🍀🌸🍀
در حال مشاجره و جر و بحث لفظی به دنبال اصلاح طرف مقابل نباشید.
طرف مقابل در آن حال گوش شنوایی ندارد!
بگذارید اوضاع آرام شود و بعد صحبت کنید!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍂 آفت زده
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊჻ᭂ࿐✰
گردان تک نفره
شکارچــی خمینــی
#شهید_عبد_الرسول_زرّین
موفق ترین تک تیرانداز تاریخ جهان
🗓 به فراخور سالگشت شهادتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌹 خوشبخت کسی است که
شکوه رفتارش،
آفریننده ی لبخند زندگی
در چهره ی دیگران باشد.
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍷
اخبار سمّی از مسمومیت های این روزها
🔹 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ما و شیشه های فریبنده ی زیبا
🎙 «حجت الاسلام محمدرضا رنجبر»
#نردبان 🎢
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
باران و باد و برف و زمستان بهانهاند
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
از گره های بی شمار زندگی گله نکن.
بافنده ی دانا
می داند حـاصل
#صبــر بر این گره ها
فرشی گرانبها خواهد شد.
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۸: بیچاره برادر که نمیدانست سارای یک دنده و کله
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۹:
_ اینا خوبه پوشیدی دیگه. دست پروین درد نکنه. خدایی از تو خوش سلیقه تره. ببین چی دوخته. محشره. راستی سارا دختری، خواهر زاده ای، چیزی نداره؟
خندیدم. کمی حالم عوض شده بود. ناگهان صدای زنگ دربازکن بلند شد و او دستپاچه، به بیرون دوید. از حال عجیب و عجله اش برای باز کردن در خنده ام گرفت. حق داشت! چون ما هیچ وقت طعم میهمان را نچشیده بودیم. پدر اجازه اش را نمی داد. مقابل آینه ایستادم و دوباره چشم به تماشا گشودم که دانیال صدایم زد.
به طرفش چرخیدم. سرش را از لای در به داخل کشیده بود، خندان و پر از شیطنت گفت:
ـــ خواستم بگم الآن دیگه با این لباس دقیقاً شدی خود خود قورباغه ی سبز من الهی داداش قربونت بشه قورقور جان!
دستم را به سمت مجسمه ی کوچک چوبی، روی میز دراز کردم تا به طرفش پرت کنم که با خنده، فرار را بر قرار ترجیح داد. شوخی اش هنوز بر کام دلم ننشسته بود، که امامزاده و آن گفت و گوی پر خفّت، در ذهنم مرور شد. آه کشیدم و مقداری خوشبوکننده روی لباسم پاشیدم. صندل های مشکی ام را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. از تاریکی راهرو گذشتم. روی اولین پله ایستادم که یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررس دانیال و میهمان هایش، صدایی آشنا در همهمه ی خوش آمدگویی های پروین به گوشم خورد. اما امکان نداشت. با تردید، یک گام به سمت میهمان ها برداشتم. پاهایم خشک شد و دستانم یخ زد. دانیال و پروین، دست و دلبازانه میهمان ها را دعوت به نشستن می کردند؛ چه مهمان هایی!
فاطمه خانم با صورتی خندان، پوشیده در چادری طرح دار با یک روسری زیبا، حسام با کت و شلواری مشکی و پیراهنی سفید که کاملاً فرم نظامیش را به رخ میکشید، وارد شدند. خشک شدم. جریان چه بود؟ آن ها این جا چه می کردند؟ فاطمه خانم که متوجه من شد، با محبت صدایم زد و به طرفم آمد.
دانیال آب دهانش را با دلشوره قورت داد و با نگرانی نگاهم کرد. حسام با تبسمی خاص و جدّی، ابرو درهم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ مبهوت و بی حرکت مانده را در آغوش گرفت و قربان صدقه ام رفت و با لحنی مهربان، کنار گوشم نجوا کرد که حلالش کنم و گفته هایش را از خاطر ببرم که اشتباه کرده و پشیمان است و من وامانده، چشم برنمی داشتم از سینه ی سپر شده ی حسام و لبخند پرمعنایش.
اصلاً نمی دانستم این مرد، همان حسام مظلوم است؟ یا امیرمهدی فاطمه خانم یا چه کسی؟ حیران و منگ به درخواستهای در گوشیِ فاطمه خانم و نگاه های پر خواهش دانیال، لبیک گفتم و روی دورترین مبل از حسام، نشستم.
دلشوره و سؤالهای بیجواب، رعشه ای پنهانی در وجودم می دواند. در مجلس چشم چرخاندم. حسام متین و موقر، مثل همیشه با دانیال حرف می زد و می خندید. پروین و فاطمه خانم با چهره هایی شاد پچ پچ می کردند. مادر خیره به گل های قرمز رنگ فرش، دانه های تسبیح را یکی یکی رد میکرد و من بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گل روی میز. امیرمهدی برای تمام شب نشینیهای دوستانه اش، چنین کت و شلوار زیبا و اتو کشیده به تن می کرد؟ یا فقط برای شکنجه ی من و خودنمایی؟ انگشتانم را به بازی گرفتم. هرچه می گذشت، فکرهای ناراحت کننده ام بیش تر میشد.
این جوان خوش خنده ی زیباپوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خرد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیال رهایم کرد و رفت. حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان شکل و شمایل سابق، آسوده دلبری می کرد. او این جا چه می خواست؟
آمده بود تا له شدنم را ببیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟
عصبی ناخن هایم را به کف دستم، فشار می دادم. چرا باید در جمعشان می نشستم؟ از جایم بلند شدم. همه، به جز حسام نگاهشان را به من دوختند. توانی برای تحمل فضا در خود نمی دیدم. با عذرخواهی کوتاهی، قدم به سمت اتاقم تند کردم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿
الهی تا جهان باشد به شادی در جهان باشی/
الهی از بلاها لحظه لحظه در امان باشی
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹