┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
«شیخ رجبعلی خیاط» مستأجری داشت.
که زن و شوهر بودند. با ۲۰ ریال اجاره بعد از چند وقت این زن و شوهر صاحب فرزند شدند.
شیخ رجبعلی به دیدنشان رفت و به مرد گفت:
چون فرزنددار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالش هم واسه فرزندت خرج کن.
این ۲۰ ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی،
هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت!
📎
🌸 با مهربانی ، زندگی های همه ی ما زیباتر خواهد شد.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
💠 شخصیت یعنی کار درست رو انجام بدی، حتی اگه کسی نگاهت نمیکنه.
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۰: ناامید روی مبل نشستم و به پنجره ی سالن خیره ش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت من شیرین می کنم»
⏪ بخش ۸۱:
از جایش بلند شد.
ـــ یه قهوه ی خوشمزه واسه داداش گلت درست می کنی یا فقط بلدی با حسرت به این پسر خوش تیپ و پرعضله زل بزنی؟
به سمت آشپز خانه، رفتم و با صدای بلند گفتم:
ـــ قهوه نداریم. چای می آرم.
پا تند کرد و قبل از رسیدن به آشپز خانه، با چشمانی درشت شده از فرط تعجب، مقابلم ایستاد.
ـــ چای؟ تا جایی که یادمه، هر کی تو خونه چای درست می کرد، می زدی بیرون که بوش به دماغت نخوره!
حالا می خوای چای بریزی؟
او نمی دانست چای، یادگاری روزهای در کنار حسام مرا می ساخت. چای شیرین شده به دستان آن مبارز محجوب، طعم خدا را داشت و این روزها عطرش مستم می کرد.
بی تفاوت از کنارش رد شدم و چای ریختم. در همان استکان های کمر باریک قدیمی که جهاز مادر بود. اما حالا همه چیز وارونه شده. عاشق عطر چای هستم و متنفر از بوی قهوه.
نفسم عمیق شد از سادگی سارا که چه قدر بی دردسر، نفرت به دل می کاشت.
متعجب دلیلش را پرسید و من جواب دادم:
ـــ از چای تنفر داشتم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشت. اون وقت ها هم هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده می کرد به نظرم تهوعآور میاومد.
ابرو هایش را بالا داد.
ـــ ..... و الآن؟
لبخند به لب سینی چای را مقابلش روی میز گذاشتم.
الآن دیگه نوچ! شجاعانه می گم که اشتباه می کردم. اسلام خلاصه می شه توی علی (ع) و علی(ع) حل می شه تو خدا. خب منم اون وقت ها نمی دیدم؛ دچار کوری فکری بودم. اما حالا نه! چای هم دوست دارم؛ عطرش آرومم می کنه. چون...
چه باید می گفتم؟ این که چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟ زمزمه ی سرمستش را شنیدم.
ـــ علی (ع) اسمی که لرز به بدن اون داعشی های پس فطرت میاندازه.
نگاه پرتحسین و لبخند شیرینش، صورتم را هدف گرفت. چشمانش از غرور شیعه بودنش میگفتند و او در سکوت، فریاد می زد حس خوبش را.
حسام و مولایش چه به روزگار کفرمان آورده بودند. از چای نوشید و لبخندی پر شیطنت، گوشه ی صورت طلایی اش کاشت.
ــ آفرین به قورباغه ی سبز خودم! کدبانو شدی ها! عجب چایی دم کردی. خب بگو ببینم، نظرت در مورد قهوه چیه؟ دیگه نمی خوری؟
استکان را زیر بینی ام گرفتم. چه طور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟
ـــ اولاً کار من نیست و پروین دم کرده
ثانیاً دیگه از قهوه بدم می آد، چون عطرش تمام بدبختی هام رو جلوی چشمهام ردیف می کنه. ثالثاً نوچ! خیلی وقته نمی خورم.
خندید. درست مثل همان وقت هایی که حتی، فکر دوری اش به ذهنم خطور نمی کرد.
ــ دیوونه ای به خدا! خلاص!
در اوج گفتن ها و شنیدن هایمان، ناگهان صدای در حیاط بلند شد. استکان را روی میز گذاشتم و به طرف پنجره دویدم. پروین، بازوی مادر را در دست داشت و با احتیاط به سمت خانه می آورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی می دانست؟ باید از حال او مطلعش می کردم. اما چه طور؟
در مردابی از سخن و سکوت، سردرگم مانده بودم که ناگهان دانیال با گام هایی تند به حیاط رفت. راهی وجود نداشت. دلشوره به پاهایم چنگ زد. گوشه ی پرده ی مخملی را کنار زدم و از پشت پنجره، به تماشا نشستم. پروین به محض دیدن دانیال در ورودی، متعجب و گیج در جایش ایستاد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖
«عثمان بن حُنیف» کارگزار امیر المومنین در بصره به مهمانى یکى از سرمایه داران شهر رفته و بر سر سفره او نشسته بود. امام بعد از شنیدن این خبر در نامه اى، ضمن توبیخ او، شیوه ی خود را نیز بیان کرد و فرمود:
«به خدا سوگند من از دنیاى شما طلا و نقره اى نیندوخته ام و از غنایم و ثروت هاى آن مالى ذخیره نکرده ام و براى این لباس کهنه ام بدلى مهیا نساخته ام و از زمین آن حتى یک وجب در اختیار نگرفته ام و از این دنیا بیش از خوراک مختصر و ناچیزى بهره نبرده ام.»
[نامه ی ۴۵]
✍🏼 اشاره به بی ارزشی ریاست ها و مقامات دنیوی و تغییر نکردن انسان ها به واسطه ی ریاست های دنیوی
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
گلها درباره ی این که
چه گونه شکوفه خواهند داد
و چه کسی از دیدن آنها لذت خواهد برد
نگران نیستند،
آن ها فقط باز می شوند
و به سوی نور می چرخند
و این آن ها را زیبا می سازد.
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت من شیرین می کنم» ⏪ بخش ۸۱: از جایش بلند شد. ـــ یه قهوه ی خوشمزه واسه داداش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۲:
دردانه برادرم با گام هایی تند، خود را به مادر رساند و مردانه او را به آغوش کشید. اما مادر بی حس و حرکت در آغوش دانیال ایستادگی می کرد و بی تفاوت، پذیرای بوسه های پراشک پسرش بود و ناگهان، خود را عقب کشید. با چشمانی که هیچ از آن نمی فهمیدم. در سکوتی عجیب تر از همیشه، خوب دانیال را از نگاه گذراند. کمی مکث کرد؛ مکثی طولانی. یک نفس، مادر دستانش حلقه شد به دور گردن برادر بلند قامتم. حلقه ای عمیق، با نوازش هایی خیس از دل تنگی و بلند از هق هق درد.
انتظار واکنشی از او نداشتم.
هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحال از زبان باز شده اش، ناراحت از سکوتش. در تمام مدتی که به وجودش احتیاج داشتم. نمیدانم، شاید هم دندان طمع از دخترانه هایم کنده بود، مادر زخم خورده ام از زندگی. چند ساعت از ملاقات مادر و پسر میگذشت و جز تکرار گه گاه اسم دانیال و بوسیدنش، تغییری در این زن افسرده رخ نداد. خیالم وقتی به ساحل آسودگی نشست که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام خبر داشته است.
مدتی گذشت؛ از مأموریت حسام، از ندیدنش، از نیامدنش، اما دانیال آمده بود و مردانه نیرویش را، تمام و کمال خرج خانه ی تازه جوانه زده مان می کرد.
صبح ها به محل کار نظامیاش می رفت و هر چه توان داشت، در مسیر ارزشهایش میگذاشت؛ عصرها هم در خانه با شیطنت ها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد می آورد، با همان جوک های بی مزه و آواز خواندن هایش. در کنار ما، پروینی مهربان، غرغرو و بامزه بود که دانیال، از سر به سر گذاشتن اش غافل نمی شد. میخندید و دانیال، خوش خنده تر از گذشته، آرزوی دیدنش را دل خوشی میکرد بر معدود روزهای ماندنم.
با وجود تمام این شیرینیها، چیزی از نگرانی ام برای امیرمهدی فاطمه خانم کم نمیشد. حالا علاوه بر خبرهای یک روز در میان، آن هم در لابه لای درد دل های پروین و مادر حسام، دانیال با تماسهای گاه و بی گاهش به حسام، بدون این که بداند، آرامش به من می بخشید و خوش حالم می کرد. زمان می دوید و من ترسم بیش تر می شد از جا ماندن در دیدار دوباره ی ناجی زندگی ام. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم. لحظه هایم در دلتنگی بچگانه ای سپری میشد، تا آن روز.
برعکس همیشه، دانیال کلافه و عصبی به خانه آمد. دلیلش را نمی دانستم اما از پرسیدنش هم ترس داشتم. ناهارش را خورد و در سکوت، روی مبل نشست و کلافه و عصبی پایش را تکان داد. حتی متوجه چای آوردن پروین هم نشد و تشکر نکرد. دلشوره ی عجیبی درد شد و به معده ام چنگ زد. به اتاقم پناه بردم. ذهنم به هر جای ممکن پرواز کرد. روی تخت نشستم و زانوهایم را به آغوش کشیدم. چشمم به باغ پشت پنجره افتاد. آسمان آفتاب داشت اما فریاد می زد که زمستان هنوز تمام نشده. کنار پنجره ایستادم. دانیال پریشان، کنار حوض وسط باغ، قدم می زد و مضطرب با گوشی صحبت می کرد. کنجکاوی، افسار ترسم را به دست گرفت. باید می فهمیدم. باید خلاص می شدم از دلهره ای پر ابهام. به باغ رفتم و در دل، خدا را صدا زدم که هرچه هست، فقط نامی از حسام در میان نباشد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
EhsanKhajeAmir-Mesle_HichKas.mp3
7.16M
🌿
🎶 «مثل هیچ کس»
🎙 احسان خواجه امیری
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 اعتماد ساختنش سالها طول می کشد، ولی تخریبش چند ثانیه.
🔘 زمان است که وفاداری انسان ها را ثابت میکند نه زبان.
🔘 همیشه یادمان باشد که نگفته ها را
میشود گفت، اما گفته ها را
نمی توان پس گرفت.
🔘 خودبینی، دیدن خود نیست، بلکه ندیدن دیگران است.
@sad_dar_sad_ziba
🍂🍂🌱🍂🍂
🍀🌸🍀
«خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست.
خواهر اگر عمق چروکهاى پیشانى برادرش را نشناسد که خواهر نیست.
تازه این ها مربوط به ظواهر است. این ها را چشم هر خواهرى مىتواند در سیماى برادرش ببیند.
زینب (س) یعنى شناسایى بندهاى دل حسین،
یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین،
عبور کردن از رگهاى حسین و تپیدن با نبض حسین.
زینب یعنى حسین (ع) در آینه ی تأنیث.»
📚 کتاب «آفتاب در حجاب»
نوشته ی «سیدمهدی شجاعی»
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹🔹🔻🔹🔹
نسبت ما با انسان ها از جنس نسبت ما با اشیا نیست. نسبت ما با اشیا برای دستیازی یا تولید و مصرف است ولی اهتمام ما به انسان از جنس «دلواپسی» است.
دلواپسی یعنی این که انسان ها را برای خود نخواهیم و به آنها کمک کنیم به امکانهای خویشتن برسند.
در حالی که انسان مدرن با انسان ها هم نسبتی غیرانسانی برقرار میکند و گویا میخواهد آنها را تملک کند یا از آنها متمتع بشود. این خاصیت تفکر تکنیکی است.
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .