🌸 زندگی زیباست 🌸
این هم از سرستون چند تنی تخت جمشید که به لطف بی کفایتی و بی غیرتی پادشاهان ایرانی، توسط غارتگران فرا
🛕 چرا اهرام ثلاثه در مصر قرار دارد؟
🔘 بحث هایی در این رابطه مطرح شده، ولی مهمترینش این است که بیش از حد سنگین بوده اند و اروپایی ها و آمریکایی ها نتوانسته اند آن ها را دزدیده و به موزه هایشان ببرند!
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
رسید تحویل النگو!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃
انسان های خوب را به دلیل یک اتفاق بد از خود دور نکنید.
این دیوانگی است که
به خاطر خاری که شما را آزرده
از تمام گل های سرخ متنفر باشید!
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
نسل کشی قدیم
↕️
نسل کشی جدید
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
202030_395289462.mp3
7.41M
🌿
🎶 #پا_به_ماه
🎙 «حسین حقیقی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃
حکایت زندگی ما مانند دکمه ی پیراهن است.
اولی را که اشتباه بستی، تا آخرش اشتباه می روی. مشکل این است که زمانی به اشتباه پی می بری که به آخرش رسیده ای.
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۳ : نمی دانم حرفم چه قدر بی جا و بی موقع بود که با شنیدن این جم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۲۴ :
شماره را گرفت و چند لحظه بعد، ابتدا آلمانی با یک نفر حرف زد و بعدش شروع کرد به فارسی صحبت کردن:
«الی جون... کجایی مامان؟!
هرچی زودتر بلند شو و خودت رو برسون خونه. بابات باهات کار مهمی داره.»
این را گفت و گوشی را گذاشت.
دوست داشتم که این حرف ها همگی خواب و رؤیا باشند.
ولی چه کنم که واقعیت بود و خیلی هم تلخ.
از طرفی، کمی هم خودم را مقصر می دانستم که یک سال معطّل کرده بودم و شاید الهه مجبور به این ازدواج شده باشد.
بدون این که حرفی بزنم و حرفی بزنند، منتظر آمدن الهه شدیم.
امیدوار بودم که با دیدن الهه، همه ی این حرف ها برعکس شود و اوضاع رو به راه شود.
با خودم می گفتم اگر الهه مرا ببیند با آن عشقی که به من دارد، حتماً این ازدواج را به هم خواهد زد و به قولش وفا خواهد کرد.
🔹🔹🔸🔹🔹
آقا سهیل مدام داخل پذیرایی این طرف و آن طرف می رفت و غرولند می کرد:
«دختره ی بی شعور. دختره ی احمق.
این هم دست مزد زحمات منه... هِی گفتم با این جوونای یِلا قبای فامیل، رفت و آمد و سلام علیک نکن، تو گوشش نرفت که نرفت.»
غرولند هایش را با یک نیشخند زهردار جواب میدادم و او هم بیشتر حرص میخورد.
خاله مریم هم که بی چاره فکر کنم یکی دوتا سکته ی خفیف کرده بود و خودش خبر نداشت.
به هر حال بعد از نیم ساعت انتظار، صدای ماشینی که با عجله جلوی درب منزل پارک می کرد، حاکی از این بود که الهه خانم تشریف آورده اند و همین طور هم بود.
با عجله پله های راهرو را بالا آمد و به اتاق پذیرایی نزدیک میشد.
به محض این که وارد پذیرایی شد و من را در آن جا دید، سر جایش میخکوب شد و خشکش زد.
شانس آوردیم که سکته نکرد و بیهوش نشد.
ولی معلوم بود که دیگر نمی تواند حتی قدمی از قدم بردارد.
دو دستش را به نشانه ی تعجب جلوی دهانش گرفته بود و همان طور که تمام وجودش می لرزید گفت:
«یعنی چی؟!
شما... شما این جا چه کار می کنید؟!»
ناخودآگاه جلو ی پایش ایستاده بودم و سلام کردم:
ــــ سلام الهه. دیدی بالأخره خودم رو رسوندم؟
چیه؟ فکر نمی کردی این قدر مصمم باشم و بتونم به قولم وفا کنم.»
زبانش قفل شده بود.
بیشتر از این که نگاهش سمت من باشد، به آقاسهیل بود که مثل یک انبار باروت! کم مانده بود که منفجر شود و تَرکِشش همه ی آن ها را از بین ببرد.
منفجر هم شد!
ــــ پس چرا لال مونی گرفتی دختره ی بی شعور؟
یالّا حرفی بزن. دیگه دارم قاطی می کنم.
ــــ بابا به خدا من بیخبرم، نمی دونم چی شده.
ــــ خفه شو! خودت رو به اون راه نزن.
یا همین الآن تمام جریان رو تعریف میکنی که چه رابطه ای با این پسره داشتی، یا توی همین خونه، قبرت رو می کنم و زنده زنده خاکت می کنم.
باور نمی کردم که این قدر عشقش به من تو خالی باشد.
بی شرمانه رو کرد به باباش و گفت:
«به خدا دروغ می گه. هرچی گفته دروغه. من هیچ رابطه و هیچ علاقه ای به او نداشتم و ندارم. تازه هیچ حرفی هم بین ما ردّ و بدل نشده! شما که بهتر می دونید.»
آقا سهیل حرفش را قطع کرد و در حالی که رگ های گردنش داشت پاره می شد، دادی سرش زد و گفت:
«خفه شو دروغگو. اگه یک کلمه ی دیگه دروغ از دهنت بریزی بیرون، تیکه تیکه ات می کنم دختره ی...
پس این نامه ی فدایت شوم و این دستخطِّ لعنتی مال کیه؟
این رو که دیگه نمی تونی انکار کنی.»
با دیدن نامه، زانوهایش سست شد و بی اختیار کفِ سالن افتاد و شروع کرد زار زار گریه کردن.
از دیدن این صحنه بندبند وجودم داشت از هم پاره می شد.
با این که زانوهای من نیز توان و رمقی نداشتند، اما حرکتی کردم و به سمت الهه رفتم تا او را از زمین بلند کنم؛ چون اصلاً طاقت نداشتم گریه های او را ببینم.
با خودم می گفتم، حتماً مجبور شده که انکار کنه.
نزدیک الهه شده بودم و میخواستم او را از زمین بلند کنم که ناگهان مردی بلند قد و سفید رو، با کت و شلواری سفید، با عجله از پله ها بالا آمد و قبل از من خودش را به الهه رساند؛ مدام داد می زد:
« اِلی... اِلی... چی شده؟»
با صدای نعره مانندِ آقاسهیل که می گفت آقامایکل شما خودتان را دخالت ندهید، کمی ساکت شد و با تعجب نگاهی به اطراف انداخت.
نگاه غضب آلود و خشمگینش به من، حاکی از این بود که حسّ عاشقی اش درست حدس زده بود و خودش را در مقابل یک رقیب می دید.
⏪ ادامه دارد...
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍂 نابودی خودخواسته!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 گاهی اوقات خدا زمینت میزنه تا حفظت کنه!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️
24.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 طی کردن پله های ترقی
به روش رضاخانی!
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۴ : شماره را گرفت و چند لحظه بعد، ابتدا آلمانی با یک نفر حرف زد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪بخش ۲۵ :
البته این نگاه ها متقابل بود و من هم علاوه بر این که در چشمهایش زُل زده بودم، مشت هایم را هم گره کرده بودم و آماده ی هر گونه درگیری بودم.
جلو آمد و مثل یک خروس لاری وحشی به من نزدیک شد و با همان فارسیِ دست و پا شکسته اش گفت:
« بگو ببینم تو کی هستی عوضی؟!
از جون این ها چی می خوای ؟»
من که مانند بشکه ی باروت شده بودم، همین یک جرقه کافی بود که منفجر بشم! او را به عقب هُل دادم و گفتم:
«عوضی جدّ و آبائِته مرتیکه. تو بگو ببینم کی هستی و از جون دختر خاله ی من چی می خوای؟!»
تا حدّی آدم فهمیده ای بود و همین که کلمه ی دختر خاله را شنید، کمی عقب نشینی کرد و رو کرد به آقاسهیل و گفت:
«آقاسهیل! این آقا چی می گه و از جون زنِ من چی می خواد؟! لطفاً همین الآن قضیه رو روشن کنید.»
آقا سهیل که خودش از همه جا بی خبر بود، گفت:
«من هم نمیدونم اصلِ قضیه چیه. تنها کسی که می تونه جوابت رو بده، اِلی هست.»
این را گفت و نزدیک الهه شد و با عصبانیت فریاد زد:
« یا همین الآن همه چیز را می گی یا می کُشمت.»
الهه به پای آقاسهیل افتاده بود و مدام گریه می کرد.
من که دیگه طاقت آن وضعیت را نداشتم، رو کردم به آقا سهیل و گفتم:
« چرا اذّیتش می کنید؟ من که همه چیز را برای شما گفتم.
حالا هم اگر بخواهید، پیش این آقای آلمانی دوباره می گم.
آره، بهتره دوباره بگم و همه حالیشون بشه.
بابا! من و الهه سال ها عاشقِ هم بودیم و همدیگر را می خواستیم، پارسال هم که به ایران اومده بودید، با هم قول و قرار گذاشتیم که اگر من بتونم بیام آلمان، حاضر می شه که با من ازدواج کنه.
خُب الآن هم من با هر بدبختی که بوده خودم را به این جا رسوندم و منتظر جواب الهه هستم.
تازه مطمئن هم هستم که الهه به قولش وفادار مونده و اگر هم راضی به ازدواج با این آقای فرنگی شده، حتماً یا به خاطر دیر کردنِ من بوده یا این که مجبورش کردن.
به هر حال فرقی نمی کنه؛ حالا هم تا ازدواجی صورت نگرفته، بهتره که این آقا پاش رو از زندگی من و الهه بکشه بیرون و بره دنبال کارش.»
یارو آلمانیه، همین طور که مشت هاش رو گره کرده بود و خون، خونش را می خورد رو کرد به خاله مریم و آقاسهیل و گفت:
«مامی، آقا سهیل! لطفاً شما خودتان به این مسخره بازی ها خاتمه بدید.
وگرنه این آقا هر چی دیده از چشم خودش دیده.»
خاله مریم که مانند برق گرفته ها، سر جایش خشکش زده بود، با حالتی ملتمسانه به من نگاه می کرد و به خوبی می شد از نگاهش فهمید که چه می خواهد.
رو کرد به من و با خواهش از من خواست که الهه را فراموش کنم و آقاسهیل هم که کمی از این وضعیت ترسیده بود و نمیخواست کار به جاهای باریک بکشه و می دید که به خواهش های خاله مریم اعتنایی نمی کنم، رو به من کرد و با لحن مؤدبانه و ملایمی گفت:
« ببین آقامجتبی! حتماً یک اشتباهی صورت گرفته، قضیه خیلی ساده و روشنه.
حالا گیرم که شما درست بگید و این نامه ای هم که در دست دارید، نامه ی الهه باشه و حق با شما باشه، اما این جا یک مسئله ی خیلی ساده و در عین حال مهمی وجود داره که شما از آن بی اطلاعید.»
ــــ چه مسئلهای؟!
ــــ این که، مگه شما ادّعا نمی کنید که یک سال پیش با الهه قول و قرار گذاشتید و حالا ما او را مجبور به ازدواج کردیم؟
ــــ بله... به نظر من که نمی تونه غیر از این باشه.
ــــ اتفاقاً اشتباه شما همین جاست، چرا که دقیقاً زمانی که ما به ایران آمده بودیم، اِلی با مایکل نامزد کرده بودند و یک هفته ای بیشتر از نامزدیشون نگذشته بود.
حالا نمی دانم این دختره ی بی شعور چه طور به خودش اجازه داده که با این که با مایکل نامزد بوده، برای تو نامه ی فدایت شوم بنویسه و قول و قرار بگذاره.
هر چی هست که خیلی کار احمقانه ای بوده.
در ضمن من هم می خوام که این قضیه همین جا و همین الآن، توسط خودش توضیح داده بشه که همه ی ما هم علت این بازی بچه گانه رو بفهمیم.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍃🌸🍃
🌺 گونهای زیبا از گل ساعت
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
💢 از روزگاری که فروش سیمخاردار به ایران را ممنوع کرده بودند، رسیده ایم به دوران فروش پهپاد به ونزوئلا، بولیوی، الجزایر، روسیه، مکزیک، سودان، اتیوپی، تاجیکستان و ... و دورخیز ایران برای سهم ۲۵ درصدی از بازار جهانی صادرات پهپاد به ارزش ۶.۵ میلیارد دلار تا ۲۰۲۸.
💪🏼 #ما_می_توانیم!
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
«ايمان بنده اى درست نباشد جز آن كه اعتماد او به آنچه در دست خداست بيش تر از آن باشد كه در دست اوست.»
[حکمت ٣١٠]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃
همیشه آغاز راه دشوار است.
🦅 عقاب در آغاز پر کشیدن پر می ریزد،
اما در اوج، حتی از بال زدن بی نیاز است.
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
کم لغزش و پرکار
#مؤمن
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
19.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رئیس جمهور دست فروش،
رئیس جمهوری که شاه نشد!
🗓 سالروز شهادت شهیدان رجایی و باهنر گرامی باد!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
🕊 ده ثانیه محبت!
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 ساخت گلدان های ساده، ارزان و زیبا
#خودمونی 🧶
💫 @Sad_dar_sad_ziba
✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اعتراف محمدرضا پهلوی به ساده لوحی و بی عرضگی پدرش رضاشاه در حوادث جنگ جهانی دوم
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗑 راهکاری جالب جهت ترغیب مردم برای انداختن آشغال ها در سطل زباله
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۵ : البته این نگاه ها متقابل بود و من هم علاوه بر این که در چشم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۲۶ :
باز رو کرد به الهه و با عصبانیت گفت:
یالّا جواب بده. این نامه و این مسخره بازی ها چیه؟
گویی بند بند وجودم با شنیدن این جملات از هم جدا می شد. سرم گیج می رفت و فشارم رفته بود بالا.
چشمهایم دیگر جایی را نمیدید.
اگر این گفته ی آقاسهیل درست باشد که بود، دوست داشتم که زمین دهان باز کند و من را از صفحه ی روزگار محو کند.
بد جوری بازی خورده بودم.
به هر حال الهه ی من، عشقِ تمام سالهای نوجوانی و جوانی من، یا نه بهتره بگم اِلی مایکل، اِلی بی شعورِ خاله مریم، همین طور که گریه می کرد، لب به سخن باز کرد و حرفهایی زد که گوش تمام عشّاق جهان هم تاب شنیدن این کلمات وقیحانه را نداشت، چه برسد به منِ مجنونِ بی چاره ی مفلس.
ــــ من اشتباه کردم.
بابا! مایکل جان! من فقط می تونم بگم اشتباه کردم.
آخه من دیدم این پسره خیلی به من علاقه داره و هر روز هم علاقه ش بیشتر می شه، از طرفی هم می دونستم که اگر جواب منفیِ من رو بشنوه، ممکنِ دست به خودکشی بزنه.
به همین خاطر بود که اون نامه ی لعنتی رو براش نوشتم.
آخه تنها چیزی که اصلاً احتمالش رو نمی دادم، این بود که بتونه بیاد آلمان.
آخه فکر نمی کردم که یک پسر مفلس و بی چیز، بتونه خرج سفر آلمان را جور کنه و خودش رو برسونه این جا.
حالا هم که این اتفاق افتاده و الآن این جاست، من فقط می تونم بگم که اشتباه کردم معذرت می خوام.
همه چیز در یک آن برایم تمام شده بود.
دنیا به آخر رسیده بود من برگشته بودم سرِ جای اولم.
زبانم بسته شده بود.
فقط به الهه نگاه می کردم و نگاه.
فکر می کردم که اگر به چشمانم نگاه کند، خجالت می کشد و از حرفهایش پشیمان میشود.
اما نه، او در این مدت بیشتر از آن چه که فکر می کردم رنگ عوض کرده بود و انسانیت و عاطفه و شرم و حیا را کلاً به فراموشی سپرده بود.
با پُررویی تمام به چشمانم زُل زد و گفت:
«ببین آقا مجتبی... همه چیز بین من و شما تمام شده، یا بهتره بگم از اول هم تمام شده بود.
حالا من نامزد دارم و دو روز دیگر هم ازدواج می کنیم.
حالا هم اَزَت می خوام که پات رو از زندگی من بکشی بیرون و از همون راهی که اومدی، برگردی و دور من را خط بکشی. البته قبول می کنم که توی این قضیه کمی اشتباه کردم. اشتباهم این بوده که شما را خوب نشناختم.
به هر حال از بابت این که این همه به زحمت افتادی و به خاطر من این همه راه رو طی کردی، می تونم اَزَتون معذرت خواهی کنم و همه چیز را فراموش کنیم.
حالا هم دیگه حرفی نمونده و می خوام که... »
ــــ که بِرَم... که شرّم رو کم کنم و خاطر شما را آزرده نکنم. نه؟ درست نمی گم اِلی خانوم؟
کور خوندید. جریان به این سادگی ها هم نیست که شما می گید.
حرفِ یک روز و دو روز که نیست.
من تمام جوونی، زندگی و آبرو و حیثیتم را برای شما خرج کردم.
بدون اجازه ی حاج عبدالله از کشور خارج شدم و اون بی چاره حتی خبر نداره که من الآن کجا هستم.
زندان کشیدم و تا دم مرگ رفتم.
خرحمّالی کردم.
حالا با یک معذرت خواهی، همه رو پایمال می کنید و جواب سربالا به من می دید.
نه نمی شه. شما حق ندارید این طوری با احساسات و شخصیت من بازی کنید.
شما باید به قولی که دادید وفادار بمونید.
احساس میکردم این آخرین راهی است که میتوانستم دل او را به دست بیاورم و شاید نظرش عوض شود و یا این که حدّاقل بُعد انسانیتش به کار بیفتد و موقعیت مرا درک کنند.
اما مثل این که اشتباه کرده بودم و یا بهتر است بگویم اشتباه گرفته بودم.
الهه همان گرگی بود که سالها در لباس میش، پاک ترین عواطف من را دریده بود و من نفهمیده بودم.
حیوانی که در لباس انسان، ناب ترین ابعاد انسانیت مرا به بازی گرفته بود و...
با بی شرمی و بی حیایی تمام در جلوی من ایستاد و گفت:
« اگه کر نشده باشی، حرف همون بود که گفتم.
من هیچ علاقهای به تو نداشتم و ندارم و نخواهم داشت...
حالا هم بهتره که هر چه زودتر دُمت رو روی کولت بذاری و گورت رو گم کنی که دیگه طاقت دیدنت رو حتی برای چند لحظه هم ندارم. هِرّی!
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃
🪕 چند ثانیه تارنوازی
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
21.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿 این گونه هم می شود با خدا حرف زد.
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃
هر کجا هستی سهم اندک خود را از
خوبی و مهربانی به جا بیاور.
👌🏼 همین #خوبیهای_کوچک هستند
که در کنار یکدیگر بر جهان بدها و بدی ها پیروز میشوند.
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
هردم از عمر، می رود نفسی
چون نگه می کنم نمانده بسی
📖 «گلستان سعدی»
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
20.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پا به پای مردم
در سرما و گرمای زندگی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃
گاهی میانِ خلوتِ جمع
یا در انزوای خویش
موسیقیِ نگاهِ تو را گوش میکنم!
وز شوقِ این محال
که دستم به دستِ توست
من جای راه رفتن، پرواز میکنم!
«فریدون مشیری»
💫 @sad_dar_sad_ziba 💫
✨