eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤡 چند می گیری لبخند بزنی؟! /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 🔸 گرفتار حاشیه ها و اختلاف ها که بشوی، هدف از دست می رود! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۰ : در این چند وقت که توی هتل کار می کردم، زبان ترکی را هم تا ح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۱ : سرم داشت منفجر می شد. پاهایم سست شده بود. این دیگر چه بازیِ مسخره ای است! عزمم را جزم کردم که بروم و زنگ منزلشان را بزنم؛ با کسی هم شوخی نداشتم. یک سال است که در به در، دنبال الهه آواره شده ام و حالا اگر کسی بخواهد با من بازی در بیاورد، خونش را می ریزم! آقا سهیل که سهیل است، هر کسی که مانع شود با او درگیر می شوم. 🔹🔹🔸🔹🔹 خون جلوی چشمانم را گرفته بود که زنگ در منزلشان را به صدا در آوردم. از شانس بد من، این آقا سهیل بود که در را باز کرد. از سر و وضعش پیدا بود که می خواهد برود بیرون. با دیدن من خیلی جا خورده بود. فکر کنم تنها چیزی که انتظار نداشت ببیند، من بودم. من هم از سه سال پیش، تا حالا ندیده بودمش. خیلی پیرتر شده بود. کمی مکث کرد و سپس با تعجب پرسید: «شما!... شما کجا و این جا کجا؟! چه جوری این جا را پیدا کردید؟ تنها هستی یا با حاج عبدالله آمدی؟!» من هم که از شدت عصبانیت صورتم سرخ شده بود، یک نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «نه، تنها هستم، حالا هم اگر اشکالی ندارد مزاحمتان بشوم!» با کراهت خودش را کنار کشید و خاله مریم را صدا زد: «ماری... ماریا... بیا مهمان داری، پسر خواهرت آمده.» با شنیدن کلمه ی «ماری» ناخود آگاه خنده ام گرفت. جلوی خنده ام را گرفتم و داخل پذیرایی، روی کاناپه نشستم. چند لحظه نگذشته بود که خاله مریم یا به قول آقا سهیل «ماری» از یکی از اتاق‌ها، سراسیمه وارد پذیرایی شد. بدتر از من، رنگ او بود که عین گچ، سفید شده بود. طفلکی دست و پایش را گم کرده بود. نمی دانست چه بگوید و یا چه کار کند. اولین حرفش این بود که این جا چه کار می کنی مجتبی؟ حالا دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود؛ کمی آرام تر شده بودم و با لحنی آرام جواب دادم: «سلام خاله جان، مگر اشکالی دارد که ما هم بیایم آلمان؟!» در حالی که داشت لب هایش را می گزید، خودش را جمع و جور کرد و برای این که پیش آقا سهیل، بند را آب ندهد گفت: «خیلی هم خوش آمدی! از دیدنت خوشحال شدیم،راستی از مامان منیر چه خبر؟ بهتر شده یا نه ؟» از این دروغ بزرگ، رگ هایم بر آمده شده بود. رو کردم به خاله مریم و گفتم: «یکی دو هفته بعد از مرگ مامان منیر رفتم پیش آقا یونس و ایشان همه چیز را برایم تعریف کرد.» از اینکه رو دست خورده بود حسابی عصبانی شده بود. ولی چون می‌خواست پیش آقا سهیل کم نیاورد، با یک عشوه ی خاصی، خودش را به ناراحتی زد و روی کاناپه ولو شد و دستش را به علامت ناراحتی روی سرش گذاشت. آقا سهیل هم که از دیدن این صحنه ی دروغی! حسابی کلافه شده بود، رو کرد به من و گفت: «خُب آقا مجتبی من باید بروم؛ کار مهمی دارم، در ضمن مرگ خواهرِ «ماری» را هم به شما تسلیت می گویم من فعلاً شما را با ماری تنها می گذارم. پس تا بعد.» همین که آقاسهیل خارج شد و در منزل را بست، بگویی نگویی حال خاله مریم هم بهتر شد. البته هنوز داشت با آن ادا و اطوارهای آن چنانی ادامه می‌داد که گفتم: «خُب خاله جان، خیلی خودتون رو ناراحت نکنید. بالأخره همه ی ما یک روزی باید بریم، حالا می شه بگید الهه کجاست؟» با شنیدن این پرسش سرش را بالا گرفت و چشم هایش را تنگ کرد و پرسید: «الهه؟ با الهه چه کار داری؟!» ــــ هیچی، دختر خالمه، این همه راه اومدم که از حال اون باخبر بشم. از نظر شما عیبی داره؟! ــــ عیب که نه، ولی خُب آخه الهه... ــــ الهه چی؟ چیزی شده؟ اتفاقی براش افتاده؟ ــــ نه، هیچی نشده... الهه الآن خونه نیست، با یکی از دوستانش رفته بیرون و شب دیر وقت برمی گردند. ــــ خُب من رو ترسوندید... فکر کردم خدایی نکرده براش اتفاقی افتاده. ــــ این که چیزی نیست؛ بالأخره یک کشورِ اروپایی می طلبه که دختر و پسرها راحت تر باشند و بیشتر به تفریحاتشون سرگرم باشند. خاله مریم که هنوز اضطراب از چشم هایش موج می زد، پرسید: «خُب خاله جان نگفتی برای چی اومدی آلمان، اصلاً چه جوری اومدی؟!» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 علت حضور ما در چه بود؟ 🎤 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 پای تویی، دست تویی، هستی هر هست تویی بلبل سرمست، تویی جانب گلزار بیا روشنی روز، تویی شادی غم سوز تویی ماه شب افروز، تویی ابر شکربار بیا ای نفس نوح بیا، وی هوس روح بیا مرهم مجروح بیا، صحت بیمار بیا «مولوی» ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌ ‌
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 آفریدگار کائنات، همه ی خواسته هایت را برآورده می کند، اگر بخواهی و بکوشی و آرام باشی، از درگیریهای ذهنی، رها باشی و از همه مهم تر، اگر باور و ایمانت قوی باشد! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
📚 پرونده هات رو درست کن! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 این است ! 🌱 این است ! /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
هدایت شده از رو به راه... 👣
💠 مسجد؛ پایگاه عبادت و تربیت 🔰 سی و یکم مرداد هر سال به نام روز جهانی مساجد نامگذاری شده است. در سال ۱۳۴۸ در چنین روزی مسجدالاقصی که قبله ی اول مسلمین جهان است توسط صهیونیست ها به آتش کشیده شد. 🔰 در فرهنگ دینی، نام یادآور بندگی و کرنش در پیشگاه خداست؛ در حقیقت، برترین و اصیل‏ ترین محل برای عبادت و تقرب جستن و جایگاه عبادت و پرستش خالصانه خداوند متعال مسجد است. 🔰 در ایران مساجد علاوه بر مسایل دینی در تربیت اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مردم نقش بسیار زیادی داشته است. 🔰 در دوران مبارزات انقلابی و مقاومت هشت ساله ایرانیان در دفاع از حریم کشور مساجد مهمترین نقش را در بسیج سیاسی مردم داشته اند. مساجد ایرانی بازتابی از هنر و معماری اصیل است. اغلب بدون امکانات امروزی به گونه‌ای ساخته شده‌اند که از نظر طراحی و تقارن در دنیا بی‌نظیرند. ☘ هنرڪده ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 🦌 گویا این ها اعتقادی به جاذبه ی زمین ندارند! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌿🌿🌿 ما را برای رونق بازار می‌خواهی ای باغبان تا چند، گُل را خوار می‌خواهی اسفند و فروردین ما فرقی نخواهد داشت تقویم را بی هوده در تکرار می‌خواهی پاداش حرف حق زدن جز سربلندی نیست حق با من است اما مرا بر دار می‌خواهی ای دل چرا دست از سر من بر نمی‌داری؟ تا کی مرا از زندگی بیزار می‌خواهی؟ ای عشق، ای سنگ صبور روزهای من امشب خودت هم محرم اسرار می‌خواهی «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 📱 این بازی ها مناسب سن بچه ها نیست! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۱ : سرم داشت منفجر می شد. پاهایم سست شده بود. این دیگر چه بازی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۲ : ...گفتم: ــــ «بگذریم خاله جون! حالا فرصت زیاده. داستانِ اومدن من هم داستان هزار و یک شبه؛ باشه سر فرصت می گم. اما این که برای چی اومدم هم، سوال به جایی هست که به موقعش جواب می دم. اما الآن اگر اجازه بدید من مرخص می شم تا شب. آخه یکی از دوستام بیرون منتظره و باید سری بهش بزنم...» ــــ حالا می موندی، از راه رسیدی خسته ای؛ یه کم استراحت می کردی بعد. ــــ بر می گردم خاله جان...! یه سر و سامانی به اوضاعِ دوستم بدم، بر می گردم. تا اون موقع، الهه هم برگشته، اون وقت بهتر می توانیم صحبت کنیم. 🔹🔹🔸🔹🔹 با هر بدبختی که بود تا غروب، یک جای سرپوشیده در یک کارگاه متروکه پیدا کردیم و قرار شد چند روزی را آن جا سر کنیم. یک ساعت از غروب نگذشته بود که خودم را به منزل آنها رساندم. خاله مریم خودش در را باز کرد و از من استقبال کرد. نمی دانم به خاطر چی رفتارش عوض شده بود. خیلی تحویل می‌گرفت. لابد با این عمل می خواست که جلوی کارهای غیر معقول و نابه جای مرا بگیرد. مثل این که بو برده بود که برای چی آمده ام. به هر حال من هم خیلی سنگین تشکر کردم و نشستم. آقا سهیل هنوز نیامده بود. از الهه هم خبری نبود. پذیرایی مفصّلی از من شد؛ این جا هم مستخدم داشتند. شامِ مفصّلی هم تدارک دیده بودند که بعد از آمدن آقاسهیل نوش جان کردیم. سر میز شام، قبل از این که خاله مریم شروع به بحث ها و سؤال های الکی بکند، پرسیدم: «راستی الهه خانم شام هم بیرون می مانند؟» آقا سهیل جواب داد: « بله. اِلی این روزها سرش خیلی شلوغه، یک سری کارهای عقب مونده داره که باید هرچه زودتر انجام بده. تازه دیر هم شده.» نمی دانم قضیه چه بود که با این جمله ی آقاسهیل، خاله مریم دست و پایش را گم کرد و با عجله حرف های آقاسهیل را قطع کرد و گفت: «آره... الی جون این روزها یه کم تنبلی کرده و کارهای تحقیقاتیِ دانشگاهش رو به موقع انجام نداده. حالا هم با دوستش رفتند خرید وسایل لازم برای تحقیقاتش.» با این حرف های خاله مریم، چشم های آقاسهیل کم مانده بود از حدقه بزند بیرون. آقاسهیل نگاهی چپ چپ به خاله مریم کرد و گفت: «ماری، معلومه چته؟! مثل این که حالت خیلی خوش نیست!» خاله مریم یا به قول خودشان، خاله ماری، آهی کشید و جواب داد: «نه چیزیم نیست. از صبح یه کم سردرد داشتم که چند تا قرص مسکن خوردم و بهتر می شم. شما هم بهتره دنبال این حرف رو نگیرید و اجازه بدید مجتبی جان از ایران برامون تعریف کنه.» رو کرد به من و با خنده گفت: «خُب خاله جون! از اوضاع ایران چه خبر؟ شنیدیم آخوندها، مملکت را قبضه کرده ن . واکنش مردم چیه؟ لابد خیلی ناراضی اند. نه؟!» من که از این حرف های ردّ و بدل شده گیج شده بودم، احساس کردم که اگر جلوی این مغلطه کاری را نگیرم، شاید دیگر نتوانم حرفم را بزنم. بنابراین بهتر دیدم که حرف آخر را اول بزنم؛ تازه موقعیّت خوبی هم بود. چرا که الهه یا به قول آقا سهیل «الی خانم» هم تشریف نداشتند که خجالت بکشند. به هر حال، نفسی کشیدم و گفتم: «خاله جان! اولاً من از اوضاع ایران کاملاً بی خبرم. حدود یک سال است که از ایران خارج شدم و هیچ خبری هم ندارم. ثانیاً اگر شما و آقاسهیل اجازه بدید می خوام فلسفه ی اومدنم به آلمان رو بگم که مثل یک گلوله ی آتشین! چند سالی است که در گلویم گیر کرده.» خانم مریم خواست جلوی حرف‌هایم را بگیرد که آقاسهیل گفت:‌ « آره، فکر خوبیه. وقت هم داریم که بشنویم. راستی شما چه جوری و برای چی اومدید آلمان؟» دلم را به دریا زدم و آن حرفی را که سالها پیش باید می زدم، زدم: «آقا سهیل، خاله مریم، اگر شما اجازه بدید، می خوام الهه را از شما خواستگاری کنم.» ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🌳 شیعه... 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 روشن و آشکار، برای کسی که بخواهد حق را ببیند و بپذیرد. 🎤 «حجت الاسلام حامد کاشانی» تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 همه چیز از یک احساس زیبا آغاز می شود. احساس و روحیه ی خوب، مانند یک مغناطیس، 🧲 گیرا و جذاب و نیرومند است. اگر فرشته ی زیبای درونت را از اسارت همه ی زنجیرهای: بدبینی منفی نگری دشمنی و ناتوانی آزاد کنی، کاملا رها می شوی و با قدرت جذبی که به دست می آوری به هر آنچه که بخواهی، می‌رسی! ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑 برای رسیدن به و ، هر کس باید در حد توان خودش بکوشد! 🎤 «دکتر سعید جلیلی» 🔑 /راه این جاست 👉 ……………………………………… 🌾 @sad_dar_sad_ziba 🍃
این‌جا هلند نیست! 🌷 بزرگ‌ترین دشت لاله ی ایران مزرعه ی لزور روستای کندر جاده کرج به چالوس /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 💚 غافلی از حال دل... ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌ ‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۲ : ...گفتم: ــــ «بگذریم خاله جون! حالا فرصت زیاده. داستانِ او
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۳ : نمی دانم حرفم چه قدر بی جا و بی موقع بود که با شنیدن این جمله، خاله مریم سرش را پایین انداخت و آقاسهیل هم حسابی از کوره در رفت و فریاد زد: «یعنی چی آقا؟! این چرندیات چیه که می گی؟! از ایران کوبیدی اومدی آلمان که این مزخرفات را به هم ببافی؟! ماری تو یه چیزی بهش بگو. مگه از قضیه ی اِلی خبر نداره؟!» خاله مریم همچنان سرش را پایین گرفته بود و در همان حالت گفت: «نه آقا، فرصت نشد که بگم.» خودم را به زور کنترل کردم و با صدای دورگه، از آقا سهیل پرسیدم: « قضیه ی الهه چیه؟! لطفاً زودتر بگید که دارم دِق می کنم.» ــــ قضیه ی الهه خیلی روشن و واضحه، البته فکر می‌کنم به شما هم ربطی نداشته باشه! اِلی خیلی وقته که نامزد کرده و دو روز دیگه هم جشن عروسیشه؛ الآن هم نمی دونم شما برای چی و به چه نیّتی، در این موقعیت، این حرف های نامعقول رو می گید. هر چی هست گفته باشم که حال و حوصله ی این مجنون بازی ها را ندارم و در ضمن اجازه هم نمی‌دهم که با سرنوشت دخترم بازی بشه. حالا هم شامتون رو که میل کردید می تونید تشریف ببرید و گرنه سر کارتان با پلیسه. سَرَم داغ شده بود و احساس می کردم دنیا دور سرم می چرخد. نزدیک بود سکته کنم. تمام سختی هایی که برای رسیدن به الهه کشیده بودم، جلوی چشم هایم رژه می‌رفتند و آزارم می‌دادند. اما من این حرف ها را نمی فهمیدم. دیگر نفهمیدم چه جوری دهانم را باز کردم و با چه لحنی با آن ها صحبت کردم، ولی هرچه بود می دیدم که آن ها هم از این لحنِ من ترسیده بودند و رنگشان پریده بود؛ چاکِ دهانم را باز کردم و گفتم: « ببین آقا سهیل! با این که برای شما احترام زیادی قائل هستم ولی اگر بخواید به این چرندیاتتون ادامه بدید و من رو عصبانی کنید، هر چه دیدید از چشم خودتون دیدید. لازمه که بدونید من چند ساله که الهه رو دوست دارم و بهش علاقه مند هستم. اون هم تا وقتی ایران بود به من ابراز علاقه می کرد و من رو دوست داشت. تازه این ها که چیزی نیست؛ من مدرک کتبی دارم. بفرمایید.... این هم دستخطّ خودشه. یک سال پیش که به ایران آمده بودید، برام پیغام گذاشته بود که من رو دوست داره و به شرطی که من بیام آلمان و یک کار درست و حسابی دست و پا کنم، حاضره که با من ازدواج کنه، حالا چی می گید؟» داشتند شاخ در می آوردند. اما من هنوز ادامه می دادم که: «... تازه ببین آقا سهیل! به عشق الهه و به خاطر وعده ای که او به من داده بود، یک ساله که از ایران زدم بیرون. آواره ی غربت و زندان و غیر نشدم که حالا بیام این جا و شما با دو کلام، حرفِ نامربوط، تمام آرزوهای من را به باد بدید و به ریشم بخندید. نه آقا؛ من الآن این جا هستم و هیچ جا هم نخواهم رفت و تا با خودِ الهه روبه رو نشم و صحبت نکنم، این حرف ها رو باور نخواهم کرد. تازه این را هم بدونید که من آب از سرم گذشته و تا دم مرگ هم پیش رفته م. توی دریا نزدیک بود که غرق بشم. دماغم خرد شده و هنوز هم جاش معلومه. زندان رفتم و بقیه ی بدبختی ها. پس شما هم من رو با این تهدیداتون نترسونید که این چیزها برای من آب خوردنه.» نمی دانم از لحن صحبت کردن و حرف های من ترسیده بود، یا این که ادای آدم های منطقی را در می آورد! به هر حال رو کرد به خاله مریم و با عصبانیت گفت: «ماری تو از این جریانات و بِده بِستان ها خبر داشتی یا نه؟! حرف بزن لعنتی!... بگو ببینم قضیه چی بوده؟ این که دست خطّ خود الیه!» خاله مریم از ترس به خود می لرزید و جرأت نداشت سرش را بالا بیاورد. آقا سهیل داد زد: «پس چرا لالمونی گرفتی زن؟! پس حقیقت داره و تو هم می دونستی؟! حالا هم مثل آینه ی دِق، جلوی من نشین، بلند شو زنگ بزن به این دختره که هر جا هست خودش رو برسونه خونه.» خاله مریم که هنوز مثل بید می لرزید، بلند شد و راه افتاد به طرف تلفن و گوشی را برداشت تا شماره بگیرد. ــــ حالا کجا رفته؟ ــــ از صبح زود با مایکل رفته بیرون برای خرید عروسی و الآن هم فکر کنم خونه ی مایکل باشه. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍀 شریف و بی شرف! 🍁 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ این گونه گفته شده که یک روز ‏آلبرت اینشتین موقع تدریس، روی تخته نوشت: ۹ x ۱ = ۹ ۹ x ۲ = ۱۸ ۹ x ۳ = ۲۷ ۹ × ۴ = ۳۶ ۹ × ۵ = ۴۵ ۹ × ۶ = ۵۴ ۹ × ۷ = ۶۳ ۹ × ۸ = ۷۲ ۹ × ۹ = ۸۱ ۹ × ۱۰ = ۹۱ 😶 این جا بود که بین دانشجوها پچ پچ شروع شد. چون اینشتین داشت اشتباه می‌کرد! ۹ × ۱۰ = ۹۱ دانشجوها کم کم شروع به خندیدن کردند. اینشتین اجازه داد همه بخندند و‌ وقتی خنده‌ها تمام شد گفت: من ۹ جواب درست داشتم، ولی فقط با یک جواب نادرست همه‌تون به من خندیدید! می‌خواهم بدانی اگر موفق باشی، مردم متوجه کوچکترین اشتباهت می شوند. آن ها در هر صورت قضاوتت می‌کنند. پس اجازه نده انتقاد، موفقیت‌ها و رؤیاهایت را نابود کند. ‏تنها کسی که هرگز شکست نمی‌خورد، کسی است که هیچ‌کاری نمی کند! 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 یکی از شگفتی های آفرینش، یکی از آیات و نشانه های خلقت، این پرنده‌ ی زیبا و شگفت آور است! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 زندگی زیباست 🌸
این هم از سرستون چند تنی تخت جمشید که به لطف بی کفایتی و بی غیرتی پادشاهان ایرانی، توسط غارتگران فرا
🛕 چرا اهرام ثلاثه در مصر قرار دارد؟ 🔘 بحث هایی در این رابطه مطرح شده، ولی مهمترینش این است که بیش از حد سنگین بوده اند و اروپایی ها و آمریکایی ها نتوانسته اند آن ها را دزدیده و به موزه هایشان ببرند! ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
رسید تحویل النگو! ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 انسان های خوب را به دلیل یک اتفاق بد از خود دور نکنید. این دیوانگی است که به خاطر خاری که شما را آزرده از تمام گل های سرخ متنفر باشید! ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌ ‌
نسل کشی قدیم ↕️ نسل کشی جدید 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
202030_395289462.mp3
7.41M
🌿 🎶 🎙 «حسین حقیقی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 _____ 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 حکایت زندگی ما مانند دکمه ی پیراهن است. اولی را که اشتباه بستی، تا آخرش اشتباه می روی. مشکل این است که زمانی به اشتباه پی می بری که به آخرش رسیده ای. 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۳ : نمی دانم حرفم چه قدر بی جا و بی موقع بود که با شنیدن این جم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۴ : شماره را گرفت و چند لحظه بعد، ابتدا آلمانی با یک نفر حرف زد و بعدش شروع کرد به فارسی صحبت کردن: «الی جون... کجایی مامان؟! هرچی زودتر بلند شو و خودت رو برسون خونه. بابات باهات کار مهمی داره.» این را گفت و گوشی را گذاشت. دوست داشتم که این حرف ها همگی خواب و رؤیا باشند. ولی چه کنم که واقعیت بود و خیلی هم تلخ. از طرفی، کمی هم خودم را مقصر می دانستم که یک سال معطّل کرده بودم و شاید الهه مجبور به این ازدواج شده باشد. بدون این که حرفی بزنم و حرفی بزنند، منتظر آمدن الهه شدیم. امیدوار بودم که با دیدن الهه، همه ی این حرف ها برعکس شود و اوضاع رو به راه شود. با خودم می گفتم اگر الهه مرا ببیند با آن عشقی که به من دارد، حتماً این ازدواج را به هم خواهد زد و به قولش وفا خواهد کرد. 🔹🔹🔸🔹🔹 آقا سهیل مدام داخل پذیرایی این طرف و آن طرف می رفت و غرولند می کرد: «دختره ی بی شعور. دختره ی احمق. این هم دست مزد زحمات منه... هِی گفتم با این جوونای یِلا قبای فامیل، رفت و آمد و سلام علیک نکن، تو گوشش نرفت که نرفت.» غرولند هایش را با یک نیشخند زهردار جواب می‌دادم و او هم بیشتر حرص می‌خورد. خاله مریم هم که بی چاره فکر کنم یکی دوتا سکته ی خفیف کرده بود و خودش خبر نداشت. به هر حال بعد از نیم ساعت انتظار، صدای ماشینی که با عجله جلوی درب منزل پارک می کرد، حاکی از این بود که الهه خانم تشریف آورده اند و همین طور هم بود. با عجله پله های راهرو را بالا آمد و به اتاق پذیرایی نزدیک می‌شد. به محض این که وارد پذیرایی شد و من را در آن جا دید، سر جایش میخکوب شد و خشکش زد. شانس آوردیم که سکته نکرد و بیهوش نشد. ولی معلوم بود که دیگر نمی تواند حتی قدمی از قدم بردارد. دو دستش را به نشانه ی تعجب جلوی دهانش گرفته بود و همان طور که تمام وجودش می لرزید گفت: «یعنی چی؟! شما... شما این جا چه کار می کنید؟!» ناخودآگاه جلو ی پایش ایستاده بودم و سلام کردم: ــــ سلام الهه. دیدی بالأخره خودم رو رسوندم؟ چیه؟ فکر نمی کردی این قدر مصمم باشم و بتونم به قولم وفا کنم.» زبانش قفل شده بود. بیشتر از این که نگاهش سمت من باشد، به آقاسهیل بود که مثل یک انبار باروت! کم مانده بود که منفجر شود و تَرکِشش همه ی آن ها را از بین ببرد. منفجر هم شد! ــــ پس چرا لال مونی گرفتی دختره ی بی شعور؟ یالّا حرفی بزن. دیگه دارم قاطی می کنم. ــــ بابا به خدا من بی‌خبرم، نمی دونم چی شده. ــــ خفه شو! خودت رو به اون راه نزن. یا همین الآن تمام جریان رو تعریف می‌کنی که چه رابطه ای با این پسره داشتی، یا توی همین خونه، قبرت رو می کنم و زنده زنده خاکت می کنم. باور نمی کردم که این قدر عشقش به من تو خالی باشد. بی شرمانه رو کرد به باباش و گفت: «به خدا دروغ می گه. هرچی گفته دروغه. من هیچ رابطه و هیچ علاقه ای به او نداشتم و ندارم. تازه هیچ حرفی هم بین ما ردّ و بدل نشده! شما که بهتر می دونید.» آقا سهیل حرفش را قطع کرد و در حالی که رگ های گردنش داشت پاره می شد، دادی سرش زد و گفت: «خفه شو دروغگو. اگه یک کلمه ی دیگه دروغ از دهنت بریزی بیرون، تیکه تیکه ات می کنم دختره ی... پس این نامه ی فدایت شوم و این دستخطِّ لعنتی مال کیه؟ این رو که دیگه نمی تونی انکار کنی.» با دیدن نامه، زانوهایش سست شد و بی اختیار کفِ سالن افتاد و شروع کرد زار زار گریه کردن. از دیدن این صحنه بندبند وجودم داشت از هم پاره می شد. با این که زانوهای من نیز توان و رمقی نداشتند، اما حرکتی کردم و به سمت الهه رفتم تا او را از زمین بلند کنم؛ چون اصلاً طاقت نداشتم گریه های او را ببینم. با خودم می گفتم، حتماً مجبور شده که انکار کنه. نزدیک الهه شده بودم و می‌خواستم او را از زمین بلند کنم که ناگهان مردی بلند قد و سفید رو، با کت و شلواری سفید، با عجله از پله ها بالا آمد و قبل از من خودش را به الهه رساند؛ مدام داد می زد: « اِلی... اِلی... چی شده؟» با صدای نعره مانندِ آقاسهیل که می گفت آقامایکل شما خودتان را دخالت ندهید، کمی ساکت شد و با تعجب نگاهی به اطراف انداخت. نگاه غضب آلود و خشمگینش به من، حاکی از این بود که حسّ عاشقی اش درست حدس زده بود و خودش را در مقابل یک رقیب می دید. ⏪ ادامه دارد... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄