🔹 دفاع مددجوی زندان رجاییشهر از رساله ی دکترای خود در زندان
🔹 مددجوی زندان رجاییشهر با حضور مسئولین زندان و همچنین ۵ نفر از استادان از جمله اعضای هیئت علمی دانشگاه تهران و نیز دانشگاههای «علم و فرهنگ» و «علوم توانبخشی و سلامت اجتماعی» به دفاع از رساله ی دکتری خود پرداخت.
🔹 هماکنون ۱۱ نفر از مددجویان رجاییشهر در مقطع کارشناسی و ۲ نفر در مقطع کارشناسیارشد در حال تحصیل هستند.
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿🍁🌿
پیش بیا! پیش بیا! پیش تر!
تا که بگویم غم دل، بیش تر
دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من از خود من خویش تر
دوست تر از آن که بگویم چه قدر
بیش تر از بیش تر از بیش تر
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویش تر
هیچ نریزد به جز از نام تو
بر رگِ من گر بزنی نیشتر
فوت و فن عشق به شعرم ببخش
تا نشود قافیه اندیش تر
«قیصر امین پور»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚗 یکی از مشکلات صنعت خودروسازی ما:
قطعه سازی یا قطعه بازی؟
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🌊 چیزی که باعث خفه شدن ما میشه، افتادن توی آب نیست؛ موندن زیر آب و بالا نیومدنه!
🔺 مراقب باشیم تو اشتباهاتمون نمونیم!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
💜 دلمشغولی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🏠 خانههای قدیمی جایی بود برای حس آرامش. چون معماران قدیمی تعبیرشان از خانه، جایی برای دور همی ها بود، برای همین در ساختن بنا وسواس داشتند.
جهت خانه به سمت نور خورشید و قبله باشد،
در روزهای گرم سایه داشته باشد،
روزهای سرد آفتابگیر شود
و...
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۸: سوفی مرا به سمت ماشین مشکی رنگی که کمی آن طرف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۹:
قلبم آرام شد. سلامش را بیجواب نگذاشتم. وجودم دانیال را می خواست.
چشم چرخاندم، به امید یافتن یگانه برادرم؛ اما نمی دیدمش در لُختی آن سالن بزرگ و تقریباً خالی از وسایل، کمی بیشتر دقت کردم. تنها چیزی که عایدم شد، یک دست مبل مشکی بود، با میزی که چند رایانه، تعدادی کاغذ، جاسیگاری لبریز از ته سیگار، بطری های نوشابه، جعبه های پیتزا و ساندویچ های نیم خورده، رویش خودنمایی میکرد.
دو مرد دیگر، آن جا حضور داشتند که هیچ کدام شباهتی به گمشده ی من نداشتند. سوفی لباسش را روی مبل پرت کرد و به سمت یکی از دو اتاق، در انتهای سالن رفت. برادر من کجا بود؟ متعجب و نگران، عاصم را خطاب قرار دادم:
ـــ دانیال...؟ پس دانیال کو؟
رو به رویم زانو زد و لبخندی موذیانه روی لبانش نشست.
ــــ صبر کن! می آد. دانیال به خاطر تو تا جهنمم می ره.
لحن عجیبش به مذاقم خوش نیامد.
چشمانم را ریز کردم.
ـــ منظورت چیه؟
بلند و شیطانی خندید.
- چه قدر عجولی دختر! یه کم صبر کن!
کم کم همه چیز رو می فهمی.
ایستاد. روی صورتم چشم چرخاند و موج صدایش نرم شد.
ـــ از اتفاقی که واست افتاده متأسفم.
چه قدر گفتم برو دکتر! گوش ندادی.
تقریباً چیزی از خوشکلیت نمونده.
حیف شد. تو دختر قشنگی بودی، اما لجباز و یک دنده!
نمی دانم چرا اما حس می کردم این مرد هیچ شباهتی به آن عاصم ساده و همیشه نگران قبلی ندارد.
صدای کوبیده شدن در اتاق، توی سالن پیچید و توجه ما را به خودش جلب کرد.
سوفی با گامهایی بلند و صدایی خشمگین، خود را به عاصم رساند و یقه اش را چنگ زد.
ــــ چند بار باید به توی احمق بگم که خود سر عمل نکن! چرا گفتی با ماشین بزنن بهش و این جوری لت و پارش کنن!
هان؟ مگه تو نمی فهمی که اون جونور به اندازه ی دانیال برام مهمه کله خر!
سوفی از چه کسی میگفت؟ حسام؟
باورم نمی شد. یعنی تمام این نقشه ها، یک انتقام شخصی بود؟
اما چرا عاصم؟ او در این ماجرا چه نقشی داشت؟ شنیدن جواب منفی برای ازدواج؟ نه! این نمیتوانست دلیل قانعکنندهای باشد. حسام و یان، آن ها چه می کردند در این بلوای بی انتها ؟راستی آن برادر دزد مهربان، سرنوشتش به مرگ ختم شد یا...؟
گیج و مبهم، پریشان و کلافه، مات دعوای سوفی و عاصم، سؤال ها را در ذهنم، مرتب و به هم ریخته می چیدم.
عاصم با ضرب، دست سوفی را پس زد.
ــــ هوووووی!
چه خبرته رَم می کنی؟ انگار یادت رفته این جا من رئیسم. محض تجدید خاطرات می گم، اگه ما الآن این جاییم، واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی. پس نمی خواد بهم بگی چی درسته، چی غلط!
انتظار نداشتی که تو روز روشن، اونم وسط خیابون های تهرون، بندازمش تو ماشین و با خودم بیارمش؟ بعدش هم خودش پرید تو خیابون. من فقط از فرصت استفاده کردم، همین! الآنم که زنده است.
متحیر، نگاه از گفتوگوی غیر دوستانه شان نمی گرفتم. شک نداشتم که در مورد حسام حرف می زنند. این یعنی، ماجرایی فراتر از یک انتقام بچگانه. سوفی، دست به کمر و کلافه، چند قدم دور خود چرخید. سپس با دست مرا نشان داد.
- این توی پالتوش ردیاب بود ها، اون رو خوب گشتین؟
عاصم با سر، مهر تأیید بر خیال ناآرام سوفی کوبید و بازویم را گرفت تا بلند شوم. از شدت ترس و درد، زانو هایم می لرزید و انگار تا گردن در برف فرو رفته بودم. دوست داشتم کسی تکانم دهد و بیدارم کند. عاصم بی مهر امروز، بیتوجه به حال خرابم، کشان کشان مرا به سمت یکی از اتاقها برد. در را باز کرد و به داخل هلم داد. به داخل پرت شدم و از فرط درد، مچاله به زمین چسبیدم.
رایحه ی آشنای مشترک، میان حسام و دانیال، به مشامم خوش آمد گفت.
صدای خشمگین سوفی در چارچوب در، توجهم را به خود جلب کرد.
- یعنی من باید باور کنم که این مرتیکه، فقط به خاطر تصادف به این روز افتاده و شماها هیچ غلط دیگه ای نکردین؟
کنجکاوانه کمی سرم را بلند کردم. در آن فضای نیمه تاریک، خوب دیده نمی شد اما خودش بود. حسام! غرق در خون و بی هوش، افتاده در گوشه ی اتاق! در آن فضای یخ زده، قلبم تیر کشید. این ها دست کمی از کفتار نداشتند. عاصم، دست در جیب شلوارش فرو برد و در تیررس نگاهم قرار گرفت. چشمانش آتش داشتند. لب هایش را جمع کرد و بی خیال گفت:
- من کارم رو بلدم. این جا نیومدم واسه تفریح. نمی تونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن. پس شروع کردم. ولی زیادی بد قلقه. حوصله ی آدم رو سر می بره.
وجودم سراسر نبض شد. عاصم تا این حد وحشی بود و بازیگرانه دلسوزی مرا می کرد؟
سوفی با نگاهش، به چشمانم حمله کرد.
_ دعا کن اون برادرت خریت نکنه!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 حق نداری مفت و مجانی به من زل بزنی!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀 سادگی همیشه دلربا بوده است.
این روزها که گرفتار زرق و برق دنیا شده ایم، بهتر متوجه می شویم که یک کلبهی ساده با یک چراغ نفتی و نم نم باران،
مثل آب روی آتش، حال بد ما را می شوید و می برد.
#خاطره_انگیز
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃