ایستاده در غبار» 🌷 «سردار حاج احمد متوسلیان» فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در دوران دفاع مقدس، با همراهانش «سید محسن موسوی، تقی رستگار مقدم و کاظم اخوان» در ۱۴ تیر ۱۳۶۱ خورشیدی در جاده طرابلس _ بیروت در لبنان به دست نیروهای حزب فالانژ لبنان و به دستور عناصر به اسارت درآمد و اکنون چهل سال است که اطلاع دقیقی از آن ها در دست نیست. 🤲🏼 اللّهُمَّ رُدَّ کُلَّ غَریب 🤲🏼 اللّهُمَّ فُکَّ کُلَّ اَسیر 🎞 برشی از فیلم «ایستاده در غبار» به کارگردانی «محمدحسین مهدویان» ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ اتوبوس از نخستین ایستگاه حرکت کرد، تمام صندلی‌ها پر شده بود و به ناچار وسط راهرو ایستادم. چند ایستگاه اول، همچنان به جمعیت اضافه می‌شد و من هم خسته‌تر، البته دیدن صحنه‌ی احترام نوجوان، که جایش را به پیرمردی عصا به دست داد، خستگی را از تنم به در کرد! هر چه به ایستگاه‌ پایانی نزدیک‌تر می‌شدیم، شلوغی هم رو به خلوتی می‌رفت و از جمعیت کاسته می‌شد! کنار پیرمردی که از ایستگاه‌های نخست، سرش را به شیشه‌ی اتوبوس تکیه داده بود، یک صندلی خالی شد و نشستم. هوا کم کم رو به تاریکی می‌گذاشت و فضا کمی دلگیر شده بود! پیرمرد که انگار از همان اول حرفی در دل داشت، رو به من کرد و با لحنی پدرانه گفت: «جَوون دیدی ایستگاه اول چه اندازه شلوغ بود؟!» گفتم: «بله پدرجان.» گفت: «می‌بینی الآن که به ته خط داریم می‌رسیم، چه اندازه خلوت شده؟!» من که از این پرسش و پاسخ، حسابی گیج شده بودم، گفتم: «بله؛ چه طور مگه؟!» لبخندی روی لبش نشست و گفت: «آخرالزمان هر چی به ایستگاه‌های پایانی نزدیک‌تر می‌شیم، آدم های بیشتری از قافله‌ی دین پیاده می‌شن! از علما شنیدم که حدیث داریم، نگه داشتن دین در دوره ی آخرالزمان، مانند نگه داشتن آتیش توی دست می‌مونه! پس تا جوونی مراقب خودت باش، و از کم شدن آدمای توی مسیر نترس!» من که حسابی از نگاه عمیق پیرمرد تعجب کرده بودم، یاد حدیثی از امام‌ جعفر صادق (درود خدا بر او) افتادم که فرمودند: «به خدا سوگند شما خالص می‌شوید؛ به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید؛ به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛ تا این که از شما شیعیان باقی نمی‌مانند جز گروه بسیار کم و نادر!» 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🔸 سمت راست: تصویر معلم فرانسوی است که والدین دانش‌آموزان به خاطر چهره‌ ی ترسناکش به دادگاه فرانسه شکایت می‌کنند و حکم دادگاه این می‌شود: این شخص آزاد است چون اندیشه ی هرکس مال اوست. 🔹 سمت چپ: «مریم بوجیتو» که به دلیل رعایت حجاب اسلامی ورودش را به دانشگاه سوربُن فرانسه ممنوع می‌کنند. 📎 یعنی هر اندیشه‌ای جز اسلام، آزاد است؛ یعنی تو آزادی که تنها آن گونه که ما می خواهیم فکر و عمل کنی! /دشمن شناسی 🐺 🔰 @sad_dar_sad_ziba ♦️
🌳 / گیلان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
«روش درست گرفتن ناخن» 👈🏼 با روش درست، ناخن داخل گوشت فرو نمی‌رود و مشکلات بعدی را به دنبال ندارد. 🧶 💫 @Sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 پدر و مادرهایی که به گمان خیر و صلاح، فرزندان خود را گرفتار اعتیاد یا بیماری های جسمی و روانی می کنند! 🔺 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
برای مرتب کردن بیرونتان تلاش بی‌هوده نکنید! نخست درونتان را مرتب کنید؛ سپس خواهید دید که بیرونتان نیز مرتب خواهد شد. آشفتگی بیرونی ما، انعکاس آشفتگی درون ماست. ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ راهکاری برای ترک عادات نادرست 🎤 «حجت الاسلام مسعود عالی» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌿🌿 با این که خلق، بر سر دل می نهند پا شرمندگی نمی کشد این فرش نخ نما بهلول وار فارغ از اندوه روزگار خندیده ایم ما به جهان یا جهان به ما کاری به کار عقل ندارم به قول عشق کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست ای خواجه! احتیاط کجا، عاشقی کجا؟ فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست چون رود بگذر از همه ی سنگ ریزه ها «فاصل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
202030_71118307.mp3
7.2M
🌿 🎶 🎙 «فریدون آسرایی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش دوم: هرچه بیشتر به حرکات این پیرمرد و پیرزن فکر می کنم اعصابم بیشتر به هم می ریزد. به قول امروزی ها،برای حفظ سلامتی هم که شده، بهتر است قدیمی ها راه خودشان را بروند و ما هم راه خودمان را. اما این چیزها هم مرا آرام نمی کرد. آخه قضیه ی امشب با شب های گذشته خیلی فرق می کرد. گیرم هر شب با صدای نحس این ساعت، چند دقیقه از خواب می پریدم و دوباره خوابم می برد و خیلی به جایی بر نمی خورد، اما امشب چی؟ آخه ناسلامتی بعد از عمری به خودمون زور زدیم که بریم جلوی دختر خاله مان و از این عشق لامذهب خانمان سوز، چند کلام اختلاط کنیم؛ تازه اون هم توی خواب، نه بیداری..... آخرش چی شد؟.... هیچ! یه نماز مستحبی آقا، تمام عشقمان را به باد داد. تازه می خواست حرف بزند که صدای این ساعت لعنتی، خواب را کوفتمان کرد. راستش دیگر هم خوابم نبرد. هر چند پارتیِ دیشب خیلی طول کشیده بود و تازه به خانه رسیده بودم و خسته و کوفته خوابم برده بود، اما از زور ناراحتی هر کار کردم دیگر نتوانستم بخوابم. تنها فکری که در ذهنم می چرخید این بود که فردا صبح که او می رود مغازه، یک جوری این ساعت ننه مُرده را سر به نیست کنم و خیال خودم و باباهه و اون ننه ی مریض را راحت کنم...به هر حال شب نحسی بود که گذشت. شبی که تا صبح، در خماری مانده بودم که بالاخره «الهه» جوابم را چه می دهد. ظهر شده بود. از بس گرمم شده بود از خواب پریدم؛ خیسِ عرق شده بودم. یادم نمی آمد بعد از آن قضیه کی خوابم برده بود، ولی یادم بود که هوا روشن شده بود و من هنوز بیدار بودم. حالا ساعت دوی بعد از ظهر بود و صدای تَلَق تولوق ظرفها از داخل آشپزخونه به گوش می‌رسید. لابد باباهه، داره یه غذای ایرونی بار می گذاره که به مذاقِ مامان خوش بیاد. خوبه والّا، یک همچین شوهری داشتن هم شانس می‌خواد. البته از حق نگذریم که مامان هم تا وقتی که رمقی داشت و سرِحال بود و هنوز زمین گیر نشده بود، هیچ چیز برای «حاج عبدالله» کم نمی گذاشت و مثل پروانه دورش می چرخید. اما به هر حال، چرخ روزگاره دیگه! یک روز این وَری می چرخه و یک روز آن وَری! یک روز هم شاید دیگه نچرخه! با خودم گفتم الآن است که غذای حاج عبدالله آماده بشود و از باب وظیفه ی پدر و فرزندی و به بهانه ی خبر کردن برای ناهار،یک سرکی هم در اتاق بکشد. به همین خاطر زود پاشدم و پنجره ی اتاق را باز کردم و کلید پنکه ی سقفی را هم زدم تا کمی هوا جا به جا شود. آخر داخل اتاق بوی بدی پیچیده بود که آدم را اذیت می کرد. درست حدس زده بودم؛ صدای پای حاج عبدالله بود که به در اتاق نزدیک می شد. زمزمه «بابا جان» هم طبق معمول، وِرد زبانش بود که ظاهراً هیچ وقت هم قطع شدنی نبود. بالأخره باید جوابش را می دادم تا زمزمه ی مدام بابا جانش قطع می شد. پریدم روی تخت و خودم را زدم به خواب! در اتاق را باز کرد و بدون این که سرش را بیاورد داخل اتاق، صدا زد: «بابا جان مجتبی! بیداری یا نه؟ پاشو بابا جان؛ خواب بسه دیگه؛ ناهار آماده است. تا من غذا رو می کشم، تو هم آبی به سر و صورتت بزن و بیا سرِ سفره.» اَه که چه قدر از این اسم بدم می آمد هر بار هم مجبور بودم آن را بشنوم و به زور تحمل کنم. من نمی دانم زمانی که من به دنیا آمدم، قحطی اسم شده بود که این اسم را برای من انتخاب کردند! صد بار هم گفتم که بابا جان من از این اسم خوشم نمی آد؛ پس آن قدر هم من را به این اسم صدا نکنید. اما کو گوش شنوا؟! ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی از جنگ احد عبرتی برای جنگ امروز 🎤 امام خامنه ای (سایه ی بلندشان پاسدار) 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
💠 امیرمؤمنان حضرت علی (درود خدا بر او): «اگر کوه ها متزلزل شوند تو تکان مخور! دندانهایت را به هم بفشار و جمجمه ی خویش را به خدا عاریت ده! قدم هایت را بر زمین میخکوب کن و نگاهت به آخر لشگر دشمن باشد؛ چشمت را فرو گیر (و مرعوب نفرات و تجهیزات دشمن ­مشو) و بدان که نصرت و پیروزی از سوی خداوند سبحان است.» 🌷 شهدا را یاد کنید اگرچه با یک صلوات! ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀 🌿 زندگی در استرالیا 🌺 ازدواج در جمکران فرح و احمد اصالتاً عراقی هستند، اما در استرالیا زندگی می‌کنند. روزی که قرار شد مراسم عروسی بگیرند بیش از هر چیزی برایشان مهم بود و سادگی مراسمشان! آن‌ها از استرالیا راهی ایران شدند تا وصالشان را در جشن بگیرند. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏗 به یکی از صنعتی ترین و ثروتمندترین نقاط جهان خوش آمدید! 🇺🇸 آمریکا ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 هوای رفیقتون رو داشته باشید! رفیق باز ☺️ لبنان ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 برای طبیعت دوستان 🐦 مؤدب! ☺️ ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
، قوی ترین داروی ضد افسردگی است. حیف که یادمان رفته بسیاری از آنچه امروز داریم همان دعاهایی بود که فکر می‌کردیم خدا آنها را نمی‌شنود! 🤲🏼 ! ‌ @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
⚠️ بیماری گردن پیامکی 🧶 💫 @Sad_dar_sad_ziba