⭕️ یادگیری زبان انگلیسی از پشت نیسان!
#نیشخند ☺ 😔😔
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🖤 تسبیح و عبادت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
نگاه ابی عبدالله. محمدحسین پویانفر .mp3
13.17M
🖤 نگاه ابی عبدالله
🎤 کربلایی محمدحسین پویانفر
🌱 ذکر و یاد حسین عبادت است!
🏴 @sad_dar_sad_ziba 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر بت ها #بت_نفس شماست
زان که آن بت مار و این بت اژدهاست
«مثنوی معنوی»
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آقازاده
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
روزی پدری، پسرش را که از زندگی خسته و افسرده شده بود، در هوای ابری به گردش برد.
لحظهلحظه ابرها روی هم انباشته شدند و هوا تاریک شد.
پدر به پسر گفت:
پسرم آسمان را خوب نگاه کن، هر قدر ابرهای سیاه در روز روشن روی هم قرار بگیرند، هوا را میتوانند تاریک سازند، ولی نور خورشید را نمیتوانند محو و نابود کنند و روز روشن را چون شب، سیاه و تاریک سازند.
پس در سختترین شرایط که هوای دلت ابری میشود، یقین داشته باش که آفتاب رحمت خدا در پشت این ابرها میدرخشد.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🔺 یزیدی که باشی،
یزید هزینه ی پرچم و علمت را میدهد.
هر هیئت و سینه زنی، پرچمدار و علمدار امام حسین نیست.
#اسلام_آمریکایــی
#تشیّع_انگلیسـی
#فرقه_ی_رجوی
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🌿🌿
مصحف نوری و در واژه و معنا تازه
وحی آیات تو هر لحظه و هر جا تازه
هرچه تکرار شود، نام تو تکراری نیست
ما و شیرینی این شورِ سراپا تازه
و جهان داغ تو را تازه نگه داشته است
نه! نگه داشته داغ تو جهان را تازه
موج در موج به سر می زند و می گرید
مانده داغ لب تو بر دل دریا تازه
آه ای تشنه ی افتاده به هامون، زخمی
آه ای زخم تو در غربتِ صحرا تازه
تازه می خواست کمی معرکه آرام شود
نعل ها تازه شد و داغ دل ما تازه
کاروان رفت به مهمانی کوفه که در آن
کوچه در کوچه شود غربت مولا تازه
کاروان رفت به مهمانی شام، آه از شام
زخم ها کهنه ولی زخم زبان ها تازه
کاروان رفت ولی راه تو در عالم ماند
با شکوه قدم زینب کبری تازه
#اربعین است و قدم در قدم اعجاز غمت
پر تپش، گرم، پر آوازه، شکوفا، تازه
ای که امروزِ جهان مات شکوه تو شده است
مانده غوغای تو در جلوه ی فردا تازه
تا که غم هست و حرم هست و علم هست و قلم
جلوه ی توست در آیینه ی دنیا تازه
«سید محمدجواد شرافت»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🍃🌺🍃🕯🍃🌺🍃
دو اصل را در زندگی خود به یاد داشته باشید و آن ها را به کار گیرید:
☝️🏼 جسارت در بیان عقیده
✌️🏼 شهامت در پذیرش اشتباه
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گام به گام پیاده روی، از #اربعین تا #ظهور
شعاری که همه ی مکاتب سر دادند ولی تنها مکتب تشیّع به آن عمل کرد!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔸🔸🔹🔸🔸
یک روز ندا آقاسلطان،
روز دیگر دختر آبی،
دیگر روز نوید افکاری،
دیگر بار الهام چوبدار
و امروز مهسا (ژینا) امینی...
...و چه بسا که این رشته سر درازتری داشته باشد!
این ها خواه و ناخواه اسم رمزها و ابزارهایی هستند برای حمله به حقیقت و سر بریدن آن!
تا وقتی که بدون اندکی تلاش در کشف حقیقت، به راحتی مسحور رسانه ها و مفتون فتنه گران جاهل و خائن داخلی می شویم، تا وقتی که جای جلادها و مقصران را با قربانی جابه جا می کنند و ما به راحتی می پذیریم و در برابر سیل تهمت ها و حملات، نظام مقتدر و مظلوم ایستاده در برابر همه ی مستکبران را تنها می گذاریم، متهم می کنیم و انگیزه یا توانی برای دفاع از آن نداریم، خود ما پیاده نظام دشمنان حضرت منجی هستیم چه رسد به آن که منتظر ظهور او باشیم.
تا وقتی که مسحور رسانه های زرد و بی صداقت، این گوساله ی سامری امروز می شویم،
تا هنگامی که مفتون فتنه گران، بازیگران و غبارآلود کنندگان فضا، این سامری های زمان می شویم،
چه گونه می توانیم مدعی آمادگی برای ظهور فرزند پیامبر آخر الزمان باشیم؟!
چه گونه ممکن است که از ظلم یا نادانی پیشینیان و گذشتگان تاریخ، خونمان به جوش آید و صدها لعن نثارشان کنیم ولی خود در حوادث مشابه زمانه، مشابه همان ها عمل کنیم؟!
مادامی که چنین است، ما منتظر و آماده ی ظهور نیستیم، حتی اگر تعداد زائران پیاده روی اربعین به چندین برابر این روزها برسد.
زیرا کم نبودند کسانی که سال های سال پیاده به حج رفتند و پیش از واقعه ی کربلا برای حسین ابن علی نامه ی فدایت شوم فرستادند و دعوتش کردند اما در کربلا یا سکوت کردند و یا در برابرش ایستادند.
راستی «شمر ابن ذی الجوشن» تا پیش از آن که جنایت کربلا را رقم بزند چند بار پیاده به حج رفته بود؟
بیاییم از اربعین امسال آغاز کنیم و اربعینی برای خود بگیریم که ما به این اربعین محتاج تریم؛
اربعینی برای درگذشت نادانی ها و ساده لوحی هایمان
و اربعینی برای ارتقای بصیرت و علم و عملمان.
بدانیم که پیش و بیش از حکومت ها و حاکمیت ها، این مردم زمانه هستند که با روشن بینی، دانایی و رفتارشان مانع یا باعث ظهور منجی خود می شوند.
✍🏼 «صابر دیانت»
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 ما را به جان هم می اندازند تا خود به نان و نوایی برسند‼️
🔺 هوشیار باشیم!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️
May 11
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۵ : یک هفته ای بود که کارم شده بود تماشای تلویزیون و شنیدن صحب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۶ :
کامیون ها برگشتند و من ماندگار شدم.
اولش فکر می کردم یکی دو هفته بیشتر دوام نمیآورم و دوباره هوای تهران و شرکت و پول به سرم می زند و برمی گردم، اما نه... امروز درست یک ماه می شود که من در دوکوهه ماندگار شده بودم و حتی کوچکترین احساسِ دلتنگی هم نمی کردم.
حالا دیگر من هم یک دست لباس خاکی به تن کرده بودم و سر و وضعم کاملاً عوض شده بود.
ریش هایم در آمده بودند و برای اولین بار خودم را با ریش مشاهده میکردم.
از شوخی گذشته به یاد این جمله می افتادم که می گفتند:
«برای هر قدمی به سوی خدا، باید سختی کشید»
درست گفته بودند، ریش گذاشتن هم به اندازه ی خودش سختی داشت.
اولش خیلی درد می کرد و می خارید، اما بعداً عادت کردم و راحت شدم.
باور نمی کردم که این قیافه، همان قیافه ی شهروز باشد.
اما نه، حالا دیگر این قیافه، قیافه ی مجتبی بود که مدام از دستش فرار می کردم.
آری مجتبی در مقابل من لبخند می زد و مرا به خود دعوت می کرد.
چند باری به شرکت زنگ زدم و کارها را راست و درست کردم.
رفقا خیلی نگران من بودند. مُدام میگفتند:
« یالّا پاشو بیا، این مسخره بازی ها چیه که در می آری؟! شرکت بی صاحاب مونده و حساب و کتابش به هم ریخته.»
اما کو گوش شنوا؟!
من دیگه تهران برو نبودم! حداقل می دانستم فعلاً قصد تهران رفتن ندارم.
حالا بعداً چه می شود، خدا می داند.
فعلاً که جایم و حالم خوب بود.
در آشپزخانه ی دوکوهه مشغول سیب زمینی پوست کندن و عدس پاک کردن و این جور چیزها شده بودم.
آخر من که آموزشِ لازم را ندیده بودم که بتوانم تفنگ به دست بگیرم و وارد جنگ شوم.
این کارها برای کسی مثل من که در این دو سال گذشته، حتی تخم مرغ درست نکرده بود، کمتر از جنگیدن نبود.
اما از حق نگذریم که در این قضایا وارد بودم.
شش ماه کار توی غذاخوری در ترکیه،
شش ماه کار در غذاخوری هتلی در آلمان، اثرش را گذاشته بود و من توی این کار، حرفهای شده بودم.
یک ماه نشده بود که نزدیک بود ارتقای درجه پیدا کنم و سرآشپز دوکوهه بشوم.
سرنوشت ما هم سرنوشتِ عجیبی شده بود.
جوانی که هنوز جزو پولدارترین افراد تهران بود، حالا در آشپزخانه دوکوهه سیب زمینی پوست می کند.
من این جا احساس راحتی بیشتری می کردم.
تازه این بروبچه ها هم که از سرگذشتِ من و حال و روزم خبر نداشتند. برای همین راحت تر با آن ها رابطه برقرار می کردم و آنها هم با من راحت بودند.
البته در برابر کنجکاویِ بعضی از آن ها، مجبور بودم که دروغ های بزرگی را سرِ هم کنم و گذشته ای پر از خوبی برای خودم ترسیم کنم.
حالا خدا را شکر که اگر خودمان نماز نخوانده بودیم، پدر و مادرمان نمازخوان بودند و بگی نگی ما هم یک چیزهایی بلد بودیم وگرنه همان روز اول بدون معطلی، تمام گذشته ی ما لو رفته بود و پَته ی ما ریخته بود روی آب.
روزها و شب ها پشت سرِ هم میآمدند و میرفتند.
با آدمهای زیادی آشنا شده بودم.
چه انسانهای نازنینی.
هرکدام نورانی تر از دیگری.
چند نفرشان رفته بودند و جنازه شان برگشته بود.
انسانهایی که تا دیروز بودن و نبودنشان برایم فرقی نمی کرد و حتی نبودنشان آرزویم بود، حالا دیگر رفتنِ یکی از آن ها نیز مثل رفتن و از دست دادن نزدیکان خودم، برایم سخت شده بود.
چه انسانهایی! چه مناجات هایی!
چه عزاداری ها و گریه هایی!
چه بگویم و چه بنویسم.
می دانم که هر چه بنویسم و بگویم، نمی توانم حق مطلب را آن چنان که هست، ادا کنم.
پس بهتر است کمتر بنویسم.
آری این حقایق دیدنی است؛ لمس کردنی است؛ چشیدنی است؛
این زیبایی ها را نمی توان ترسیم کرد. شنیدن کفایت نمی کند.
فقط و فقط باید بود و دید.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
❇️ به سوی مقصد #سعادت
از جاده ی رنج #اصلاح_نفس
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۶ : کامیون ها برگشتند و من ماندگار شدم. اولش فکر می کردم یکی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪بخش ۳۷ :
چه شب های دل انگیزی!
چه حسینیه ی عجیبی!
راستش را بخواهید، با دیدن آن بچه ها و دیدن حالاتشان، دیدن شب زنده داری هایشان، دیدن نمازها، قنوت ها و گریه هایشان، احساس کوچکی و حقارت می کردم.
بچه های کم سن و سال تر از من، گویی با خدا مستقیم و بیپرده صحبت میکردند.
صحبت که چه عرض کنم، عشق بازی می کردند.
نیمه های شب قید خواب خوش را می زدند و خاضعانه خدایشان را صدا می زدند.
قشنگ تر از آن، رابطهشان با امام حسین بود.
امام حسین.
امام حسین شده بود تمام عشقِ این بچه ها.
تا می گفتی حسین، اشک از چشمانشان سرازیر میشد و برقِ عشق در دیدگانشان جرقه می زد.
واقعاً عاشقِ به تمام معنا بودند.
بی محابا روی مین می افتادند و تکه تکه می شدند، فقط و فقط به عشقِ حسین.
تمام زمزمه شان شده بود حسین، همه اش می گفتند:
«عشقِ حسین ما را به این وادی کشانده»
عشقِ عجیبی بود.
هر چه سعی می کردم معنای آن را بفهمم نمی شد.
من در تمام عمرم، از آن لحظه که خودم را شناخته بودم، عاشق بودم و عاشقی کرده بودم!
تازه عاشق های زیادی را هم دیده بودم.
عشق بازی های آن چنانی را چه در ایرانِ قبل از انقلاب و چه در خارج دیده بودم، اما هیچ کدام شبیه به این عشق و عاشقی ها نبود.
این عشق، با تمام آن عشق ها فرق می کرد.
تازه فهمیده بودم که آنها فقط نام عشق را یدک می کشند و از عشقِ واقعی بویی نبرده اند.
عشقی که با یک غوره سرد میشد و با یک کشمش گرم!
امروز عاشق این و فردا عاشقِ دیگری!
عشقی که در آن، فقط منفعت طرفین بود و دیگر هیچ.
اما این جا عشقی را می توان دید که کمترین هزینه ی عاشقی اش، ایثار جان و تکه تکه شدنِ به خاطر معشوق بود.
به هر حال من که هنوز به آن نرسیده بودم و اظهار نظر هم نمی توانستم بکنم.
پس بهتر است که بگذریم.
حالا دیگر حدود دو ماه و نیم شده بود که من در دوکوهه مستقر شده بودم و تا حدودی هم از اوضاع شرکت بی خبر.
به اصرار بروبچه ها، که باید حتماً بروی و سری به پدر و مادرت بزنی (نگفته بودم که آنها مرحوم شده اند) مرخصی گرفتم و راهی تهران شدم.
موقع دور شدن از دو کوهه با خودم می گفتم خوب نگاه کن، شاید بروی و دیگر برنگردی.
حتمًا به تهران برسی، دوباره حال و هوای پول، ریاست و شرکت تو را منقلب می کند و در تهران ماندگار خواهی شد.
اما نشدم.
چند روزی بیشتر در تهران نماندم.
کمی به اوضاع شرکت سامان دادم و آماده برگشتن شدم.
حالا دیگر تمام اعضای شرکت، مرا با انگشت نشان میدادند و زیر زیرکی، پوزخند می زدند.
البته حق هم داشتند.
یک آدمِ سوسولِ کذایی، یک شبه عوض شده بود و با یک مَن ریش جلوی آن ها ظاهر شده بود.
باید هم می خندیدند.
آخر آن ها که این چیزها را نمی فهمیدند یا به قول حاج عبدالله، لیاقت فهمیدن این چیزها را نداشتند.
پس به همین خاطر نباید زیاد سخت می گرفتم.
هر چند جا داشت که تک تکِ آن ها را اخراج می کردم.
اما نه، این کار در مرام انسان هایی نبود که حالا من جزئی از آنها شده بودم.
به هرحال بهترین کار، آن بود که در نبود خودم، به فکر یک مدیر لایق و کاردان و در عین حال مؤمن باشم که خودش به این اوضاعِ نابسامان، سامان دهد و کمی هم شرکت را رنگ و بوی خدایی بخشد.
خیلی فکر کردم و کسی را هم بهتر از عموجلال نیافتم.
آری عموجلال؛ درست است که سن و سالی از او گذشته بود، اما آدمِ کاردان و باهوشی بود.
تازه رگ و ریشه اش هم، رگ و ریشه ی حاج عبداللهِ خدا بیامرز بود که به جای خون، نور در رگ هایش جاری بود.
به هر حال با اصرار من، عمو جلال این مسئولیت را قبول کرد و من با خیال راحت، آماده ی برگشتن به سرزمین نور بودم.
همه ی مسئولیت ها را به عموجلال سپردم و تمام حساب ها و سرمایه ها را به او وکالت دادم و برگشتم دوکوهه.
سرزمین رؤیاهای پاک، سرزمین عشق های آسمانی و سرزمین عاشقانِ خمینی.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
سخن، کم گوی تا در کار گیرند
که در بسیار، بد بسیار گیرند
«نظامی گنجوی»
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
شاهزاده ی جوانی تصمیم گرفت با تکهای عاج گرانقیمت، چوب غذاخوری بسازد.
پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت:
بهتر است این کار را نکنی، چون این چوبهای تجملی موجب زیان توست!
شاهزاده جوان دستپاچه شد. نمیدانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره میکند!
اما پدر در ادامه ی سخنانش گفت:
وقتی چوب غذاخوری از عاج گرانقیمت داشته باشی، گمان میکنی که آنها به ظرفهای گِلی میز غذایمان نمیآیند، پس به فنجانها و کاسههایی از سنگ یشم
نیازمند میشوی.
در آن صورت خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسههایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری، آن وقت به سراغ غذاهای گرانقیمت و اشرافی میروی.
کسی که به غذاهای اشرافی و گرانقیمت عادت میکند، حاضر نمیشود لباسهای ساده بپوشد و در خانهای بیزر و زیور زندگی کند. پس لباسهای ابریشمی میپوشی و میخواهی قصری باشکوه داشته باشی.
به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی نیاز پیدا میکنی و خواستههایت بیپایان میشود. در این حال زندگی تجملی و هزینههایت بیحد و اندازه میشود و دیگر از این گرفتاری خلاصی نداری.
نتیجه ی این امر، فقر و بدبختی و گسترش ویرانی و غم و اندوه در قلمروی سلطنت ما و سرانجام، تباهی سرزمین خواهد بود.
چوب غذاخوری گرانقیمت تو، تَرَک باریکی بر در و دیوار خانهای است که سرانجام ویرانی ساختمان را در پی دارد.
شاهزاده جوان با شنیدن این سخنان، خواستهاش را فراموش کرد.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
از پیله برون شو
پروانگی آموز 🦋
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 #عرفان یعنی
در بازار،
در دانشکده،
در خیابان،
در اتوبوس!
🎤 «آیت الله حسینی تهرانی»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۷ : چه شب های دل انگیزی! چه حسینیه ی عجیبی! راستش را بخواهید، ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪بخش ۳۸:
حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم.
دقایقی دیگر، قطار در زیر پل دوکوهه توقف میکرد و عاشقانِ خمینی به سرزمین عشق می رسیدند.
آری همه عاشق خمینی بودند.
نمی دانم خمینی با این دل ها چه کرده بود.
هر کس را که می دیدی، عکس کوچکی از امام را به سینه چسبانده بود و با عکس او عشق بازی می کرد.
هر جا قدم می گذاشتی نام خمینی بود که با سلام و صلوات بر زبان ها جاری می شد.
از خودم میپرسیدم یعنی خمینیِ کبیر،
تک تکِ این افراد را از مرگِ حتمی نجات داده که چنین عاشق او شده اند یا نه؟!
جواب معلوم بود؛ البته که نه.
این ها نه تنها تا دمِ مرگ پیش نرفته اند، بلکه اکثراً به استقبال مرگ آمده اند.
در این اندیشه مانده بودم که چه گونه این ها خود را مدیون خمینی می دانند و با هر کلام او هزاران نفر حاضرند به قربانگاه بروند و جانشان را تقدیم عشقشان کنند.
هرچه بود وادی عشق بود.
به هر حال یقین داشتم که هیچ کس سرنوشتی مثل من نداشته است و من بع تقدیر به این وادی عشق کشیده شدهام.
به خودم که نگاه می کردم، باور نمی کردم که من همان شهروز دیروزی و مجتبای امروزی باشم.
تمام مال و منال را رها کرده بودم و با یک ساک کوچکِ دستی که اکثر وسایل آن هم مال خودم نبود، رهسپار دیار عاشقان شده بودم.
مقداری پولِ مختصر، پولی که خرج یک هفته ی ریخت و پاش های شخصی ام بود.
تسبیح و جانمازِ یادگاری حاج عبدالله و یک ساعت عتیقه!
آری همان ساعتی که روزی از صدای زنگش از کوره در رفته بودم و به دور از چشم حاج عبدالله آن را خرد کرده بودم.
خدا را شکر که آن ساعت متبرک، داخل آن یک ساک کوچکی که از حاج عبدالله به یادگاری مانده بود، قرار داشت و اشتباهاً وارد آپارتمان من شده بود و حالا من می توانستم با زنگ های نیمه شبِ آن، هم از رفیقان عاشقم عقب نمانم و هم به اسرارِ نیمه شبِ حاج عبدالله پی ببرم.
البته جای شکرش باقی بود که ضربه های من، چنان کاری نبود که دیگر نشود ساعت را تعمیر کرد.
به هر حال حالا دیگر قطار، قبل از رسیدن به اندیمشک، زیر پل دوکوهه توقف کرده بود و افلاکیانِ خاکی پوش، سراسیمه به سمت دروازه ی بهشت حرکت میکردند.
«این جا قطعه ای از بهشت است. با وضو وارد شوید!»
برای هر کسی که اولین بار وارد دوکوهه می شد، این جمله بسیار سنگین و باورنکردنی به نظر میرسید؛ همان طور که برای من اتفاق افتاد.
اما نمیدانم چه سرّی بود که به محض این که در این جمله شک می کردی، شمیم عطر عجیبی، تمام وجودت را تسخیر می کرد و از خود بی خود می شدی و بی اختیار احساس میکردی که در فضایی آسمانی و افلاکی قدم می زنی.
فضایی فارغ از تمام هیاهوی های دنیایی.
آن جا بود که احساس میکردی نفسِ سرکشت در برابر فطرتِ خداییت زانو زده و تسلیم شده است.
حالا دیگر بی چون و چرا می پذیرفتی که باید با وضو وارد شوی.
چرا که دوکوهه به هزاران دلیل فطری، قطعه ای از بهشت است.
به هر حال هر وقت وارد دوکوهه می شدم، خدا را شکر می کردم که نمردم و بهشت را هم دیدم وگرنه با این اوضاع ما، بهشت رفتن محال به نظر می رسید.
باز هم خدا را شکر که ما را در آشپزخانه ی بهشت راه داده بودند.
دوباره دوکوهه بود و من، و من بودم و دوکوهه.
اوضاع ِدوکوهه، کمی آرام به نظر میرسید.
روزهای آخر سال بود و عید نوروز نزدیک.
چند روزی بیشتر به عید نوروز نمانده بود و من هم خیلی دوست داشتم که این عید را در دو کوهه باشم و با حال و هوای این جا آشنا شوم.
به هر حال سال ۶۱ هم به پایان رسید و حالا وارد سال ۶۲ شده بودیم.
عجب باصفا بود عید این جا.
باور نمی کردم این بچه ها با این وضعیت جنگ و درگیری، این قدر باصفا و بامرام باشند.
به من که خیلی خوش گذشت.
چه مراسم جالبی!
همه ی بچه ها لباس های نو به تن کرده بودند و خود را آماده ی تحویل سال کرده بودند.
هرکسی در اتاق خود و یا دوستان، کنار سفره ی هفت سینِ عجیب و غریب نشسته بودند و آماده ی تحویل سال و شنیدن پیام رادیویی خمینی کبیر بودند.
عجب سفره ی هفت سینِ جالبی!
تفنگِ سیمینوف، سیم تله، سیم چین، سیم خاردار، سرنیزه، سُمبه، سی چهار«c4» ــــ این ها هفت سین عجیب و غریب آن ها بود.
همه ی بچه ها منتظر فرمانده شان بودند که سرِ سفره ی هفت سین حاضر شود و آن عیدی های مخصوص را بدهد.
آری، آن سکه های ۵ ریالی که متبرک به دست امام شده بود، بهترین هدیه و عیدی هر سال بچه ها بود.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
💀 از فریب های شیطان:
دیرکرد در انجام خوبی ها
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۳۸: حالا دیگر برای دومین بار به نزدیکی دو کوهه رسیده بودم. دقایق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۹ :
به هر حال هر چه بود شور و صفا و صمیمیت بود.
در این سه ماهه، هنوز فرصت نکرده بودم که از دوکوهه خارج شوم و به بچه های داخل سنگر و چادر، سر بزنم.
حالا فرصتِ خوبی بود که مزّه ی چادرنشینی و سنگرنشینی را هم بچشم.
به بهانه ی دید و بازدیدِ عید، وارد چندتا چادر و سنگر شدم.
عجب چادرهای باصفایی!
پتوی سربازیِ جلوی چادر را که کنار می زدی، باید کمی خم می شدی و با حالت تواضع، وارد چادر یا سنگر میشدی و اولین چیزی که هنگام ورود به چشمت میخورد، عکس امام بود که روبه روی در نصب شده بود و زیر آن نوشته بود:
«بالای سرم عکس تو را قاب نمودم/
یعنی که سر من به فدای قدم تو»
آری باز هم قصه، قصه ی همان عشق بازی و ساغر و ساقی بود.
قصه ی امام بود و عاشقانش؛ امامی که عشقش نه تنها تمام سنگرها و چادرها را فتح کرده بود، بلکه فرمانروای مطلق و بی چون و چرای این دلهای عاشق هم جز او کسی نبود.
وارد سنگر که می شدی با استقبال گرم بچه ها روبه رو می شدی؛ البته این استقبال آشنا و غریبه نداشت.
عده ای اسپند دود می کردند و عده ای هم با ریختن گلاب روی چراغ علاءالدین، فضای سنگر را معطر می کردند.
البته رسم و رسوم دیگری هم داشتند که به موقع اجرا میشد.
آری، مراسم جشنِ پتو بود که در جای خودش و بعد از صرف شربت و شیرینی، بی عیب و نقص به مورد اجرا درمی آمد.
به هر حال این هم از تبعات آن همه پذیرایی مفصّل بود.
البته خدا را شکر تا موقعی که شربت و شیرینی ات تمام نشده بود، فرصت داشتی از میهمان نوازی آنها فیض ببری.
در این فرصت کوتاه سنگرها را برانداز می کردم و لذت می بردم.
انواع تابلوهای غیبت ممنوع، دروغ ممنوع، و غیره، نصب العینِ چادرها بود.
با جعبه ی مهمات، خصوصاً جعبه ی خمپاره ۱۲۰ کمد درست کرده بودند و داخل آن را شبکه شبکه کرده بودند و با سلیقه ای خاص، حتی داخل قفسه ها را هم موکت کرده بودند.
در انتهای چادر، مثل صندوق خانه های قدیمی، قسمتی را با چیدنِ جعبه ی مهمات از بقیه جدا کرده بودند و شبیه «بوفه»، محلی شده بود برای نگهداری جیره ها و ظروف و وسایلِ ضروری سنگر.
قفسه ی کتابخانه درست کرده بودند و با سیم تلفن آن را به سقف سنگر آویخته بودند و قرآن و نهجالبلاغه و صحیفه ی سجادیه در اکثر جاها به چشم می خورد.
یک جمله ی عجیب در یک سنگر، نظرم را به خود جلب کرده بود؛ در کنار قرآن ها کاغذی زده بودند که روی آن نوشته بود:
«لطفاً سوره ی دخان را در داخل چادر تلاوت نفرمایید، با تشکر!»
البته خدا را شکر بعداً فهمیدم منظورشان چه بوده.
این جمله یعنی این که «لطفاً سیگار نکشید!»
یکی از رسم و رسومات هم این بود که لطفاً خیلی مزاحم میزبان نشوید و حالا دیگر چه بخواهی و چه نخواهی وقت تمام شده بود و باید رفع زحمت می کردیم.
به محض این که می گفتی خُب ببخشید مزاحم شدیم، با روی خوش تعارف میکردند و میگفتند خواهش میکنیم... زحمت کشیدید... این طور که بد شد...
شام مهمان ما باشید.
البته همه تعارف بود و به یک بهانه سرت را گرم می کردند و در یک فرصت مناسب پتویی روی سرت می کشیدند و یا علی... جشن پتو!
یک کُتَک درست و حسابی نوش جان می کردی و حق اعتراض هم نداشتی.
البته خدا را شکر که این ها با انصاف بودند و تا کمی صدایت در می آمد، رهایت میکردند و هر یک به گوشه ای می خزیدند و با یک ژِست کاملاً مؤدبانه، مشغول کارهای خود می شدند.
انگار که آن ها هیچ دخالتی نداشته اند و این ملائکه بوده اند که زده اند.
به هر حال با همان ژِست مؤدبانه، بدرقه ات می کردند و تازه اصرار هم می کردند که تو را به خدا بازم تشریف بیاورید.
خیلی خوشحال می شویم در خدمت تان باشیم.
البته آدم کمی باید عقلش را از دست داده بود که برای بار دوم به یک چادر سر میزد! چرا که خوردن دوباره ی شیرینی ها ی یک چادر، همانا و محکوم شدن به چند جشن پتوی مفصل همان که اصلاً به خطرش نمی ارزید.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🔸 غذای مضر و آلوده نخور!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۹ : به هر حال هر چه بود شور و صفا و صمیمیت بود. در این سه ماه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۴۰ :
به هر حال آن پنج روز شیرین هم به شیرینی تمام سپری شد و حالا دیگر هر کسی با نیرویی مضاعف، آماده ی خدمت بیشتر و بهتر بود؛ چرا که تا حدودی زمزمه ی یک عملیات بزرگ هم به گوش می رسید.
البته این خوشحالی و شیرینی برای من چند روزی بیشتر نبود.
حالا دیگر فصل سرما تمام شده بود و فصل داغ جنوب آغاز میشد و آنچه که مرا بیش از حدّ نگران می کرد، همین گرمای جنوب بود.
حالا دیگر نمی دانستم در گرمای داغ جنوب به چه بهانه ای این بلوز یقه اسکیِ مفتضح را بپوشم.
بلوزی که تقریباً در این چند ماهه، مرا پیش همه ی بچه ها تابلو کرده بود.
آن هم چه تابلویی!
اکثر بچه ها می پرسیدند چرا گیر دادی به همین لباس یقه اسکی سفید و حتی موقع خواب یا حمام هم دست از سرش بر نمی داری؟!
راستش حق هم با آنها بود.
از روزی که وارد جبهه شده بودم تا به حال حتی یک لحظه هم این یقه اسکی را از تنم در نیاورده بودم و دائماً با آن جلوی بچه ها ظاهر شده بودم.
البته فقط بعضی وقت ها نصف شب به حمام می رفتم و آن را می شُستم و با هزار بدبختی تا صبح، آن را روی شعله های گاز خشک می کردم و صبح نشده دوباره آن را به تن می کردم.
خُب الحمدالله تا به حال زمستان بود و هوا سرد و یقه اسکی پوشیدن، امری عادی به نظر میرسید.
اما این که تابستان و آن گرمای وحشتناک چه باید میکردم، شده بود تمام غصّه ی دلِ من.
بچه ها هم، خطّ و نشان کشیده بودند که منتظر می مانیم تا تابستان ببینیم گرما روی تو را کم می کند یا تو روی گرما را؟!
یقین داشتم که هر شرایطی هم پیش بیاید، نباید این یقه اسکی را در بیاورم.
حاضر بودم گرمای جهنم را هم تحمل کنم ولی کسی به این رازِ مفتضح من پی نبرد.
رازی که غصّه اش به اندازه ی تمام دنیا روی قلبم سنگینی می کرد.
حتماً میپرسید کدام راز؟
راز که نه، یعنی از اول راز نبود، حالا راز شده بود.
کاری که روزی از سرِ مستی و چیزی به نام عشق و عاشقی انجام داده بودم و حالا پشیمان از انجام آن، باید تا آخر عمر آن را از دیگران مخفی نگه می داشتم.
درست است؛ آن روزهایی را به یاد می آورم که در پی عشق الهه، آواره ی این شهر و آن کشور شده بودم و دیوانه وار، دست به هر عملی می زدم.
درست همان روزهایی که پس از آن اتفاق عجیب، مجبور بودم شش ماه در یکی از رستوران های ترکیه مشغول به کار بشوم.
عشق الهه دیوانه ام کرده بود و از خود بیخود شده بودم.
دست به کاری می زدم که خودم را یک عاشق مجنون نشان دهم.
همان طور هم شده بود.
کاری با خودم کرده بودم که هر جا و هر مکانی که وارد می شدم، جماعتِ مردم، مرا با انگشت نشانِ هم می دادند و خیره خیره به من نگاه می کردند و من هم از این که جلب نظر می کردم، خرسند بودم.
البته حق هم با آن ها بود؛ جوانی که تمام بدنش را از زیر گردن تا پایین خالکوبی کرده بود، تماشا هم داشت!
خالکوبی که چه عرض کنم، بدنم شده بود مثل یک دفترِ شلوغ عاشقی که همه چیز روی آن حک شده بود.
هم انگلیسی و هم فارسی،
یک قلب بزرگ که تیری در آن گیر کرده بود، عشق من الهه، الهه ی نازِ من، تو مال منی الهه، و چندین عبارت دیگر.»
البته و صد البته که آن روز با افتخار آن ها را روی سینه، کمر و پُشتم حک کرده بودم و گواهِ صداقت در عشقم می دانستم، اما امروز به آن افکار کوچک و پست افسوس میخورم و باید تا آخر عمر تاوان آن عشق مجازی و کذایی را بپردازم.
حالا هم من مانده بودم و آن خالکوبی های لعنتی که از گردن تا نافِ مرا به زنجیر کشیده بود و افکارم را پریشان کرده بود و بهترین ساعات زندگیم را به جهنّمی سوزان تبدیل کرده بود.
حالا دیگر تنها دعایم این شده بود که خداوند به من نیرویی ببخشد که بتوانم در آن گرمای جنوب، طاقت بیاورم و این راز لعنتی را حفظ کنم.
خدا کند که بتوانم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄