🌐 «رادار غدیر»
با برد ۱۱۰۰ تا ۱۶۰۰ کیلومتر هر پرنده هوایی رادارگریز، ماهواره های سطح پایین، موشک های کروز و بالستیک را شناسایی میکند.
نکته ی جالب این است که از مسافت ۷۰۰ کیلومتری توانایی رصد هواپیمای اف ۳۵ را دارد.
🇮🇷 کاملا بومی و ساخت ایران
💠 سال «مهار تورم، رشد تولید»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
این جا جزایرهاوایی نیست؛
جزیره ی کوشک
پشت سد شهید عباس پور
مسجدسلیمان
شمال استان خوزستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌸🌿
خود را دوست داشتن و مراقب خود بودن ، خودخواهی نیست بلکه ضرورت است.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
آینه چون عیب تو بنمود راست
خود شکن آیینه شکستن خطاست
«نظامی گنجوی»
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #زمانه_ی_ما_زمانه_ی_علی (۱)
🎙 «صابر دیانت»
🕰 شب های شهادت امیر المؤمنین (ع)
🕌 هیئت حضرت علی اصغر (ع) _ شهر کارزین
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
📖
«و َاتَّعِظُوا فِيها بِالَّذِيْنَ قالوُا: (مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوِّةً)، حُمِلُوا إِلَى قُبُورِهِمْ فَلا يُدْعَوْنَ رُکْباناً وَأُنْزِلوُا الاَْجْداثَ فَلا يُدْعَوْنَ ضَيْفاناً»
«از کسانى که (پيش از شما در دنيا بودند و) مى گفتند: «چه کسى از ما نيرومندتر است» پند گيريد.
آرى، آنها را به سوى قبرشان بردند در حالى که اختيارى از خود نداشتند و در درون قبرهايشان وارد ساختند، نه به عنوان میهمان.»
[خطبه ی ١١١]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌿
خدایا!
ما را دروازه ی ریختن آبروی دیگران قرار مده!
🤲🏼 #نیایش
🌹 @sad_dar_sad_ziba
29.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔺 این خوش تیپی نیست، جنایت است!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
18.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹🔻🔹🔹
🔻 کاسبی با جان مردم
🔺 مزدوری با چاشنی شیادی و دروغ
#عادل_فردوسی_پور
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
🔹 آن هایی که در زندگی ات نقش مثبتی داشته اند را دوست بدار،
نه آن هایی که برایت نقش بازی کرده اند!
🕰 زمان وفاداری انسان ها را اثبات میکند نه زبان!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش پنجم: لبخند تصنعی بر لب نشاند. دستانم را فشرد و بابت غمنا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ششم:
سکوت نسبی که به خانه برگشت، از کیف دستی اش بسته هایی بیرون کشید و به طرفم گرفت.
_ بیا، دایی جواد داده. رفته بود دبی، این رو واسه ی تو و طاها آورده.
هیچ وقت این همه تضاد شخصیتی در وجود دایی ام را درک نمی کردم. آبش با اعتقاداتمان در یک جوی نمی رفت اما از هر سفرش برای دل خوش کُنک ما تحفه ای می آورد؛ تحفه هایی که هیچ وقت ته دلم را صیقل نمیداد اما مادر می گفت که هر چه باشد خواهر زاده هستید و محبت دارد اگر چه اندک. با آن که می دانستم قرار نیست از محتویات بسته استفاده کنیم، با نفسی عمیق بازش کردم؛ پیراهنی دخترانه و ساعتی مردانه. همیشه آن قدر کلامش زهر داشت که اگر تمام پوشیدنی های دنیا را هم سوغات می آورد، زخم های به جا مانده بر تن روحم را نمیپوشاند. پیر پسری که زمین و زمان را عامل نرسیدن به آرزوهای تمام نشدنی اش می دانست و از زندگی فقط بهانه جویی و ایرادهای بنی اسرائیلی را بلد بود.
بسته را روی میز گذاشتم. زیر لب تشکری زورکی کردم که بر گیرایی تیز مادربزرگ نشست و با تأسف سر تکان داد. او هم در طغیان تمام نشدنی پسر کوچکترش نقش سیبل داشت؛ هر چند که آبی هم از خان دایی بزرگ تر گرم نمی شد و زیر و رویش در ادعای دوست داشتنمان یکی نبود. خان دایی جانی که دو رکعت نمازش جا نمیماند و زمانی صف اول راهپیمایی ها را ارث پدری اش می دانست اما حالا همه ی مملکت را به رگبار فحاشی هایش می بست. خان دایی جانی که از مدرک دکتری فقط کاغذ و مُهر و نامش را داشت. همان که از کودکی، دلِ خوشی از زبان پرکنایه و تیزش نداشتم.
به چروک های غمگین مادربزرگ نگاه کردم. بیچاره این پیرزن! گاهی در عجب می ماندم از خانواده ی نادر مادرم. خانواده ای که تا چند سال قبل حفظ ظاهر می کردند و حالا به بهانه ی اختلافات سیاسی، حیا را هم دریده بودند. چه قدر از آن دو مرد دایی نما تنفر داشتم و هوای نفس کشیدن آن ها هم به ریه هایم سنگین می آمد؛ اما چاره ای نبود، باید درست مثل تمام زندگی ام تحمل می کردم.
در گیرودار جنگ با خاطراتم بودم که صدای گوشی ساده ی مادربزرگ بلند شد؛ این یعنی دایی کوچکم جواد که شدیداً اصرار داشت کوروش خوانده شود، مقابل ساختمان انتظارش را می کشید تا او را به خانه برگرداند. با کج خلقی گوشی را قطع کرد و تند مشغول پوشیدن روسری و چادر شد. چادر به سر در کنار در اصلی ساختمان همراهیاش نمودم. گونه ام را بوسید و رفت. حوصله ی روبه رو شدن با دایی جواد را نداشتم، به همین خاطر پشت در منتظر ماندم. صدای جیغ گوش خراش چرخ هایش که بلند شد، آرام به بیرون خزیدم و دور شدن ماشین مدل بالایش را از دیده گذراندم. با تمام بدخلقی ها و بی اخلاقی هایی که داشت، عاشقانه مادربزرگ را می پرستید؛ اگرچه هیچ وقت به زبان نمی آورد و خشونت از کلام نمی گرفت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄