🌴 امام موسی صدر:
«گریه بر امام حسین برای آن است که در برابر دشمن بایستیم.»
🗓 به فراخور گذر از ۹ شهریور، سالروز ربایش امام موسی صدر.
#قله ⛰
/نامداران راهدان
╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba .
╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
شیوه ی ما. ناصر عبداللهی .mp3
12.37M
🌿
🎶 #شیوه_ی_ما
🎙 «ناصر عبداللهی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💢 آماده باش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی از فرزند رعنای ایران که در برابر قدرتمندترین ارتش نظامی جهان ایستاد!
🌷 سالروز شهادت _شهید_رئیس_علی_دلواری گرامی باد!
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃
اگر می خواهید زندگیتان تغییر کند، کمی وقت بگذارید.
ببینید چه چیزی در زندگیتان باید عوض شود.
چه چیزی دوست دارید وارد زندگیتان شود.
چه باورهایی دارید و لازم است چه باورهایی داشته باشید.
آن وقت آرام آرام پیش بروید،
باورهای تازه را جایگزین کنید،
افکار مثبت را پرورش دهید،
اهدافتان را مکتوب کنید.
زندگی شما کم کم شروع به تغییر می کند و شما شاهد بروز موفقیت خواهید بود.
#باور_کنید که می توانید.
متوقف نمانید و گام بردارید.
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 وقتی مسئول بی عُرضه، چیزی برای عَرضه به مردم در هفته ی دولت ندارد، می شود مسئولین دولتی در شهرستان بابلسر استان مازندران که یک #مرکز_آموزش_کاشت_ناخن را افتتاح و آرزو می کنند برای شهرستان مفید باشد!
😳
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌻 مردی مزرعهای آفتابگردان کاشت و محصولش را در چند گونی ریخت و در انبار خانهاش ذخیره کرد تا نزدیک عید گرانتر شود و آنها را بفروشد.
دزدی شب به انباری او زد و تمام آفتابگردانها را برد و در ته یکی از گونیها، کمی از آفتابگردانها را رها کرد.
دزد دستنوشتهای به این مضمون گذاشت:
«زحمت یکسالهات برای من بود. این مقدار را هم گذاشتم نه برای این که ببری مصرفشان کنی. این بذر سال آینده است، برو کشت کن، سال بعد همین موقع باز در خدمتم!»
📎📎📎📎📎
هر ساله جمع میکنیم و دزدِ نفس با خوردن و خوابیدن؛ تمام زحماتمان را از ما میگیرد و میدزدد و ما آسوده برای سالِ بعد کار میکنیم و دو دستی نتیجه ی زحمات و تلاشمان را تحویل سارق ایام میدهیم و روزِ مرگ، میبینیم چیزی برای خودمان باقی نگذاشتهایم و دریغ از هیچ انفاق و بخشش و عمل صالحی!
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
26.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍾 راهکاری برای جلوگیری از سفید شدن موها
🍏 #تندرستی
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۷ : با شنیدن این اهانت، خونم به جوش آمد. آخر من به کلمه ی «هِرّ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۲۸ :
ما بودیم و بی پولی و گرسنگی که امانم را بریده بود.
شهر غربت، بدون این که حتی کوچکترین کلمه ی آلمانی بلد باشیم.
بالأخره با هر بدبختی که بود، محل تجمع ایرانی های مقیم فرانکفورت را پیدا کردیم و از آن مهلکه نجات پیدا کردیم.
حالا دیگر نُه ماه می شد که به سر کار رفته بودیم و مانند گذشته در یک هتل، مشغول خرحمّالی شده بودیم تا اموراتمان بگذرد و از گرسنگی تلف نشویم.
در قبال آن کار سخت، فقط غذا به ما میدادند و یک دَخمه ای برای خوابیدن و استراحت کردن که البته، صد رحمت به طویله های ایرانِ خودمان.
دیگر بریده بودم و طاقت این همه سختی را نداشتم.
دلم برای همان زندگی راحت و بیدردسر حاج عبدالله، حسابی تنگ شده بود.
نان بربری تازه و خامه و عسل...
آبگوشت فرد اعلا و گوشت کوبیده ی پُر مَلاط و...
الآن نزدیک دو سال بود که حتی یک لحظه هم، طعم راحتی منزل حاج عبدالله را نچشیده بودم.
دیگر طاقت نیاوردم و مخفیانه با تلفن رستوران هتل، با منزلمان تماس گرفتم.
کسی گوشی را برنمی داشت.
چندین بار در اوقات مختلف تماس گرفتم ولی کسی گوشی را بر نمی داشت.
کمی نگران شده بودم.
البته احتمال می دادم که حاج عبدالله بعد از مرگ مامان منیر و فرارِ من، منزل را فروخته باشد و نقل مکان کرده باشد، ولی بی دلیل، دفعات بعد هم تماس گرفتم.
دفعه ی آخری که تماس گرفتم، با این که انتظار نداشتم کسی گوشی را بردارد، ولی برداشت و صدای عمو جلال بود که کاملاً برایم آشنا بود.
ــــ سلام عمو جان! مجتبی هستم
پس چرا چند روزه زنگ می زنم کسی گوشی رو بر نمی داره؟
حاج عبدالله کجاست؟ دیگه داشتم نگران می شدم.
گفتم نکنه خونه رو فروخته و رفته.
داشتم بی محابا و پشت سر هم حرف می زدم.
از خوشحالی نمیدانستم چه می کنم.
بی چاره عمو جلال که از شنیدن صدای من شوکه شده بود، با این تند تند حرف زدن من، زبانش هم بند آمده بود.
ـــــ عمو جان چی شد؟ قطع کردید یا هنوز گوشی دستتونه؟
ـــــ نه، دستمه!
ـــــ پس چرا حرف نمی زنید؟
ـــــ هیچی... یعنی تویی مجتبی عموجان؟!
ـــــ بله خودم هستم. چیه، فکر کردید مُرده م؟ نه بابا، زنده م و نفس می کشم.
ــــ نه عموجان صحبتِ این چیزا نیست.
کجا گذاشتی و رفتی؟ چرا هیچ خبری نمی دادی؟
البته مهم نیست؛ یعنی الآن مهم نیست.
الآن مهم اینه که کجا هستی و کِی می تونی بیای خونه.
ــــ بالأخره میام خونه.
دلم هم برای خونه خیلی تنگ شده، هر وقت موقعیت جور بشه، حتماً برمی گردم.
ــــ مگه کجا هستی عمو جان؟ خیلی مهمه که زودتر برگردی.
ــــ آلمان هستم، مگه حالا چیزی شده یا خدایی نکرده کسی طوریش شده؟!
ـــــ آخه پسر، آلمان چیکار می کنی؟!
به دلت بد راه نده.
چیزی نشده، فقط حاج عبدالله...
ــــ حاج عبدالله چی؟
ــــ حاج عبدالله کمی کسالت داره و چند روزیه توی بیمارستان بستری شده.
راستش سکته ی مغزی کرده و الآن هم توی بخش مراقبت های ویژه بستریه.
دکترها می گن هر وقت به هوش می آد، فقط میگه مجتبی. حالا هم عمو جان تو رو به خدا هر طور شده خودت رو برسون که حاج عبدالله خیلی بِهِت احتیاج داره.
دکترا می گن اگه پسرش را بالا سرش حاضر بشه، حالش خیلی بهتر می شه.
باز هم معرفت فامیل های حاج عبدالله.
عموجلال فهمیده بود که آهی در بساط ندارم که با ناله سودا کنم و نمی توانم به ایران برگردم، واسه همین یکی از پسر عموهایم را با اولین پرواز، به آلمان فرستاده بود و من با بلیطی که عموجلال برایم تهیه کرده بود، به همراه پسرعمویم، خودم را به ایران رساندم.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
🍇 می دونستید #انگور_برزیلی خوشه نداره و مستقیم از شاخه در می آد؟
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت حساسیت بیش از اندازه به زیبایی ظاهری و سپردن خود به تیغ هر کس و ناکسی و صورتی که هیچ گاه به صورت عادی برنخواهد گشت!
⚠️ حاوی صحنه های دلخراش!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ همه چیز سخت نیست؛ گاهی به راه حل های آسان تر هم فکر کن!
#نیشخند ☺ 😔😔
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 #آبشـار_نگیـن
/ مسجد سلیمان
/ خوزستان
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌈 از همه رنگ...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۸ : ما بودیم و بی پولی و گرسنگی که امانم را بریده بود. شهر غر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۲۹ :
آخرین روز آبان ماه سال ۱۳۵۹ بود که دوباره در ایران بودم.
ایران،
کشور خوب ها و خوبی ها!
واقعاً آدم هیچ جای دنیا، مانند وطن خودش احساس راحتی نمی کند.
حدود دو سالی می شد که از ایران دور بودم؛ در این دو سالی که از ایران رفته بودم، خیلی چیزها عوض شده بود و خیلی اتفاقات مهمی هم رُخ داده بود که من از همه ی آنها بی اطلاع بودم.
وارد فرودگاه که شدم، انگشت به دهان مانده بودم.
دیگر از خیلی چیزها خبری نبود.
خانم ها اکثراً چادر به سر داشتند،
بی حجاب اصلاً به چشم نمی خورد.
خیلی برایم جالب بود! تا به حال مملکتی با این شرایط ندیده بودم.
یک مملکتِ اسلامی.
آری، جمهوری اسلامی ایران!
این تغییرات و این نام و نشان، حتی برای من هم که خیلی درگیر و دارِ این مسائل سیاسی نبودم، جذّاب به نظر می رسید.
به هر حال نمردیم و یک مملکت اسلامی هم دیدیم.
عمو جلال در فرودگاه منتظرم بود و به محض دیدن من، به استقبالم آمد.
او را در آغوش گرفتم و برای اولین بار در آغوش کسی، شروع کردم به گریه کردن.
به هر حال این هم یک حسّ عجیبی بود که ناخودآگاه از درونم جاری میشد و دستِ خودم هم نبود.
مستقیم به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
در طول مسیر هنوز هم دیدن خانم های چادری، برایم جذّاب بود؛ بیشتر حواسم به رفت و آمد مردم مخصوصاً خانمها بود که عمو جلال پرسید:
«چیه عمو جان؟ خیلی فرق کرده، نه؟
ــــ آره عمو جان، بیشتر از آنچه که بشه تصور کرد.
اون زمان کجا و الآن کجا؟!
خانم ها عوض شده اند که جای خود، پسرها هم شکل و قیافشون خیلی فرق کرده.
تازه فهمیدم که چرا در فرودگاه همه به من چپ چپ نگاه می کردند و مثل این که از نوع تیپِ من خیلی خوششون نمی اومد.
ــــ بله عمو جان. این که چیزی نیست، این تازه ظاهر قضیه است، مردم باطنشون هم کاملاً عوض شده و همه یک دل و یکرنگ شده اند و دنبال مسلمونیِ واقعی هستند.
ــــ آره کاملاً معلومه. مردم اصلاً یک جورای دیگه ای شده اند.
انگار آروم تر شده اند.
مثل اینکه توی این دو سال، خیلی اتفاق ها افتاده که من از آن ها کاملاً بی خبرم!
ــــ پس با این حساب مثل این که از قضیه ی حمله ی عراق و جنگ و این طور چیزها هم باید بی خبر باشی. درست نمی گم؟!
ـــ عراق ؟!
جنگ؟!
جنگ با کی؟
ــــ با ایران. الآن دو ماه می شه که صدام به سرکردگی آمریکای بی همه چیز به ایران حمله کرده و جنگ بزرگی شروع شده.
ــــ یعنی می گید الآن توی ایران جنگ واقعیه؟!
ــــ پس چی؟! همین الآن توی جنوب، اهواز و خرمشهر، حسابی درگیری و کشت و کشتاره. جوون های هم سن و سال تو، همین الآن جلوی تیر و ترکش دشمن، سینه سپر کرده ن و هر روز تعدادیشون به شهادت می رسند.
ــــ ای بابا... چه اوضاعی بوده و ما خبر نداشتیم. خُب دیگه، این هم از پس لرزههای همون انقلابه دیگه عمو جان.
آخه یکی نبود به این مردم بگه، نونتون نبود؟! آبتون نبود؟! تظاهرات و انقلاب کردنتون چی بود؟!
حالا هم حقّتونه.
هرکی انقلاب کرده، خودش هم باید پای لرزش بشینه.
حالا بهتره از این مسائل بگذریم، خُب عمو جان از بابا چه خبر؟. چند روزه این طوری شده؟
ــــ حاج عبدالله الآن ده روزی می شه که، توی کماست.
البته گاه گداری به هوش میاد و فقط اسم تو رو می بره و دوباره از هوش می ره.
حالا خدا کنه با دیدن تو، خوب بشه و برگرده خونه.
این حرف های عمو نه تنها به من آرامش نمی داد و مرا از برگشتن در چنین موقعیتی خوشحال نمیکرد بلکه اضطراب و نگرانی مرا نیز بیشتر می کرد.
با خودم می گفتم آخر چه گونه می شود که پدری با دیدن یک پسر لااُبالی و فراری اش بهتر شود.
پسری که او را در سختترین شرایط تنها گذاشته بود و فرار کرده بود.
به هر حال مجبور بودم که سرِ بالین او حاضر شوم و شدم.
بیمارستانِ «هزار تخت خواب» یا به قول این ها بیمارستان «امام خمینی»!
و اتاقی عجیب و غریب که میگفتند
«آی. سی. یو».
لباسِ مخصوصی به تن کردم و وارد اتاق شدم.
اتاقی که معلوم نبود سهم ارواح بیشتر است یا سهم اَحیا...
کلی دم و دستگاه به حاج عبدالله وصل کرده بودند.
حالا بالای سرش ایستاده بودم و به صورت خسته و چروکیده اش و به ریش های سفیدش که سفیدتر و بلندتر شده بودند، نگاه می کردم.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🇫🇷 رسوایی وزیر دادگستری فرانسه!
وزیر دادگستری فرانسه از میان ۸ مردی که با آن ها رابطه داشته، از یکی باردار شده است.
حالا همه را به دادگاه کشانده تا با حکم دادگاه و آزمایش ژنتیک، پدر بچه ی حرامزاده اش را پیدا کند!
◼️ #تمدن_نکبت
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
17.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 اگر می خواهید امام زمانتان زودتر بیاید،
شلوغش کنید!
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🔹💠🔹
حضرت موسی (درود خدا بر او) در کوه طور در مناجات با خدا عرض کرد:
یا رَبَّ العَارفِین! (ای خدای عارفان)
پاسخ آمد:
لبیک! (ندای تو را پذیرفتم)
سپس عرض کرد:
یا رَبَّ المُطیعین! (ای خدای اطاعتکنندگان)
ندا آمد:
لبیک!
سپس گفت:
یا رَبَّ العَاصین! (ای خدای گنهکاران)
این دفعه سه بار شنید:
لبیک، لبیک، لبیک.
موسی کلیمالله عرض کرد:
بار خدایا! حکمتش چیست که این دفعه سه بار لبیک فرمودی؟!
🔸خطاب آمد:
عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند، ولی گنهکاران جز به فضل من پناهی ندارند، اگر از درگاه من ناامید گردند، به درگاه چه کسی پناه ببرند؟!
………………………………………
بازآی، هرآنچه هستی بازآی
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآی
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآی
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
🍓 #توت_فرنگی چه جوری رشد می کنه و به دست می آد؟
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌿🌿🌿
تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال
عَنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال
بی چاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست؟
چون مرگ، ناگزیری و تدبیر تو محال
ای عشق، ای سرشت من، ای سرنوشت من!
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال
«قیصر امین پور»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
📖
«كسى كه به كارهاى گوناگون پردازد، خوار شده، پيروز نمى گردد.»
[حكمت ۴٠٣]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۹ : آخرین روز آبان ماه سال ۱۳۵۹ بود که دوباره در ایران بودم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۰ :
راستش نمی دانم چرا هر کار می کردم که گریه کنم، گریه ام نمی آمد.
لعنت به این افکارِ شیطانی که مدام فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده بود.
انگار با آمدن من، شیطان هم مجالی برای ورود به این اتاق پیدا کرده بود و مدام درِ گوشم زمزمه می کرد که:
«اگه حاج عبدالله بمیره، تو تنها وارث او هستی و کلّی مال و منال نصیبت می شه.»
هر کار می کردم که از دست این افکار شیطانی خلاص شوم، نمی شد.
به هرحال خم شدم و پیشانی حاج عبدالله را بوسیدم، چرا که از پشت آن پنجره ی شیشه ای، عمو جلال و بقیه ی فامیل، زل زده بودند به من و حرکات مرا با دقت زیرِ نظر داشتند.
می توانستم افکار آنها را بخوانم؛ حتماً توقع داشتند که السّاعه با حضور من، حاج عبدالله چشم باز کند و مرا در آغوش بگیرد و صحیح و سالم از «بخش مراقبتهای ویژه» خارج شود.
البته این هم گوشه ای از افکار همیشگیِ حاج عبدالله و دار و دسته شان بود.
خودِ حاج عبدالله همیشه در مورد بیماریِ مامان منیر میگفت:
« باید اهل بیت او را شفا بدهند و گرنه دارو درمان بی فایده است.»
به هر حال من که مطمئن بودم با آمدن من، هیچ تغییری حاصل نمیشود و نشد.
حاج عبدالله فردای آن روز مُرد.
من به پیشنهاد دکتر، تا صبح بالای سرش بودم.
شب عجیبی بود.
اگر فردایش حاج عبدالله نمرده بود، مجبور بودم که حرف های قدیمی حاج عبدالله در مورد معجزه و اهل بیت و شفا و این جور چیزها را باور کنم.
آخه نصف شب، وقتی حتی پرستارها هم اتاق را ترک کرده بودند و من تنهای تنها در اتاق، کنار تخت حاج عبدالله خوابم برده بود، با صدای حاج عبدالله از خواب پریدم.
حاج عبدالله به هوش آمده بود و به من نگاه می کرد.
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم!
ابتدا خیلی ترسیده بودم!
گویی داشتم یک روح را نگاه می کردم.
او مرا صدا می کرد و من از ترس، زبانم بند آمده بود.
دست هایش را به سمت من دراز کرده بود و من را به سوی خود می خواند.
اما برای آن زانوهایی که از ترس مدام می لرزیدند، رمقی نمانده بود که به سوی او حرکت کنند.
حالا دیگر این حاج عبدالله بود که با نیروی عجیب و غریب، به تکاپو افتاده بود و روی تخت می نشست.
آری حاج عبدالله که دَه روز، بدون کوچکترین حرکتی روی تخت افتاده بود، حالا سالم تر از همیشه روی تخت نشسته بود و لبخندزنان مرا صدا می کرد و می خواست که بروم در آغوشش.
نزدیک بود سکته کنم و به جای حاج عبدالله، من روی تخت درازکش شوم.
اما به خیر گذشت و این حالت، لحظاتی بیشتر طول نکشید.
تنها چند کلامی با من صحبت کرد و دوباره به حالت اول بازگشت.
البته بعداً شک کرده بودم که این وقایع را در خواب دیده بودم یا در بیداری.
ولی به احتمالِ نود و نُه درصد، بیدار بودم و یک درصد احتمال داشت که خواب بوده باشم.
اما من همان یک درصد را قبول کردم و گفتم حتماً خواب بوده ام!
به هر حال خواب یا بیدار، من آن صحنه را خوب به یاد دارم.
حاج عبدالله، صحیح و سالم، سالم تر از من، روی تختِ بیمارستان نشسته بود و در حالی که مدام لبخند می زد به من گفت:
« سلام بابا جان مجتبی (همان تکیه کلام همیشگیِ حاج عبدالله). می دونم از راه دوری اومدی و خیلی هم خسته ای. ولی چه کنم که من هم دیگر فرصت زیادی ندارم و باید هرچه زودتر راهیِ سفر نهایی بشوم. اگر تا به حال هم نرفته م، لطفِ آقای خمینی بوده و بس.
من او را واسطه کردم و چند روزی از ملک الموت اجازه گرفته م تا این که بتونم دوباره تو رو ببینم.
حالا هم خدا رو شکر که به آرزوم رسیدم و قبل از رفتن، یک بار دیگه تو رو دیدم، حالا هم می تونم وصیّتم رو به تو بکنم و خیالم راحت باشه که تا حدودی، وظیفه ی پدری را در حقّت به جا آوردم.
ببین بابا جان مجتبی!
اگه می خوای اَزَت راضی باشم و خودت هم توی دنیا و آخرت روسفید باشی، آقای خمینی رو فراموش نکن و سعی کن به حرف های آقا خوب گوش بدی که کلید نجات فقط و فقط در دست اوست و بس.»
حاج عبدالله، این جملات یا به قول خودش آخرین وصیتش را هم به من کرد و دوباره دراز کشید.
با دراز کشیدن حاج عبدالله، صدای ممتد بوق دستگاه های قلب و غیره بود که مثل آژیر خطر، پرستارها را به داخل اتاق کشاند.
آنها سراسیمه وارد شدند و شروع کردند به شوک دادن به حاج عبدالله.
البته هنوز هم شک دارم که من با صدای آن بوق های ممتد از خواب بیدار شدم یا این که نه، از اول بیدار بودم و در بیداری این صحنه ها را می دیدم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
آهسته رو، پیوسته رو ...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 راهکارهایی برای درمان نفخ معده
🍏 #تندرستی
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۰ : راستش نمی دانم چرا هر کار می کردم که گریه کنم، گریه ام نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۱ :
بعدها که گاهی اوقات به فکر آن صحنه و صحبت های حاج عبدالله میافتادم و یا برای بعضی دوستان تعریف میکردم، میگفتند:
«یا زیاد خورده بودی یا این که یک خیال روانی بوده !»
می گفتند از روزی که نام این بیمارستان را از «هزار تخت خواب» به «امام خمینی» تغییر داده اند، اکثر طرفداران ایشان، علاوه بر این که اصرار دارند در این بیمارستان بستری شوند، ناخودآگاه دچار توهّم و خیالاتِ مذهبی هم می شوند که احتمالاً خوابِ حاج عبدالله هم نمونهای از این توهّماتِ پوچ بوده که مثلاً فکر میکرده که به واسطه ی امام خمینی چند روز دیگر زنده مانده و از این طور چیزها.
به هر حال انگار زیاد بیراه هم نمیگفتند و حاج عبدالله هم گرفتار این تخیلات شده بود.
هرچه بود گذشت و من هم بعد از یک هفته، تمام خاطرات گذشته را از ذهنم پاک کردم و یک زندگیِ جدیدی را آغاز کردم.
🔹🔹🔹
حالا دیگر برای خودم کسی شده بودم؛ پولدار و سرشناس.
قبل از چهلم، مغازه ی حاج عبدالله را فروختم و یک ماشین مُدل بالا خریدم. البته از دیگران که پنهان نبود، از شما چه پنهان که خانه را هم چون رویَم نمی شد، صبر کردم تا چهلم حاج عبدالله بگذرد و بعد بفروشم.
یک خانه ی کوچکتر خریدم و بقیه ی پول را هم سرمایه ی کار و کاسبی کردم.
کار و کاسبی در آن موقعیت، خیلی خوب می گرفت.
زمان جنگ بود و کسی دنبال اقتصاد و این چیزها نبود.
همه دنبال مُردنِ مفتی یا به اصطلاحِ خودشان، «شهادت» بودند و میدان برای پول پارو کردنِ امثال من، بازِ باز بود.
به راحتی می شد با یک مقدار سرمایه ی کم، سود زیادی به جیب زد.
به دوسال نکشیده بود که دیگر یک تاجر تمام عیار و پولداری بی رقیب شده بودم؛ آن هم در سن ۲۵ سالگی.
حالا دیگر این من بودم که می توانستم برای دخترها شرط و شروط تعیین کنم و هر کسی را که دلم می خواست به همسری بگیرم!
آری حالا قضیه کاملاً عوض شده بود و من برای خودم کسی شده بودم و نامِ شرکتم در ایران پُرآوازه شده بود.
وقتی به آن موقعیت رسیدم، باز به تنها چیزی که فکر می کردم «الهه» بود.
مدام در این فکر بودم که یک روز با پولی کلان به آلمان برگردم و انتقامِ آن حقارت ها را از الهه و پدرش و خاله مریم بگیرم.
حالا دیگر آن موقعیت به طور کامل فراهم شده بود و من منتظر بودم که کمی کارهایم را سر و سامان بدهم و چند روزی برای تفریح به آلمان سفر کنم.
درست چند روز قبل از رفتن به آلمان بود که فریبرز، آن دوست قدیمی، از آلمان زنگ زد و آن خبر خوشحال کننده و البته تا حدودی ناراحت کننده را به من داد.
الهه با شوهرش «مایکل خان» تصادف کرده بودند و مایکل بی چاره که ظاهراً درجا، جان داده بود و الهه هم وضعیتش هنوز معلوم نبود.
فریبرز می گفت بدجوری سرش به شیشه ی جلوی ماشین کوبیده شده و ضربه مغزی شده.
الآن هم دو روز است که در کُماست.
جالب بود او هم در بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود.
با شنیدن این خبر تا حدودی آرامش پیدا کردم.
گویی از عطش انتقام گرفتنم، کاسته شده بود.
با خودم می گفتم بالأخره نفرین های آن شب من در بیرون مراسم عروسی، کارساز شد و دامن آنها را گرفت.
از مرگ مایکل که اصلاً ناراحت نشدم و برعکس خوشحال هم شدم، تلافی آن مشت ناجوانمردانه اش را چشید.
مسئله ی مهم، الهه بود.
اگرچه کمی هم خوشحال بودم، اما بیشتر نگران به هوش آمدنش بودم.
این اتفاق روزنهای شده بود که آتش عشق، دوباره در من شعله ور شود و بتوانم به الهه، الهه ای که حالا دیگر بیوه شده بود، فکر کنم و آینده ای طلایی را در ذهنم تصور کنم.
آری حالا دیگر من نه تنها تمام آن شرایط را داشتم، بلکه از خود آنها نیز سرشناس تر شده بودم و آوازه ی تجارت من، حتی به گوش آلمانی ها هم رسیده بود.
دیگر فرصتی بهتر از این گیرم نمی آمد.
در اسرع وقت کارهایم را ردیف کردم و آماده ی پرواز به فرانکفورت شدم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
29.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 ملکه ی الیزابت، پادشاه انگلستان مُرد و در دورانی که خود غربی ها و غربزده ها از دموکراسی و مردم سالاری دم می زنند، سلطنت و پادشاهی به صورت موروثی و بدون انتخاب مردم به پسر ۷۳ ساله ی ملکه، یعنی چارلز رسید!
♦️ ملکه ی الیزابت که هفتاد سال پادشاه انگلستان بود، چه گونه به قدرت رسید؟
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔸 دزدی بستهای یافت که در آن چیز گرانبهایی قرار داشت و دعایی نیز پیوست آن بود. می خواست بسته را بدزدد ولی پشیمان شد و آن را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند:
چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت:
صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ میکند. من دزد مال او هستم، نه دزد دین او.
🔹 اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال، خللی مییافت، آنوقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
🔹دزد باور مردم نباشیم!
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
وقتی که مانع حضور #شهید_مرحمت_بالازاده در جبهه شدند گفت:
به آقای خامنهای بگویید: اگر منِ ۱۲ ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می كنم كه دستور بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود.
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─