┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘـﺎ از مرد دانایی برای سخنرانی ﺩﻋـﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
مرد دانا قبول می کند اما در ازای سخنرانی، صـد سکه از آنها طلب می ڪند!
مردم کنجکاو سکه ها را تهيـه کرده و در ميدان جمع می شوند تا ببينند مرد چه مطلب باارزشی دارد.
در رﻭﺯ ﻣـﻮﻋﻮﺩ مرد ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒـﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم می ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿـﺮﯾﺪ!
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ:
ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
مرد دانا ﻟﺒﺨﻨـﺪی ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﻧﮑﺘﻪ ای ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ و آن این که انسان ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿـﺰﯼ هزینه ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ می کوشد ﺑﻪ بهترین شکل ﺍﺯ ﺁﻥ بهره ببرد. هر چه هزینه بیش تر، توجه، تمرکز و بهره گیری بیش تر!
این راز پول گرفتن از شما برای سخنرانی بود.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
💠 #بازار_تبریز
بزرگترین سازه ی آجری سقف دار و به هم پیوسته ی جهان
این بازار در قدیم به علت نزدیکی به جاده ی ابریشم معروف بوده است و هم اینک با #معماری_ایرانی_اسلامی خود، جزو میراث جهانی یونسکو می باشد.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
45.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥄 در یک نگاه کوتاه، خوراکی های با مزاج گرم و سرد را بشناسید.
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوه اوه دیگه راهی نمونده، باید تسلیم بشیم!
مخالفان بی شمار جمهوری اسلامی در آلمان!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🕊჻ᭂ࿐✰
🌷 رؤیای شهادت
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۸: اجازه گرفت که برود. غمزده، صدایش زدم. شنیدن چ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۷۹:
... مرزهامون رو تو اون کشورها نگه می داریم تا دشمن نزدیک همدان و کرمانشاه و جاهای دیگه نشه که بعدش تازه به این فکر بیفتیم چه جوری باید جلوشون رو بگیریم. ما توی سوریه و عراق و لبنان و فلسطین نفس دشمن رو می بُریم، تا لب مرز از ترس دست درازی اون ها به ناموسمون، نفسمون بند نیاد.
منطق حرفهایش، خاموشم کرد.
من فقط نوک بینی ام را میدیدم و او...
سکوت و نفس عمیقم را که دید، با خداحافظی از اتاق بیرون زد. حسرت زده ماندم که ای کاش آواز قرآنش را باز هم می شنیدم. بسته ی هدیه اش را گشودم؛ یک روسری بزرگ با رنگ های شاد در هم پیچیده. او بیش تر از حد انتظارم زیباپسند بود.
چند روزی از رفتن حسام می گذشت.
فاطمه خانم گه گاه به خانه ی ما می آمد و با پروین همکلام می شد. حرف هایش برایم جذابیت داشت؛ از همسر شهیدش می گفت و امیر مهدی، تک فرزندی که هیچ وقت پدرش را ندید. از دلشوره ها و نمازهای شبانهاش که نذر می شد برای سلامتی تنها فرزند و امید نفس کشیدنش. او از همه چیز، برایم گفت؛ از نگرانی هایش برای توپ بازی های کودکانه ی حسام، در پس کوچه های بچگی گرفته تا مأموریتش در آلمان و حالا وسط داعشی های حیوان صفت در سوریه. من به این مادر خیلی بدهکاری داشتم. جز خبرهای کوتاه فاطمه خانم از حسام، اخباری از وجودش به دستم نمی رسید. ساعت هایم می گذشت با خواندن چندین و چند باره ی کتاب های حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال، دلم برای سلامتی مردی دیگر هم به در و دیوار سینه مشت می زد. جلوی آینه ایستادم، کلاه از سر برداشتم و دستی به موهای تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم، بی روح تر از همیشه بود و چشمانم گود رفته بود. چه مردی می توانست این میت را تحمل کند؟ زندگی درست زمانی زیر زبانم داشت مزه می کرد که ته دیگش را می تراشیدم. دیگر چیزی از من وجود نداشت. نه زیبایی، نه سلامتی، نه فرصتی بیش تر برای ماندن. بغض به گلویم چنگ زد. اما هنوز خدا بود، دانیال بود و البته، امیر مهدی محجوب فاطمه خانم.
هنوز هم، درد و تهوع کلافه ام میکرد.
اما با خودم گفتم: معجزه از این بیش تر که هنوز هم نفس می کشم؟
یک چیز، کمبودش شدیداً حس میشد. شاید نماز! خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز؟... لبخند بر لبم نشست. باید یاد می گرفتم. امیدی به پروین نداشتم؛ زبانم را نمی فهمید. سراغ رایانه ام رفتم. طریقه ی نماز خواندن را جستجو کردم. همه چیز را در کاغذی نوشتم و طبق دستور، انجام دادم. اما گفتن کلمات عربی از من بر نمی آمد؛ اصلاً عربی نمی دانستم. به سراغ پروین رفتم. هیچ کس نبود؛ نه پروین، نه مادر. نگاهی به ساعت انداختم. یادم آمد او مادر را به امامزاده برده است. دوست داشتم مانند دختر بچه ای لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیاید؛ یکی همچون حسام.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 #استان_بحرین ، این مروارید خلیج فارس
چه گونه از ایران جدا شد؟
🎤 «دکتر خسرو معتضد»
#روزگار_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹💠🔹
«خانم آنه ماری شیمل» مولویپژوه سرشناس آلمانی، میگوید:
«اگر از من پرسیده شود که کدام یک از ابیات مولانا هست که طی پنجاه سال اخیر، در عمیقترین غمهایی که احساس میکرده ام بارها به من تسلّیخاطر داده است، بیت زیر را میخوانم:
و اگر بر تو بِبندد همه رَهْها و گُذَرها
ره پنهان بِنَماید که کس آن راه نَداند
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📈
بیشترین بازدید و بارگیری از بزرگترین تارنمای مستهجن جهان از کدام کشورهاست؟
😳 راستی مگه به ما نگفته بودند خارجی ها چشم و دل سیرند؟
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
گرگ همیشه گرگ می زاید
و گوسفند همیشه گوسفند.
تنها انسان است
که گاهی گرگ می زاید
و گاهی گوسفند.
🎩 وقتی برنامه های شعبده بازی را نگاه میکنم متوجه نکته ای میشوم:
مردم غافل کسی را تشویق میکنند که آنان را گیج کند، نه آگاه!
🌱 در حالی که رشد و آرامش، در آگاهی است!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌿🍁🌿
حدّ اعلایی و با حدّ اقل ها همنشين
آه، مرواريدِ اصلِ با بدل ها همنشين!
از معمّا ماندنت چندی است لذت می بری
ای سؤالِ مشکلِ با راه حل ها همنشين
من به لطف دوستانت رفتم امّا سعی کن
بعد من کمتر شوی با اين دغل ها همنشين
دل به مفهوم سیاهی کم کم عادت می کند
چشم وقتی می شود با مبتذل ها همنشين
گردن آویزی چنين را پاره کن، آزاد شو
آه، مروارید اصل با بدل ها همنشين!
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛