فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺
🌊 آبشار اوبِن
/ سنگده دودانگه
/ ساری
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
مردی شبی را در خانه ای روستایی میگذراند.
پنجره های اتاق باز نمی شد.
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند.
👊🏽 با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد
و سراسر شب را راحت خوابید.
☀️ صبح روز بعد فهمید که شیشه ی کمد کتابخانه را شکسته است و همه ی شب، پنجره بسته بوده است!
او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود!
📎 افکار و تصورات ما نیرو دارند و نیرو
کار انجام می دهد!
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌿🌿🌿
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی است
که آنچه در سر من نیست، بیم رسوایی است
چه غم که خلق، به حُسن تو عیب میگیرند؟
همیشه زخم زبان، خونبهای زیبایی است!
اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی است
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی است
کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی است
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش هشتم: با این کلام حاج عبدالله، خاله مریم اول به پِت پِت افتاد، ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش نهم:
این ساعتِ لامذهب مثل این که نمی خواست دست از سر کچل ما بردارد.
حالا که این طور شد، من می دونم و این ساعت لعنتی.
نامردم اگر همین امروز بلایی سرش نیاورم.
لعنتی دوباره درست لحظه حساس خواب، صدای وَق وَقش شروع شده بود.
آخه بابا ساعت چهار صبح، موقع وق وق کردنه؟
این دفعه دیگر عصبانیت و حرص خوردن فایده نداشت. باید یک فکر اساسی به حال این ساعت می کردم.
از حرص تا صبح بیدار ماندم.
بالأخره هم زهر خودم را ریختم و نه تنها خیال خودم را، بلکه خیال همسایه ها را هم راحت کردم.
خوب کشیک کشیدم تا ساعت شش و نیم صبح، حاج عبدالله که راه افتاد به طرف مغازه، رفتم داخل اتاقش و خدمت ساعتِ مکرّمش رسیدم.
گوشه ی زیر زمین با یک چَکُش، حالش را حسابی جا آوردم.
فکر کنم، حالا حالا ها دیگر نتواند وَق وَق کند.
حسابی خُرد و خمیرش کردم.
حالا دیگر می شد امیدوار بود که شب های آینده، درست و حسابی بخوابم و درست و حسابی تر، خواب ببینم.
...✨...✨...✨
دو سه لقمه از بربری تازه ای که حاج عبدالله زحمت کشیده بود و اول صبحی خریده بود، خوردم و زدم بیرون.
موقعِ رفتن، نگاهی هم به اتاق مامان منیر کردم.
صبحانه اش را با حاج عبدالله خورده بود و دوباره خوابش برده بود.
رنگ به صورتش نمانده بود.
این آخری ها، حالش هر روز بد تر می شد اما، ما کاری از دستمان بر نمی آمد.
لابد این هم از شانس ماست که در بحبوحه ی جوانی، گرفتار یک مادر پیر و مریض شده ایم.
آهی کشیدم و زدم بیرون.
تقریبا این اولین روزی بود که صبح داشتم می رفتم بیرون؛ معمولاً شب ها این قدر دیر به خانه بر می گشتم که حداقل تا لِنگِ ظهر می خوابیدم.
حاج عبدالله هم که دلگرمی اش به بودنِ من در خانه بود، صبح ها می رفت مغازه.
بعد از ظهرها هم که من معمولا می زدم بیرون، حاج عبدالله هم مغازه نمی رفت و یک شاگرد می گذاشت دمِ مغازه و خودش پرستاری مامان منیر را می کرد.
اما امروز دیگر نمی شد در خانه ماند.
هوای الهه، بدجوری افتاده بود توی دلم.
با هر بدبختی بود خودم را رساندم به خانه ی خاله مریم اینا.
آخه خیابان ها خیلی شلوغ پلوغ شده بود.
حرکات مشکوکی در خیابان ها دیده می شد.
همین باعث شده بود که مأمور های شاه، هر کسی را که می دیدند، چپ چپ نگاه می کردند و اگر مشکوک می شدند، دستگیرش می کردند.
آخه بعضی از مردم انگار دیوانه شده بودند، یا خوشی زده بود زیر دلشون و شعار هایی روی در و دیوار علیه شاه نوشته بودند.
اوضاع شیر تو شیر شده بود، ولی خب اشکالی ندارد؛ در همه کشور های پیشرفته ی غربی هم از این تظاهرات ها وجود دارد و عده ای هم ساز مخالف می زنند و آب هم از آب تکان نمی خورد.
به هر حال به قول آذری ها«منو سنَنَ».
با هر زحمتی که بود خودم را رساندم درِ خانه خاله مریم.
خانه دَرَن دشتی که از وقتی رفته بودند آلمان دست یک پیرزن و پیرمردِ مستخدم بود.
خیلی این پا و اون پا کردم که زنگ بزنم یا نه؛ بالأخره دلم را زدم به دریا و با خودم گفتم بی خیال شو بابا، خونه خالته دیگه!
خجالت نداره.
زنگ را زدم.
مستخدمشان گوشی را برداشت.
خودم را معرفی کردم و او در را باز کرد.
وارد حیاط که شدم، انگار شانس با من یار بود؛ همه توی حیاط کنار استخر نشسته بودند.
شکر خدا از آقا سهیل هم خبری نبود.
انگار صبح زود، زده بود بیرون برای دست بوسی از اعلی حضرت.
این را به فال نیک گرفتم و وارد شدم.
خاله مریم بود و الهه و یکی دو خانم غریبه ی دیگر.
سلام کردم و نزدیک تر شدم. خاله مریم که اولش از دیدن من غضب کرده بود، لب هایش را گاز گرفت و برای این که جلوی میهمان ها، کار خراب نشود، لبخندِ ملیح و معناداری زد و مرا به خانم ها معرفی کرد:
«پسر خواهرمه»
تا آمد ادامه حرفش را بزند و اسمم را به آن ها بگوید، پریدم توی حرف هایش و گفتم:«سلام، شهروز هستم. از آشنایی با شما خیلی خوشحالم...»
قیافه ی خاله مریم بعد از شنیدن این اسم، دیدنی بود.
انگار بدش هم نیامده بود که مرا مجتبی معرفی نکرده بود.
الهه را بگو که قیافه اش دیدنی تر بود؛
یک نیشخندی زد و گفت:
«انگار تو این یکی دوسال که ما نبودیم، خیلی اتفاقات افتاده و خیلی چیز ها تغییر کرده.»
به نشانه ی رضایت و تأیید، سری تکان دادم و گفتم:«سلام الهه خانم!
همین طوره که شما می فرمایید.
راستی رسیدن به خیر!
مثل این که آلمان خیلی بهتون می سازه که دیر دیر به ایران سر می زنید.»
خاله مریم برای این که این بده بستان ما جلوی مهمان ها خیلی طول نکشد، پرید وسط حرف هایم و گفت:
«خُب، مجتبــــ...هان ببخشید... شهروز جان، صبحونه خوردی یا نه؟
اگر نخوردی بشین کنار ما و مشغول شو.»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
🔹http://eitaa.com/rooberaah
🔹
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
#نقاشی_روز_مباهله
🖌 اثر «رضا بدر السّماء»
💠 «آن گاه که حقانیت پیامبر اسلام و فضیلت امیر المؤمنین امام علی و اهل بیت، اثبات شد.»
🏡 خانه ی هنر
🌸 🔹http://eitaa.com/rooberaah
🔹
☘
10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسرائیل
#دموکراسی_جعلی
#خطرناکترین_دیکتاتوری
🔯 از زبان صهیـونیست ها
🔯 دزد
🔯 جعلی
🔯 جنایتکار
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
عارفی معروف به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند.
کودکان در آن مسجد درس میخواندند و وقت نانخوردن كودكان بود.
دو كودک نزدیک عارف نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر، نان خشک. پسر فقیر از او حلوا خواست.
آن كودک گفت:
اگر خواهی كه پارهای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن.
آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو داد.
بار دیگر بانگ میكرد و پارهای دیگر میگرفت. همچنین بانگ میكرد و حلوا میگرفت.
عارف در آنان مینگریست و میگریست.
كسی از او پرسید:
ای شیخ! تو را چه رسیده كه گریان شدهای؟
عارف گفت:
نگاه كنید كه #طمع به مردم چه رسانَد. اگر آن كودک بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
#حباب قربانی هوای درون خود است.
#افکار امروز نقش مهمی در فردای تو دارند.
تکرار اشتباه، دیگر اشتباه نیست، انتخاب است.
«چرا ز غیر شکایت کنم که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم»
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐕 به #سگ_های_ولگرد غذا ندید،
این ها به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمی کنند!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
پشت اين پنجره، اين پرده تو بايد باشی
پرده بردار، نبـايد كــــه مردد باشی
صبح در کوچه ی ما منتظر خنده ی توست
وقت آن است که خورشید مجدد باشی
🌄
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺