eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
561 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
📱 برای ناامن کردن فضا برای دشمن! /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗝 کلید زشتی ها.. 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۱ : بعدها که گاهی اوقات به فکر آن صحنه و صحبت های حاج عبدالله م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۲ : ساعت ۱۰ صبح باید در فرودگاه می بودم. کمی طول کشید تا آماده بشوم. یک ساعت قبل از پرواز بود که من به طرف فرودگاه به راه افتادم. از شانس بدِ من، ماشین در بزرگراه پنچر شد. خواستم ماشین دیگری بگیرم و خودم را برسانم که راننده ی خصوصی ام گفت: «آقا هنوز فرصت داریم، چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. لاستیک را عوض می‌کنم و راه می‌افتیم. قول می دهم که به موقع برسیم.» راست می گفت، چند دقیقه بیشتر طول نکشید. حالا دیگر به سرعت به سمت فرودگاه حرکت می کردیم. راننده ی چیره دست و ماهری بود. به میدان آزادی رسیده بودیم و راهی تا فرودگاه نمانده بود. با حسابِ من، وقت هم اضافه می آوردیم. از آزادی به سمت فرودگاه سرازیر شده بودیم که... من مثل یک تیکه گوشتِ بی جان، غرق در خون روی صندلی عقب مُچاله شده بودم. احساس می کردم ضربه ی بدی به سرم وارد شده است. مدام از پشت سرم خون فوران می زد. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده بود؟ فقط همین قدر یادم بود که راننده وقتی با سرعت، می خواست از سمت راست سبقت بگیرد، یک آن، ماشین بزرگ شهرداری را دیدم که در کنار خیابان پارک کرده بود و مشغول آب دادن به گلها بود. دیگر نفهمیدم چه شد. فقط برخورد شدید بنز را با کامیون احساس کردم و انحراف به چپ و چرخش در هوا و... با صدای های و هوی مردم که در کنار ماشین هوار می کشیدند و می خواستند درب ماشین را از جا بکند و ما را بیرون بکشند بود که لحظه‌ای به هوش آمدم و با دیدن آن وضعیت دوباره از هوش رفتم. 🔸🔸🔹🔸🔸 روزهای بسیاری پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند. سرگردان و حیران در یک بیابان برهوت، رها شده بودم! تنهای تنها. هیچ اثری هم از حیات یافت نمی‌شد. نه خاری، نه بوته ای، نه درختی. هیچیِ هیچی. از فرط تشنگی تا مرز مردن پیش می‌رفتم و نمی مُردم. ناخودآگاه بدون آن که آبی بنوشم احساس می کردم کمی سیراب شده ام و دوباره خستگی‌ها و تشنگی ها و گرسنگی ها آغاز می‌شد. سرزمین عجیب و غریبی بود. هنوز نمی دانستم که چرا و چه گونه در این سرزمین هستم. چند روزی بود که مرا در این بیابان رها کرده بودند و رفته بودند. خسته ی خسته بودم. در این چند روز، یک بار هم چشم روی هم نگذاشته بودم و خودم از این مسئله در تعجب بودم. هر وقت که می خواستم لحظه ای بخوابم، احساس می کردم که در محاصره ی مارهای سمی و عقرب های خطرناک هستم! از ترسِ نیش آنها جرأتِ یک چرتِ کوچک را هم نداشتم. خلاصه همه اش دلهره و اضطراب بود. تا دم مرگ پیش می رفتم و دوباره زنده می شدم. خدایا این دیگر چه بلایی است که نصیب من شده است؟! این بلاتکلیفی، دیگر مرا از پا درآورده بود. هر لحظه دعا می کردم که از تشنگی و گرسنگی جان دهم و از این صحرای برهوت خلاص شوم؛ صحرایی که از عذاب جهنم هم زجرآورتر شده بود. در شب هایش سکوتی محض حکم فرما بود، نه ستاره ای، نه روشنایی و نه مهتابی.. هیچی! تاریکیِ مطلق بود. حتی یک متریِ جلوی پایم را هم نمی‌دیدم. با حساب من، حالا دیگر ده روز بود که در این صحرای برهوت رها شده بودم. البته یک احساس عجیب به من می گفت که، کسی از وَرای این آسمان مرا نگاه می‌کند و به من توجه دارد. آخر مگر می‌شود کسی مدت ده روز، بدون نوشیدن قطره ای آب، آن هم در بیابانی خشک و سوزان، زنده بماند؟! البته چه زنده ای؟! شده بودم یک مشت پوست و استخوان. زنده ای که هر لحظه مرگش را طلب می کرد. دیگر طاقتم تمام شده بود. شب یازدهم، همان طور که بر روی ریگ های آن بیابان، مانند جسدی بدون تحرک افتاده بودم، تمام نیرویم را در صدایم جمع کردم و رو به آسمان فریاد کشیدم: « آهای... آهای... ای کسی که پشت این آسمان تیره پنهان شده ای و می‌دانم که صدایم را می شنوی! یا مرا نجات بده یا خلاصم کن! حداقل دست از سرم بردار و بگذار بمیرم.» هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای هولناک در آسمان پیچید که: «بمیر... بمیر که حالا وقتِ مُردن است!» ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🌧 جذب روزی حلال 🌱 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 به یاد الگوی روشن بینی و روشنگری ⛰ /نامداران راهدان ╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba . ╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 خدای بزرگ افرادی را در زندگی ما قرار می دهد تا بتوانیم از طریق خدمت به آن ها به زندگی خود ببخشیم. شما باید هر روز صبح از خواب برخیزید و بگویید: 🤲🏼 خدایا! وظیفه امروز من را به من نشان بده! مرا متوجه کسانی کن که به کمک من نیاز دارند! لازم نیست کمک های شما به دیگران خیلی بزرگ باشد ،گاهی یک و می تواند جان دوباره به کسی ببخشد. گاهی اوقات جمله ای الهام بخش و انگیزشی می تواند روز یک فرد را بسازد. 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱 ………………………………… 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 🐊 چشم تمساح از نمای نزدیک 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
👑 هفتاد سال پادشاهی 🔥 هفتاد سال جنگ و جنایت 🇬🇧 /دشمن شناسی 🐺 🔰 @sad_dar_sad_ziba ♦️
عکس های بالا: رد حیوانات عکس پایین: رد انسان 👌🏼 بودن به انسان ماندن و متعالی شدن است! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
رسانه‌های انگلیس: ملکه در آسمان ظاهر شد! 📰 روزنامه ی «دیلی میل» انگلیس با انتشار تصویری از یک ابر نوشت: «لحظه ی شگفت انگیز ابری شبیه ملکه ی الیزابت تنها چند ساعت پس از مرگ او بر فراز شهر» 🎃 عقب افتاده های کورذهن خرافاتی ☺ 😔😔 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 انارستان های شهرستان تفت / استان یزد /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 وقتی آدم جرأت پردازش خیال را داشته باشد، معجزه های زیادی رخ می دهند. مشکل این است که کم تر کسی از ما چیزهای سخت و دور را تصور می کند. 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱 ………………………………… 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۲ : ساعت ۱۰ صبح باید در فرودگاه می بودم. کمی طول کشید تا آما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۳ : بند بندِ وجودم از هیبت این صدا، از هم گسسته شد. هنوز صدا تمام نشده بود که زمین لرزید. ناگهان احساس کردم زمین دهان باز کرده و دارد مرا می بلعد. درست بود، زمین به اندازه ی قامت من شکافته شده بود و حالا دیگر من داخل خاک، مدفون شده بودم. وقتی با سختی سرم را کمی بلند کردم و اطراف را نگاه کردم، یقین کردم که این جا قبر است و جای دیگری نیست. دقیقاً مثل قبر حاج عبدالله. دو متر در زیر زمین و فضای تنگ و تاریک. دیگر داشتم از ترس می مُردم. یعنی مردنم حتمی بود. یاد برزخ و قبر و قیامت افتادم. تازه متوجه شدم که من در سراشیبی قبر هستم و کارم تمام است. داشتم به همین فکر می‌کردم که ناگهان تمام قبرم پر از مارهای سمّی و عقرب‌های سیاه شد. از ترس مدام فریاد می زدم و جیغ می کشیدم. احساس می کردم تمام بدنم کِرِخت شده بود. حالا دیگر دیواره‌های قبرم به حرکت درآمده بودند و به من نزدیکتر می شدند. تنگ تر و تنگ تر... احساس می کردم دارم زنده به گور می شوم. قبر به قدری تنگ شده بود که مجبور شدم مثل مرده های واقعی به پهلوی راست دراز بکشم که جای کمتری را اشغال کنم. اما فایده نداشت. زمین به حرکت خود ادامه می‌داد و قصد داشت استخوان‌های مرا با یک فشار در هم بکوبد. اولین جایی که با دیواره های قبر برخورد کرد و شکست، دماغم بود. دماغی که تا به حال چند با شکسته شده بود. اما این بار خیلی فرق می کرد. صدای خرد شدن استخوان دماغم را با تمام وجود، احساس کردم. حالا دیگر مغزم مانند تخم مرغی شده بود که در بین یک گیره ی محکم قرار داده شده بود و هر آن ممکن بود از فشارِ زیاد، منفجر شود. مرگ را به دو چشمم می دیدم. تا به حال چنین بی چاره و درمانده نشده بودم. در این حال بودم که ناگهان صدای حاج عبدالله، به طور غیرمنتظره‌ای در قبر پیچید که مدام فریاد می زد: «باباجان مجتبی! باباجان مجتبی!» این صدا، مانند فرشته‌ای بود که مرا آرام می کرد. احساس می‌کردم حاج عبدالله به کمکم آمده است. اما نه، از او خبری نبود! ولی خُب همین صدا هم کار خود را کرد. ناخودآگاه یاد آخرین حرفهای حاج عبدالله افتادم. آخرین وصیّتش که می گفت، هر گره ای به دست آقای خمینی باز می شود. یاد این حرف که افتادم، داشتم از خوشحالی قالب تهی می کردم . گویی معجزه شده بود. به محض این که فریاد زدم: «آقا خمینی جان نجاتم بده!» دیدم که فشار قبر از حرکت ایستاد. نه تنها فشار قبر ایستاد، بلکه آن مارها و عقرب های وحشتناک هم داشتند از قبر خارج می شدند. قبر با یک فشار عجیب مرا به بیرون پرتاب کرد و حالا من در بالای همان بیابان برهوت افتاده بودم. نیرویی عجیب در خودم احساس می‌کردم. به سختی ایستادم. ناگهان نوری درخشید و بیابان را به هم ریخت. «الله اکبر» چند لحظه بعد، کمی آن طرف‌تر، حاج عبدالله بود که با لبی خندان در کنار آقای خمینی ایستاده بود و هر دو، به من نگاه می کردند. آقای خمینی را چند باری در تلویزیون دیده بودم؛ اما فکر نمی کردم تا این حد نورانی و زیبا باشند، اما بود، زیباتر و نورانی تر از هر فرشته ای! حاج عبدالله دوباره لبخندی زد و طبق معمول گفت: «باباجان مجتبی! از آقا خواهش کردم که واسطه شوند و تو را نجات دهند. الحمدالله آقا هم لطف کردند و بر منِ پیرمرد منّت نهادند و این خواهش مرا استجابت کردند. حالا از آقا تشکر کن و به حرف های آقای خوب گوش بده!» ناخودآگاه اشک از دیدگانم جاری شده بود و بی‌حرکت به آقا زُل زده بودم. زبانم بند آمده بود. انگار آقا هم این را متوجه شده بودند که روی کردند به من و فرمودند: «پسرم! حالا دیگر نگران نباش. به خاطر پدرت، تو را از عذاب نجات دادند. حالا می توانی برگردی و به زندگیت ادامه بدهی. اما این را بدان که اگر به اعمال گذشته ات ادامه دهی، دفعه ی بعد عذابی به مراتب سخت تر از این را باید تحمل کنی!» زبانم باز شده بود. از ترس این که دوباره این عذاب ها را تحمل کنم، پرسیدم: « آقاجان بفرمایید که چه کار کنم که برای همیشه از این عذاب ها راحت شوم.» مختصر مفید جواب داد: «اگر می خواهی تا ابد رستگار شوی، برو به جنوب و هر چه در توان داری به رزمندگان کمک کن که راه نجات، فقط همین است و بس.» این جملات را شنیدم و خواستم سؤال دیگری بکنم که احساس کردم، گِردباد عظیمی در گرفت و دیگر خبری از آقا و حاج عبدالله نبود. من هم در داخل این گردباد گرفتار شده بودم و به آسمان بلند شده بودم. چند دوری در آسمان چرخیدم و ناگهان به زمین پرتاب شدم. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🌾 غم روزی مخور، بر هم مزن اوراق دفتر را 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۳ : بند بندِ وجودم از هیبت این صدا، از هم گسسته شد. هنوز صدا تم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳٤ : احساسِ درد شدیدی در سرم می کردم ولی، حالا دیگر می توانستم چشمانم را باز کنم. انگار روی تخت یک بیمارستان دراز کشیده بودم؛ آری، تخت یک بیمارستان بود. چند پرستار و یکی دو تا پزشک بالای سرم ایستاده بودند و خیره خیره به من نگاه می کردند. حرف‌هایشان را می‌شنیدم؛ می گفتند: «الله اکبر، معجزه شده. مریضی که تمام علائم حیاتیش از بین رفته بود، یک باره به زندگی برگشته و به هوش آمده.» همه صلوات می‌فرستادند. خودم هم از این قضیه متعجب شده بودم. هنوز هم نمی‌دانستم خوابم یا بیدار. اما نه، این دفعه دیگه واقعاً بیدار بودم، بعداً فهمیدم که درست یازده شب بود که من در حالت بی هوشی به سر می بردم و شب آخر، تمام علائم حیاتی ام از بین رفته بودند و حتی می خواستند که مرا به سردخانه ی بیمارستان منتقل کنند که آن اتفاق افتاد. تا مدتها پرستارها از وقایع آن شب می پرسیدند و کنجکاو بودند که بدانند چه اتفاقی برایم افتاده بود و چه چیزی دیده بودم. یکی از پرستارها می گفت وقتی می خواسته ام به هوش بیایم، چند بار نام خمینی را بر زبان جاری کرده بودم و سپس به هوش آمده بودم. اما من چیزی به آنها نگفتم؛ یعنی نمی توانستم بگویم. چرا که خودم از همه بیشتر از این قضیه متحیّر شده بودم و از طرفی هم خجالت زده. خجالت زده از آن جهت که روزی با تمام وجود این افکار و عقاید را مسخره کرده بودم و حالا به واسطه ی این افکار و عقاید، از مرگِ حتمی نجات یافته بودم و به زندگی برگشته بودم. آری وقتی درست به هوش آمدم و با کنجکاوی دور و بَرم را نگاه کردم، همه چیز برایم آشنا بود. درست بود. بیمارستان امام خمینی تهران. بخش مراقبت های ویژه. اتاق که هنوز هم معلوم نبود سهم ارواح در آن بیشتر است یا احیا. درست همان تختی که دو سال پیش، حاج عبدالله روی آن دراز کشیده بود و آخرین وصیتش را به من کرده بود. دیگر داشتم از این همه نشانه، کلافه می شدم و نزدیک بود که دیوانه شوم. 🔸🔸🔹🔸🔸 بعد از به هوش آمدنم، یک هفته بیشتر در بیمارستان بستری نبودم. حالم تقریباً خوب شده بود. با این که ضربه ی محکمی به سرم وارد شده بود و قسمتی از پشت سرم هنوز فرورفتگی داشت، اما حال عمومی ام رضایت‌بخش بود و هیچ گونه احساس درد یا بی حسّی نمی کردم. دکترها هم لزومی برای بستری بودن بیشتر من نمی دیدند. مدام تکرار می‌کردند که این اتفاق بی سابقه بوده و حتماً عوامل پشت پرده، شبیه به معجزه باعث این بهبودی سریع شده است. به هر حال من حالم مساعد بود و قبراق و سرحال، بعد از هجده روز از تصادف، از بیمارستان امام خمینی مرخص شدم. من بودم و آن رؤیای عجیب و غریب! من بودم و زندگی دوباره! وقتی ماشین را در پارکینگ راهنمایی رانندگی نشانم دادند، خودم هم یقین پیدا کردم که معجزه بوده است. راننده ی بی چاره در دَم، تمام کرده بود. ماشین هم مثل یک اسباب بازیِ کوچک، مچاله شده بود و اصلاً نمی شد تشخیص داد که قبلاً یک ماشین بنز بوده است. به هر حال چند روزی را در منزل استراحت کردم و حتی سرکار هم نرفتم. اکثر اوقات جلوی تلویزیون نشسته بودم و منتظر بودم که سخنرانی تصویری از امام خمینی پخش شود و من نگاه کنم. این پیرمرد، حالا دیگر برای من یک فرشته ی نجات شده بود. به راستی چهره ای نورانی و آسمانی داشت. می شد ملکوت را در چهره اش تماشا کرد. مردی زمینی که یَد قدرت او و اراده ی او نه تنها در زمین، بلکه در آسمان هم مطاع بود و فرشتگانِ زیادی تحت امر او بودند. حالا می شد فهمید که مردم ایران، چه چیزی را در سیمای او دیده بودند که چنین عاشقانه، سنگ او را به سینه می زدند و حتی حاضر بودند برای گرفتن یک پیغام کوچک او یا یک تصویر کوچکی از او، جان خود را هم فدا کنند و در مقابل سربازانِ تا دندان مسلحِ شاه، سینه سپر کنند. عجیب بود. عجیب تر از آن که بشود تصور کرد یک شبه، عاشق او شده بودم!تک تکِ حرکات و کلمات او، برایم حکم داروی شفابخش بود! وقتی به او خیره می شدم آرامش ابدی را در خودم احساس می کردم. آخر چه طور می شود یک شبه نظر انسان این قدر عوض شود. تا دیروز، حتی نگاه کردن به عکس او هم برایم سخت بود و او را مسبّب این مشکلات و گرفتاری های اخیر مردم و جنگ و... می دانستم و هرجا تصویری از او می دیدم، سرم را برمی‌گرداندم؛ اما حالا چه؟ تنها لذت دنیایی ام، شده بود نگاه کردن به تصویر او. یاد حرفهای حاج عبدالله می افتادم که می گفت: «ما نوری در خمینی دیده ایم که مخالفان او لیاقت دیدن آن نور را ندارند.» ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🌃 درمان درد... 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🌿🌿 گر تو گرفتارم کنی من با گرفتاری خوشم گر خوار، چون خارم کنی، ای گل بدان خواری خوشم زان لب اگر کامم دهی، یا آن که دشنامم دهی با این خوشم با آن خوشم، با هر چه خوش داری خوشم خواهی مرا گر بینوا، درد دلم را بی دوا ور صد ستم داری روا، با آن ستمکاری خوشم والاترین گوهر تویـی، داروی جـان پرور تویی درمان دردم گر تویی، در کنج بیماری خوشم آرَد گرَم غم جان به لب، کی آیـدم افغان به لب؟ با هر چه خواهد یار من، در عالم یـاری خوشم ای بهتـرین غمخوار دل، وی محرم اسـرار دل خواهی اگر آزار دل، بـا آن دل آزاری خــوشم تا گشته ام یار تو من، از جان برم بار تو من عشق است اگر بار گران، با این گرانباری خوشم گر وصل و گر هجران بود، گر درد و گر درمان بود «حالت» خوشم با این و آن، آری خوشم، آری خوشـم «ابوالقاسم حالت» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت، سنگ و آهن و گنبد و ضریح نیست؛ زود برگرد! 🎤 «حجت الاسلام علی رضا پناهیان» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍀🌸🍀 🧒🏻 به بچه هامون چی نگیم؟! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳٤ : احساسِ درد شدیدی در سرم می کردم ولی، حالا دیگر می توانست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۵ : یک هفته ای بود که کارم شده بود تماشای تلویزیون و شنیدن صحبت‌های ایشان، از طرفی هم مانده بودم که منظور از سخن ایشان که گفته بود برو به جنوب و به رزمندگان کمک کن چه بوده است. آخر من کجا و جنگ کجا؟! یقیناً منظورش رفتن به جبهه و جنگیدن نبوده، حتماً وظیفه ی دیگری داشتم. در همین افکار بودم که تصویر اعزام کاروان‌های کمک به جبهه، نظرم را جلب کرد. فهمیدم وظیفه ام چیست. پول کلانی را خرج کردم و چند کامیون جنسِ درجه ی یک، به عنوان هدیه به رزمندگان، از طرف شرکت رهسپار کردم. چندین بار این کمک‌ها را تکرار کردم. بروبچه های شرکت که همگی هم تیپ و هم فکر من بودند از این کارهای من، سخت گیج شده بودند و صدای اعتراضشان بلند شده بود. بعضی از دوستان نزدیک، مدام زیرِ گوشم زمزمه می‌کردند و طعنه و کنایه می‌زند که: « ای بابا! شهروز خان، پاک زده به سَرت. دیدی بالأخره این بیمارستان و جوّ حاکم بر اون، تو رو هم خُل و چِل کرد. باباجان، مگه بیمارستان قحط بود که رفتی و اون جا بستری شدی؟! تازه تو گوی سبقت را هم از اون مذهبی ها ربودی. به قول معروف از خدا هم حزب اللهی تر شدی! مردم می رن بیمارستان امام خمینی بستری می‌شن که پولِ کمتری خرج کنند، آقا پا شده رفته اون جا و برعکس شده! مدام پول خرج خدا و پیغمبر می کنه! دیگه این جوری شو ندیده بودیم!» گوشم از این حرفا پر شده بود. اما بی خیال. چیزی را که من می فهمیدم آنها نمی فهمیدند. تا ابد هم نخواهند فهمید. هر کاروانی که اعزام می کردم احساس بهتری پیدا می کردم؛ احساس می کردم بعد از ۲۵ سال، تازه دارم کمی ادای وظیفه می کنم. با این حال، این کمک‌ها مرا تا حدودی آرام می کرد. اما هنوز آرامش حقیقی نبود. احساس می کردم این ها یک نوع از سر وا کردنِ وظیفه ی اصلی است. امام گفته بود برو به جنوب، نگفته بود بفرست به جنوب. این عبارتِ جمله ی امام که کاملاً در ذهنم حک شده بود، مدام جلوی ذهنم رژه می رفت و مرا به فکر فرو می‌برد. بالأخره هم کار خودش را کرد. دلم را به دریا زدم و خودم را آماده کردم که این بار با یکی از کاروان‌های کمک به جبهه، خودم هم رهسپار شوم و تا حدودی هم ادای وظیفه ی اصلی کرده باشم. باید تا همان نزدیکی های جبهه می‌رفتم و جنس ها را تحویل می‌دادم و برمی گشتم؛ یعنی این که باید رعایت تمام جوانب احتیاط را می کردم و تا همان عقبه ی جنگ می‌رفتم و سریع برمی گشتم. آخر جنگ بود و شوخی هم نبود. آمدیم و یک گلوله، بازی اش می گرفت می شد تیرِ غیب منِ بیچاره. آن وقت دیگر خر بیار و باقالی بار کن. کی می‌خواست این شرکت بزرگ را اداره کند؟! البته مهم این نبود؛ مهم آن بود که بعد از من چه کسی می خواست این همه کمک رهسپار جبهه و جنگ کند؟! پس بهتر بود که جانب احتیاط را رعایت کنم و آهسته بروم و آهسته برگردم. بالأخره هم خدا را شکر آهسته رفتم و آهسته هم... آهسته هم برنگشتم. آری برنگشتم، نمی دانم در جنوب چه بر من گذشت؟! جنوب که می‌گویم، منظورم دوکوه است. دوکوهه! آری دوکوهه زمینگیرم کرد. دیگر میل به برگشتن نداشتم. خدا می داند که چه حسی بود که تمام وجودم را غرق در نور و نشاط کرده بود. تا به حال چنین شاداب و سرزنده نبودم. جوان‌هایی هم سن و سال خودم با چهره هایی نورانی. نمی دانم بعد از آن رؤیا بر سرِ مشاعرم چه آمده بود که دیگر می توانستم انسان های نورانی را تشخیص دهم. آری همه ی آنها نورانی بودند. لباس های خاکی به تن داشتند، اما یقین داشتم که در افلاک سیر می‌کند. خنده‌هایشان، صفایشان و محبتشان زمینگیرم کرده بود. خدا می داند که دستِ خودم نبود. گویی این سرزمین، سرزمینِ گم گشته ی آرزوهای من بود. حالا یادم می‌آمد، من این ساختمان‌ها را یک جای دیگر هم دیده بودم؛ برایم آشنا بودند. درست است، من این نما را در آن رؤیا دیده بودم. لحظه ای که حاج عبدالله و آقای خمینی ایستاده بودند، نمایی از این ساختمان های بلند، پشت سرشان در آسمان جلوه نمایی می کرد. بله خودِ خودش بود؛ دوکوهه... همان جایی که خمینی مرا به آن دعوت می کرد. همان جایی که مسیر نجات را برایم ترسیم کرده بود. حالا دیگر شکّم به یقین تبدیل شده بود. بی خود نبود که به محضِ ورود به دوکوهه حالم دگرگون شد و احساس کردم قلبم از نور پر شده است. حالا دیگر برگشتنم محال بود. پایی برای برگشت نداشتم. من سرزمین مقدّسم را پیدا کرده بودم. مدینه ی فاضله ی من؛ دوکوهه... میدان عاشقیِ من، میدان صبحگاه دوکوهه... ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
چرا می گویند «انگلیس خبیث»؟ چرا « »؟ 🇬🇧 /دشمن شناسی 🐺 🔰 @sad_dar_sad_ziba ♦️
⚫️ به گوشی و اینترنت و بازی های رایانه ای و مجازی، تعادل مغز را بر هم می زند! /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃 این یک سنگ است! (کانی کربنات منگنز همراه با ناخالصی) ولی هر چی بهش نگاه می‌کنم یاد گوشت می افتم. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃 _ها عیبی نــــدارند، هستند که ویـــــــران می کنند! 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱 ………………………………… 🌱
⭕️ یادگیری زبان انگلیسی از پشت نیسان! ☺ 😔😔 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba