🔹💠🔹
اگر به خاطر آگاهی از این مسئله نبود که
دیگران شکستهایمان را چه گونه میبینند و تفسیر میکنند،
احتمالاً ترسِ ما از شکست،
بسیار کمتر از این بود.
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
آن که می گوید:
«هنوز وقت دارم!»
هیچ زمان، وقت نخواهد یافت؛
چون او وقت و زمان را نشناخته است!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
از استاد پرسیدم:
تلفن همراه دارید؟
گفت:
بله.
شماره ش رو ازش گرفتم.
ولی هر وقت زنگ میزدم خاموش بود!
یه روز باهاش لای درختهای دانشگاه قدم میزدم. از تو جیبش تلفن همراهش رو درآورد روشن کرد به کسی زنگ زد و دوباره خاموش کرد گذاشت تو جیبش!
گفتم:
استاد این چه کاریه؟ پس تلفن رو برای چی گرفتین؟
گفت:
نگرفتم که هرکی هر وقت خواست من رو پیدا کنه؛ گرفتم خودم هر وقت خواستم به کسی زنگ بزنم، تلفن باید ابزار من باشه، من که نباید ابزار و در خدمت اون باشم.
📎
یکی از بلاهایی که تلفن همراه سر ما می آره همینه که همیشه در دسترس می شیم. آدم یکی از اصیلترین نیازهاش، یعنی #خلوت رو داره به فراموشی می سپره و اگر دقیقهای امکان در دسترس بودن رو از دست بده، مضطرب میشه.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
Sina Sarlak - Barkhiz (320).mp3
11.73M
🌿
🎶 «برخیز»
🎙 سینا سرلک
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
«الْقَلْبُ مُصْحَفُ الْبَصَرِ.»
«قلب، كتاب چشم است.»
[حکمت ۴٠٩]
(آنچه چشم بنگرد، در قلب می نشیند، گويى چشم به منزله ی قلمى است كه پيوسته در كتاب قلب مى نويسد و رقم مى زند.)
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
باید دنیا را بهتر از آنچه تحویل گرفته ای، تحویل بدهی.
خواه با فرزندی خوب،
خواه با باغچه ای سرسبز،
خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی،
خواه با حل مشکلی هر چند کوچک از بنده ای
و این که بدانی حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است.
این یعنی تو پیروز شده ای!
یعنی به مقصد نزدیک شده ای!
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🔹🔹🔻🔹🔹
🔸 مادر «کیان پیرفلک»، بعد از این که آن اغتشاشگر و قاتل پسر خود رو «برادر» خطاب کرد، به حساب خودش از شدت درد و ناراحتیِ این روزها بستری شد!
❗️ ولی اون اندازه حالش بد بود که قبل از بستری شدن، موهاش رو رنگ کرد یه ملافه ی تاجنشان، نماد پادشاهی هم انداخت زیرش، لباسی با نماد همجنس بازها هم پوشید و در حال خواب از خودش عکس گرفت!
🔸 شیادی هم بلدی می خواد!
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
🌿
خدایا قفل نفهمیدن را از دلهای ما بردار!
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۰: با دانیال تماس گرفت و مکان دقیقمان را به او
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۱:
حسام دستانم را میان انگشتانش گرفت تا در ازدحام جمعیت، از او جدا نشوم. من در مکانی قرار داشتم که میلیونها عاشق را، یک جا میهمانی می داد. بعد از کمی پیادهروی پرفراز و نشیب، مقابل گروهی از جوانان سیاهپوش ایستادیم. حسام آرام دستم را رها کرد و وارد جمعیتشان شد. اکثرشان او را به آغوش کشیدند و با لهجه ای خاص، جویای احوالش شدند. به طرفم برگشت.
_ بانو جان! این برادرها از موکب علی بن موسی الرضا هستن. از مشهد اومدن از بچه های گل روزگارن.
یکی از جوان ها که ظاهراً مسئول موکب بود به سراغمان آمد. سلامی به من گفت و با ادب و صمیمیتی خاص، کم و کیف ماجرا را برای حسام توضیح داد.
_ سیدجان! همه چی ردیفه. ساعت یازده و نیم حرکت می کنیم. خواهرا رو اون ور جمع کردیم تا برادرها دورشون حلقه بزن.
ان شاء الله شما و خانمتون هم تشریف می آرین دیگه؟
حسام سری به نشانه ی تأیید تکان داد و پچ پچی کنار گوش جوان گفت. سپس جمعیتی از خانم ها را نشانم داد. کمی تردید و اضطراب، در چشمانش موج می زد.
_ سارا جان! خانمم! مطمئنی که می تونی بری داخل؟ حالت بد نشه! فشار جمعیت خیلی زیاده ها.
مجالی نداشتم. لبخندی زدم و با روی هم گذاشتن پلک هایم اطمینان را به قلبش تزریق کردم. خانم ها در چند صف، چسبیده به هم ایستادند. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ای فاصله دار از آقایان، اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. باز هم طنابی به دور مردها کشیده شد و مجدداً زنجیرهای از مردان جوان، دور حسام و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی وجود داشت. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمی کرد. تمام نفس ها عطر خدا را داشت و بس!
خیلی کند حرکت میکردیم و به جلو می رفتیم. حسام نفس به نفس، حالم را جویا میشد و من از پس اشکِ عشق می دیدم حضور پروردگار را.
سیل مشتاقان و دلدادگان، به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ای را چند ساعت طی نمودیم. ساعت یازده و نیم به داخل حرم قدم گذاشتیم و ساعت سه ی نیمه شب به ضریح رسیدیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد. بیچاره کفتاران داعش که تمام هستیشان را به لجن کشیده بودند. مگر می شد نام انسان را به یدک کشید و از علی و اولاد او تنفر داشت؟ اشک امانم نداد و صدای ناله و زاری زُوار التیامی می شد بر روح ترک خورده ام. این جا یعنی انتهای دنیا. این جا همه حکم ماهیانی را داشتند که سینه می کوفتند، برای صید شدن و حسین، رئوف ترین شکارچی دنیا بود.
ماندنمان به دقیقه هم نکشید که مسیر گامهای آراممان، به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد. چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدن دیوار مردان را داشت و موفق نشد. به سختی، از حرم خارج شدیم. کاروانیان گوشه ای ایستادند و بعد از تشکر و دعایی جانانه برای جوانان متولی، از هم جدا شدند. حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشهای از سرای حسین برد. گوشه ای از بین الحرمین، شانه به شانه ی هم رو به گنبد طلایی بر زمین نشستیم.
_ حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اون جا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقتی مشکلی پیش نیاد.
مگر می شود کربلا باشد، حسین باشد، اربعین باشد، و حال کسی خوب نباشد؟
گفتم:
_ حسام بازم من رو می آری کربلا؟
چشمانش زیباتر شده بود.
_ نه که این دفعه من آوردمت! آقا بطلبه، دنیا هم نمی تونه جلودار بشه. همون طور که بنده تمام زورم رو زدم تا دانیال برت گردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی! حالا بیا یه زیارت عاشورا بخونیم. یه دعایی بکنی واسه ما بلکه حاجت روا بشیم.
زیارت عاشورایی کوچک، از جیب روی سینه اش بیرون آورد میان هر دومان گرفت. خواند و من در موج نواها، عاشقانه تر از قبل، اسیرش شدم. چه قدر مشتاق بود این دل، برای شنیدن نجواهای خدا گونهاش. سراپا گوش شدم و جان سپردم به شنیدن. موج آوازش پر بغض بود و سوزدار. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم؟
پا به پای گریه های قورت داده اش، اشک شدم و زار زدم. چه قدر این مرد، هوایش ملاحت داشت.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد بالا برد و با چشمانی بسته چیزی زیر لب نجوا کرد. سر به زیر، گوشه ی چادر مرا به بازی گرفت و پر از حزن صدایم زد.
_ سارا خانم! شما پیش آقا خیلی عزیزی، حاجتم رو ازش بگیر!
با بغض پرسیدم:
_ من؟ چه جوری آخه؟
سرش را بالا گرفت و چشم به حرم دوخت. نگاه از چهرهاش برنداشتم اشک روان از کنار صورتش را دیدم.
_ سخت نیست؛ فقط یه آمین از ته دلت بگو!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرودی زیبا
برای #روزه_اولی_ها
🌹 خوشبختی یعنی...
🌸 آرامش یعنی...
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
آن به هر لحظهی تبدارِ تو پیوند منم
آنقَدَر داغ به جانم که دماوند منم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ تواَم آزادم
بی تو بی کار و کَسم، وسعتِ پشتم خالی است
گل تو باشی، منِ مفلوک، دو مشتم خالی است
تو نباشی من از اعماقِ غرورم دورم
زیر بیرحمترین زاویهی ساطورم
«علی رضا آذر»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛