فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار برای خدا باید تمیز، دقیق، استوار و زیبا باشد.
💠 جهاد تبیین یعنی کار درجه یک!
🎤 «حامد کاشانی»
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
مهمترین اسراف،
اسراف عمر است نه اسراف آب و نان.
چـون چیزی گرانبهاتر از عمر نیست و عمر، بی بازگشت است.
قرآن می فرماید:
«إنَّ الله لا یحب المسرفین!»
«خدا قطعاً اسرافکاران را دوست ندارد!»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🔸 به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد!
🔹 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀
یکی از کارهایی که باعث صدمه ی جدی به فرزند میشود و زمینه ساز انواع اختلالات روحی است، گلایه ی مداوم از سختی معیشت و اوضاع اقتصادی است.
«گرونه، ندارم، تورم کمرمون رو شکسته، بابات از کجا بیاره بخره و...»
این ها تربیت فرزند نیست بلکه حمله به امنیت و توکل کودک است.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
13.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 آمریکا رو با این همه خدماتش به جهان، چرا نباید دوست داشته باشیم؟!
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۲: مکث کرد و لحنش سنگین شد. ـــ حرفاتون خیلی ت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۳:
لحنش قاطعیت داشت و حرفهایش منطق بندگی. سر، به زیر انداختم. راست می گفت. خدا را اندازه ی کف دستم کوچک میدیدم اما تفکرات او وسیع و عمیق بود.
نمی دانم چرا! اما دلم، فقط گریه می خواست و خوشحالی ام طعم غم به دهانم می داد. کجا بود پدر تا ببیند، مسلمان شدم و جوانی پاسدار، قلب یخ زده ام را به انحصار خود گرفته است. وقتی سکوتم را دید، دست در جیب کتش کرد، شکلاتی بیرون آورد و به سمتم گرفت.
ـــ حالا من باید چه قدر منتظر جواب بله بمونم؟
به صورتش چشم دوختم.
ـــ از کجا مطمئنین انتخابتون درسته؟ شما چیزی از گذشته ام می دونین؟
سری تکان داد و لبخندی مهربان زد.
ـــ اون قدر که لازم باشه می دونم. در ضمن گذشته، گذشته. مهم حالتونه که ظاهراً پیش خدا، خریدار زیاد داره.
متعجب پرسیدم:
ـــ از کجا می دونین؟
شیطنت در لبخندش دوید.
ـــ دور از جون با یه نظامی طرفین ها!
ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم. دقیق و مهندسی شده! شما جواب «بله» رو لطف کنین، بنده در اسرع وقت، کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون می دم. حله؟
شک داشتم.
به انتخاب خودم برای او شک داشتم.
ـــ فکر همه چیز رو کردین؟ من، بیماریم، حال بدم.
نگذاشت حرف هایم به انتها برسد.
ــــ وجب به وجب! حله دیگه؟ یا علی؟
خدایا! عطرت را جایی همین نزدیکی حس می کنم. خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوست صورتم بیرون می زد، سر تکان دادم.
ـــ یا علی!
یا علی را که از دهانم شنید، چشمانش خندید و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد.
ـــ کشتین ما رو خدایی! از برگردوندن مناطق اشغال شده سختتر بود!
سر بلند کردم. چشمانش را دیدم اما مسیر نگاهش، باز هم مرا هدف نمی گرفت. یعنی می شد که توی چشمانم نگاه کند؟ شکلات را از پوستش بیرون کشید و به طرف من گرفت.
ــــ واجب شد دهنمون رو شیرین کنیم، بفرمایین! با اجازه بریم من این خبر مسرتبخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاید و بدونه داماد این خونه از این به بعد کیه؟
کنار در ایستاد و با دست، به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشت سرم، به راه افتاد. نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند. منِ آلمان نشین برای اولین بار به رسم دخترکان ایرانی با هر قدم به سمت سالن، خجالت میکشیدم و گونه ام سرخ تر می شد. یک قدم مانده به تیررس نگاه سالن نشینان، زمزمه ی حسام را نزدیک گوشم شنیدم:
_ این روسری خیلی بهتون می آد. دست اونی که خرید درد نکنه.
یکپارچه حرارت شدم. او که نگاه نمی کرد، چه طور دیده بود؟ بعد بیتوجه و با سینه ای سپر از کنارم گذشت. با رنگی اناری و چشمانی گرد، لبخند پیروزمندانه اش را دیدم. یک قدم جلوتر از من، جلوی نگاه منتظران ایستاد.
شیطنتش، توان پاهایم را گرفته بود. به همین خاطر ندیدم که چه شکلی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محض ورودش به سالن، با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله مان کردند. این آغازی شد برای هجوم زندگی، هر چند کوتاه.
آن شب، تاریخ عقد برای چند روز بعد مشخص شد و من برای اولین بار با تمام ترس از شدت خوش حالی روی زمین راه نمی رفتم. فاطمه خانم فردای آن شب، برای خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به پایم می ریخت. انگار نه انگار که روزی مخالف بود. حالا با هر برش پارچه، صورتم را می بوسید و بخشش طلب می نمود. بخشش، برای خواسته ای که حقانیت داشت و من درکش می کردم.
پروین، مدام کارهای ریز و درشت را انجام میداد و مانند زنان اصیل ایرانی، نصیحت در گوشم می خواند که امیرمهدی اولاد پیغمبر است، احترامش واجب است، مبادا خم به ابرویش بیاورم، نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم و من با خود می گفتم مگر می شود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟
بیچاره مادر که هیچ وقت طعم خوشی زیر زبانش مزمزه نشد و حالا بی خبر از همه جا، فقط چشم تماشا می سپرد کوک خوردن لباس عقد یگانه دخترش را.
چند روز از مراسم خواستگاری گذشت و حسام برای آزمایش خون و خرید حلقه، پا به حریم خانه مان گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🧿 معدن فيروزه ی نيشابور
کهنترين معدن دنيا
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
این هم از معنای آزادی در غرب
برای توهین به اسلام، حجاب، قرآن و... آزادید ولی به منحرفان جنسی نباید از گل نازک تر بگویید!
#تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🔆 چند اصل برای زندگی بهتر:
🔅 پیش از پرستش، باور کنید.
🔅 پیش از نوشتن، بیندیشید.
🔅 پیش از صحبت کردن، گوش دهید.
🔅 پیش از خرجکردن، به دست آورید.
🔅 پیش از تسلیم شدن، تلاش کنید.
🔅 پیش از مرگ، زندگی کنید.
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
2_144140477226015715.mp3
3.07M
🌿
🎶 «به زبون ساده»
🎙 حسین خلج
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏽همه چیز این جاست!
🎙 «حجت الاسلام مصطفی کرمی»
#نردبان 🎢
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
آیا میدانید چرا گل نیلوفر در مرداب می روید؟
برای این که به همه ثابت کند در بدترین شرایط هم میتوان زیبا بود، شاد بود، قوی بود و امید داشت!
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🥠
مردی نزد حلوافروشی رفت و گفت:
مقداری حلوای نسيه به من بده .
حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت:
امتحان کن ببين خوب است يا نه.
مرد گفت:
روزه ام، باشد برای موقع افطار!
حلوا فروش گفت:
هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده؛ چه طور است که از حالا روزه گرفته ای؟
مرد گفت:
قضای روزه ی پارسال است.
حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت و گفت:
تو که قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی، قرض من را به اين زودیها نخواهی داد. من به تو حلوا نمیدهم!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇺🇸 چیزی که در خیابان های آمریکا اعصاب من رو خرد کرده!
#فرنگ_بی_فرهنگ
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌳 طبیعت زیبای ترکمن صحرا
/ استان گلستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خاک بی نمک!
🎤 «هادی چوپان»
قهرمان جهان در مسابقات زیبایی اندام
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۳: لحنش قاطعیت داشت و حرفهایش منطق بندگی. سر،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش۹۴:
شاید مسخره به نظر میرسید اما همان چند روز ندیدنش، برابری با یک عمر داشت برایم. آن صبح بهاری، پوشیده در شالی قهوهای و مانتویی بلند، سوار بر ماشین حسام، همراه با پروین و فاطمه خانم، زیر رگبار متلک های شیرین دانیال، به آزمایشگاه رفتیم. حسام باز هم مثل گذشته، رسمی و در چهارچوب رفتار میکرد، اما تمام حواسش پیِ آرامشم بود.
بعد از انجام آزمایش، برای خرید حلقه، راهی بازار شدیم. پروین و فاطمه خانم، شبیه دخترکان نوجوان از زور خوشی، روی پاهایشان بند نمی شدند و هیجان زده تر از عروس و داماد، برای انتخاب حلقه نظر می دادند. حسام تسلیم تر از همیشه، با خنده، مدام به دو دخترک مسن، مهم بودن سلیقه ی مرا یادآوری می کرد و آن دو، از بازوهایم آویزان می شدند برای راضی کردنم برای پسندیدن حلقه انتخابیشان.
آن روز به اندازه ی تمام سال های عمرم خندیدم و حسام، مانند پدران سردرگم، غر می زد بابت بازیگوشی ما. خورشید برای استراحت عازم خانه می شد. اما باز هم، ما برای انتخاب حلقه به توافق نرسیده بودیم. من و حسام خسته و وارفته روی یکی از صندلی های وسط ،فروشگاه نیرویِ تمام نشدنی مادر و پروین خانم را تماشا می کردیم و به تماس های پرشوخی دانیال، در قالب گزارش های چند کلمه ای پاسخ می دادیم.
کاش مادر هم کنار این دو زن دوست داشتنی، تمام روز را خسته ام می کرد. چشم از سیاهی چادرهایشان بر نمیداشتم. چرا یک عمر، چنین زنانی را قصاب و سنگدل میشناختم؟ کاش می توانستم این دو را به تمام دنیا نشان بدهم. حسام نالان با دانیال پشت خط، حرف می زد و از تاول زدن پاهایش افسانه سرایی می کرد. لب هایم از اغراق و مظلومنمایی کودکانه اش به خنده باز شد. زمان شکنجه، زیر لگدهای عاصم حتی یک بار هم اظهار درد نکرد! درگیر شنود مکالمات طنز آلودش بودم که پروین و فاطمه خانم خندان به سمت ما برگشتند. من و حسام نگاهی کوتاه به یکدیگر انداختیم و به آن دو خیره ماندیم.
صدای مردد حسام را به برادرم شنیدم:
ــــ دانیال! فکر کنم بختمون وا شد. دندوناشون می گه به توافق رسیدن. قطعنامه امضا شد. ما بریم تا باز چشمشون به یه حلقه ی دیگه نیفتاده!
هر دو با قدم هایی تند به طرفشان رفتیم. حلقه هایی ساده اما پرنگین را نشانمان دادند. نزدیک به سلیقه ام نبود. چشمم به لب های آویزان حسام افتاد و این یعنی، او هم از انتخاب پر زرق و برق آن ها راضی نبود. نمی دانستم دقیقاً باید چه کنم. هر سه نفرشان را از دیده گذراندم. لبخندهای ذوق زده ی دو دخترک بازیگوش و خستگی ناکام مانده ی مرد جنگم را. حسام که تردیدم را دید، با نگاهی غیرمستقیم، خواهش کرد که بپسندم و هوای دل آن دو را داشته باشم.
چاره ای نبود، چون نه دلِ دل شکستن آن دو را داشتم، نه دیگر توانی برای بازارگردی.
لبخند بر لب نشاندم و سری از تأیید تکان دادم که ناگهان مورد هجوم بوسه های مادرانه شان قرار گرفتم. حسام نفسی آسوده بیرون داد و زیر لب خدا را شکر گفت. خوشی های آن لحظات، مُهر شد بر پیشانی خاطراتم. آن شب، در مسیر برگشت به طرف ماشین، حسام کنارم قرار گرفت و چشم دوخته به دو زن خوش حال که چند قدم جلوتر از ما حرکت می کردند، گفت:
ــــ شرمنده تون شدم سارا خانم! می دونم از حلقه خوشتون نیومد، اما قول می دم جبران کنم. ممنون که نزدین تو ذوقشون.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊჻ᭂ࿐✰
😍 نمونه هایی از شوخ طبعی ها و سرزندگی های شهدا و مدافعان حرم در اوج درد و خطر
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🔹💠🔹
خودآگاهی حاصل از نوشتن، دلهره، تنیدگی (استرس) و افکار منفی را کم میکند.
وقتی احساس خود را مینویسیم یاد میگیریم که خود را بشناسیم و دریابیم چه احساسی داریم و چه گونه فکر میکنیم و چه طور افراد و موقعیتها، زندگی ما را آزرده میکنند.
این گاهی به معنای توانایی مهار احساسات و بروز واکنشهایی است که در هر موقعیت بهترین واکنش ممکن باشند.
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144140477230042027.mp3
9.12M
🌿
🎶 «تبریک»
🎙 پویا بیاتی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🌸🍀
به یکی از دوستان گفتم:
شنیدهام خداوند به شما فرزندی عطا فرموده است؟
او در جواب من خیلی زیبا گفت:
خداوند افتخار تربیت یکی از بندگانش را به من عطا کرده است.
👦🏻👧🏻 #سربازان_آینده_ی_امام_زمان
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📖
«اى مردم!
راضى بودن و ناراضى بودن به كارى، مردم را در آن كار شریک مى گرداند، ماده شتر قوم ثمود را تنها یک مرد، پى كرد؛ اما خداوند همه ی قوم ثمود را عذاب کرد؛ زيرا همه به كار آن مرد راضى بودند.»
[خطبه ی ۲۰۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
اگر انسانها را وزن میکنید،
مواظب باش تنها بر اساس مدرکشان وزن نکنید.
بعضی ها با مدرک، خالی از درکند
و برخی بی مدرک، سرشارند از درک و شعور.
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش۹۴: شاید مسخره به نظر میرسید اما همان چند روز ندی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۵:
به نیم رخ مردانه اش نگاه کردم. چه می گفت؟ حلقه، میهمان چند روزه ی دستان متصلم به مرگ بود، نقش و نگارش چه اهمیتی داشت؟
تلاش های پروین و فاطمه خانم، برای تدارک مراسم عقد به انتها نمیرسید و در این میان، دانیال را بی نصیب نمی گذاشتند از خانه تکانی و خرید وسایل لازم. برادری که مدام غر می زد و نقشه هایش برای فرار از زیر کار، نقش بر آب می شد. در اوج شادی، دلم غم داشت می ترسید. غم، از حضور بی تفاوت مادر که چنگ بر احساسات دخترانه ام میکشید و ترس، چون بعد از خرید حلقه، حسام پا به خانه مان نگذاشت.
مدام، افکار اغتشاشگر به خلوتم حمله می کردند که چرا حسام به دیدنم نمی آید؟ نکند پشیمان شده و راهی برای ابراز نمی بیند؟ گاهی دلم پر می کشید برای شنیدن صدایش و گاهی متنفر می شدم از خودم بابت سادگی بیش از حدی که خرجش کرده بودم. وحشت داشتم از این که، حسام هم عاصمی دیگر باشد. اصلاً در محدود فرصت ماندهام برای زندگی، دیگر قلب و غرورم جایی برای شکستن نداشت.
صبح روز عقد، فاطمه خانم زودتر از همیشه به خانه مان آمد. هرچه به ساعت عقد نزدیک تر می شدیم، دلشوره ام بیشتر می شد و ریه هایم بیش تر از همیشه بوی عطر حسام را میطلبید. اویی که انگار وامانده بود در این انتخاب! آفتاب سرخوش بهاری، گل ها و درختان نو شده ی باغ را می بوسید. دانیال، با احتیاط لباس شیری رنگ و سنگ دوزی شده ی مراسم را، روی صندلی عقب ماشین، کنار فاطمه خانم گذاشت و هر سه در عبور از بدرقه ی دود اسپند و صلوات پروین، عازم آرایشگاه شدیم.
بعد از گذران وقت در ترافیک، مقابل یک ساختمان معمولی و چند طبقه توقف کردیم. تابلویی نه چندان بزرگ از نام آرایشگاه، بر طبقه ی اول نصب شده بود. نمی دانم چرا، اما هراسی مسخره به جانم دوید. دانیال دستم را فشرد و صدایم زد:
ـــ قورباغه سبز! چرا این قدر نگرانی؟
چه باید می گفتم؟ از اضطرابم بابت نیامدن حسام، یا حسی بچگانه که بهانه ی همراهی مادر را می گرفت؟ بی حرف فقط به تماشای چشمانش نشستم. لبخند زد و دستم را فشار داد.
ـــ بهترین انتخاب رو کردی!
فاطمه خانم، لباس را روی دستانش گرفت و با لحنی بامزه خطابمان، قرار داد:
ــــ بابا، فارسی حرف بزنین منم بفهمم چی می گین، اصلاً سارا جون! قربونت برم از فردا خودم بهت فارسی یاد می دم مادر. دلم گرفت از بس ایشتین پیشتین گفتی و من و پروین هیچی حالیمون نشد.
دانیال با صدای بلند خندید، خم شد و در ماشین را گشود.
ـــ بدو پایین خانم ایشتین پیشتین! ظاهراً مادر شوهرت شاکیه از وضع حرف زدنت.
با حرف های دانیال و فاطمه خانم، لبخند روی لب هایم نشست.
وارد آرایشگاه شدیم. سالنی وسیع با دیوار هایی آیینه پوش و ترکیبی سفیدرنگ از میز و صندلی های چرم. عطر لوازم آرایش و خوشبوکننده ی فضا، مشامم را قلقلک داد. آهنگی شاد در حال پخش بود و چند زن و دختر مشغول انجام امور مربوط به آن مکان. زن میانسال به استقبالمان آمد و ما را به اتاقی، گوشه ی سالن هدایت کرد. روی صندلی مقابل آینه، نشستم. وقتی شال مشکی از سر برداشتم، زن آرایشگر با دلسوزی به ابروها ی یکی در میان و موهای یک سانتی ام چشم دوخت. نگاهش حس قشنگی نداشت. بغض گلویم را گرفت. این روزها تحقیر نشده بودم؟ بهای داشتنت سنگین بود، امیرمهدی! اما میارزید.
چشمان پراشکم، از نگاه مهربان فاطمه خانم در آینه، پنهان نماند. سرم را به آغوش کشید. صورتم را بوسید که بخند، عروس مگر گریه می کند؟ اگر امیرمهدی بفهمد، ناراحت می شود! لبخند بر لبانم نشست، به لطف اسم تنها عشق زندگی ام.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🕯
اگر آدم ها تنها هنگام نیاز، به یاد شما
می افتند، ناراحت نشوید؛ به خودتان ببالید که مانند یک #شمع ، در هنگام تاریکی، به ذهن آنها خطور می کنید.
🕯 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀
یک بازی مهارتی از جنس چوب بستنی برای کودکان
🖐🏽 تقویت مهارت دست ورزی
👀 تقویت هوش دیداری
🎨 شناخت رنگها
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🐔🍃🌲
کم تر از ذره نه ای، پست مشو #مهر_بورز/
تا به سرچشمه ی خورشید رسی چرخ زنان
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 خاطرات یک نظامی زن آمریکایی از تجاوز نظامیان مرد به نظامیان زن آمریکایی در تجاوز به عراق
🇺🇸
#تجاوز_در_تجاوز
#تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─