🔹💠💠🔹
🌿 برای بهبود اوضاع هر جامعه، همراهی، همدلی و مشارکت مردم آن جامعه، یک اصل ضروری است.
🔺 سه مانع بزرگ بر سر راه مشارکت مردم:
۱- مدیران خوبِ دلسوز، امّا سادهاندیش
۲- مدیران خائن زرنگ
۳- احزاب و گروه هایی که به جای نمایندگی از مردم، رأی مردم را چپاول میکنند
🔹 «علی رضا پناهیان»
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀
می گفت:
یه روز سرزده رفتم خونه پدربزرگم دیدم
خودش یه قیمه ی خیلی خوشمزه درست کرده.
باهم خوردیم آخرش گفت:
به مامانت اینا نگی بلدم غذا بپزما، دیگه بهم سر نمی زنن.
🔹 این گل های بی مانند زندگی را فراموش نکنیم!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹🔹🔻🔹🔹
مراقب باش!
دوست حسود باهوش جوری حسودی نمی کنه که واضح و تابلو باشه، ولی سر بزنگاه زهر خودش رو میریزه.
مثلا وقتی سر چند راهی قرار گرفتی، عمداً مشورت اشتباه بهت می ده تا فرصت و موقعیت خوبی رو از دست بدی و بهترین نتیجه برات رقم نخورده.
یا تلاش می کنه پیشنهاد خوبی که داری رو رد کنی،
ولی اگر مورد مشابهی برا خودش پیش بیاد، تو هوا قبول می کنه.
یا تو رو برا انجام کاری که فکر می کنه زمینت می زنه تشویق می کنه، ولی وسط بحبوحه رهات می کنه و گاهی با دشمنت هم همراهی می کنه.
یا...
🔺 اگه ریشههای حسادت رو تو کسی دیدید بگذاریدش کنار، چه برسه به این که باهاش مشورت کنید!
👌🏽 البته اگه زیرک باشی، شناختن این افراد، سخت نیست!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
آرامش
با ارزش ترین حس و
بزرگترین گمشده ی انسان هاست.
🌹 آرامش، روزیتان!
🌺 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۳: محتاطانه گام برداشتم تا مبادا این یک جرعه آرامش را بر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۴:
_ الو... الو...جواب نمی دی؟ لالی؟!
خیال حرف زدن نداشت. بی اختیار و عصبی تماس را قطع کردم. باید به خانه برمی گشتم. دلم آرامش می خواست. کتابچه و تسبیح را داخل کیفم انداختم که دانیال صدایم زد.
_ زهرا خانم چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟
چه باید می گفتم؟ این که چند سالی است با دلشوره دست و پنجه نرم می کنم و یک مزاحم تلفنی ساده می تواند حالم را ویران کند؟
_ نه چیزی نیست. با اجازه، من دارم می رم خونه. اگر کاری بود بگید.
به نایلون روی میز اشاره کرد.
_ اما من ناهار گرفتم براتون. بمونید ناهار...
حرفش را بریدم و با عذرخواهی عازم شدم. وقتی به خانه رسیدم عطر سیب زمینی سرخ شده و صدای بخار سماور بر ناآرامی ام نشست. هیچ وقت اهل بیان احساسم نبودم. نرم به آشپزخانه خزیدم تا با بهانه ی سرک کشیدن به غذا از وجود مادر نفس بگیرم.
حوالی عصر، چسبیده به تخت زیر پنجره، هوای ابری پاییز را بی نوری اتاقم مزه مزه می کردم. همیشه از دلگیری عصر لذت می بردم و مادربزرگ از این تاریک نشینی ام بدش می آمد. طاق باز، چشم به سقف چسبانده بودم که گوشیم زنگ خورد؛ یعنی باز هم... بی درنگ گوشی را از زیر تخت برداشتم و جواب دادم.
_ مگه مرض داری هی زنگ می زنی؟! مشکل تنفسی داری ؟خب برو...
صدای خنده ای زنانه در شنوایی پیچید:
_ والّا من نه مرض دارم نه مشکل تنفسی، فقط تماس گرفتم تا بعد از عرض سلام ادب و ارادت سفارش کار بدم.
گونههایم سرخ شد. خانم اکبری بود. باز هم چند متن می خواست تا به نام خودش تحویل شبکه دهد و مبلغی ناچیز از دریافتی اش را با هزار منت دستمزد کارم کند. دیگر از نوشتن به نام و کام دیگران حالم به هم می خورد. هر بار هم که اعتراض می کردم با وقاحت تمام جواب این می شد:
«چیزی که زیاده نویسنده. شما نخوای، می رم سراغ یکی دیگه. هنوز اول راهی، خیلی زود می خوای اسمت بره روی کار؟»
و من هنوز نفهمیدم چند سال دیگر باید به این هفت_ هشت سال نویسندگی اضافه می شد تا بتوانم کارهایم را به نام خودم ثبت کنم. خنده دار بود.
_ نه خانم اکبری، گفته بودم دیگه نمی نویسم. کلاً نوشتن رو گذاشتم کنار، حوصله ندارم.
انگار خوب می دانست از کلاه رفتن سرم ناراحتم و با تلخی خداحافظی کرد. از کودکی، آرزوهای بزرگی نداشتم. دوست نداشتم دکتر یا خلبان شوم. بر عکس دخترکان هم سن و سالم، از خاله بازی فراری بودم و هیچ وقت موهایم کرشمه ی دخترانه به خود نمی دید. آن وقت ها مادر کارمند بانک بود. بیچاره از شر شیطنت هایم آب خوش از گلویش پایین نمی رفت. هر روز بعد از تعطیلی مدرسه، با مقنعه ی سفید کج و مانتویی که از فرط خاکی بودن رنگ سرمه ای اش به خاکستری می زد به محل کارش می رفتم و تازه آتش سوزاندنم در آن جا شروع می شد.
معمولا یک پای اصلی فوتبال و تفنگ بازی پسرهای فامیل و همسایه بودم. بیش تر وقت ها که توپ روی دیوار همسایه یا بالای درخت گیر می کرد، من مأمور بیرون آوردنش می شدم. تبحر عجیبی در چند لایه کردن توپ های پلاستیکی داشتم. دیگر از نمره ی انضباط و احضار هر روزه ی والدین به مدرسه سخن نگویم بهتر است. وقتی موضوع انشا «در آینده می خواهید چه کاره شوید؟» بود. من در رؤیای فضانوردی، سرآشپزی، هیجانات پلیسی، خبرنگاری، نقاشی و نویسندگی غوطه ور می گشتم. در آخر هم بازی تخیلات، نمک گیرِ نوشتنم کرد و تمام رؤیایم شد فیلمنامه نویسی.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
جلسات قرآنی ماه رمضان
با حال و هـــوای خوب
روستای چهلحصار
شهر اسفراین
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
اون قدر آدمِ بد می بینی،
اون قدر آدمِ بد می آد و می ره
تا یاد بگیری آدمای خوب زندگیت رو
روی چشمات نگه داری.
چون ساده می آن و اگر مراقب نباشی ساده می رن.
قدر آدمای خوب زندگیتون رو بدونین.
به قول حافظ:
«گل، عزیز است، غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
«خورشید، دوباره با نويد آمده است
از پنجـره ى ابرِ سپيد آمده است
برخيز و ببين دوباره از مشرقِ عشق
يک صبح پر از نورِ اميد آمده است»
🌄صبح شما به خیر!
🌺 عید شما مبارک!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #زمانه_ی_ما_زمانه_ی_علی (۳)
🎙 «صابر دیانت»
🕰 شب پایانی ماه رمضان
🕌 هیئت حضرت علی اصغر (ع) _ شهر کارزین
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
📖
«اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَهٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي»
«خدایا چنان کن که از چیزهای ارزشمند زندگی ام، جانم نخستین چیزی باشد که از من می گیری!»
[خطبه ی ۲۱۵]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🕊჻ᭂ࿐
🌷 ...و چه قدر جای تو خالی است...
(امروز، نماز عید فطر)
💠 شهدا را یاد کنیم اگرچه با یک صلوات!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو هم هموطن بار تکلیف داری
تو هم در همین خاک، تشریف داری
من و تو به هر کار، مشغول هستیم
بدانیم ما نیز مسئول هستیم
🍃 @sad_dar_sad_ziba
پدربزرگم نصیحتم میکرد و میگفت:
«اگه فلان قصابی گوشت ارزون بفروشه، مردم میگن:
معلوم نیست گوشت چه حیوونیه.
💙 دلت رو ارزون نفروش.»
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
🔘 حساس باش:
روی زمانی كه برای ديگران میگذاری
روی احترامی كه به ديگران میگذاری
روی اعتمادی كه به ديگران میکنی
روی احساسی كه برای ديگران صرف میکنی
و...
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
اگر این گونه باشیم،
آینده ی روشن تری داریم.
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀
اگر بچه هایمان را دوست داریم
پدر و مادرهای این شکلی نباشیم!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🌸🌿
دیگران را ببخش
نه الزاماً به خاطر این که آنها
سزاوار بخشش هستند!
بلکه
به خاطر این که تو شایسته ی آرامشى.
ببخش و درس بگیر و بگذر!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
عکس هوایی
برای به تصویر کشیدن
شکوه حضور مردم در نماز عید
📷 #عکاسی
🏠خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 برای آزادی...
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
کوچ بهاره ی عشایر
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۴: _ الو... الو...جواب نمی دی؟ لالی؟! خیال حرف زدن ند
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۵:
به یاری قلم، دیگر از آن دخترک ناآرام خبری نبود؛ می خواندم، می نوشتم، یاد می گرفتم. به این امید که اتفاق دلخواهم بیفتد، مدام متن و طرح به هر کجا که می شناختم می فرستادم اما دریغ...
خیلی بخت همراهم می شد، افرادی چون اکبری سر راهم سبز می شدند که یا متن باید به نام خودشان می رفت روی کار یا اگر اسمی از من بود، بی پولی تهیه کننده را برای ندادن دستمزد بهانه می کردند. دیگر بماند افراد به ظاهر محجوبی که ناگهان بنده ی هوس از آب در می آمدند و تو وامانده از این همه کاردستی در ریا بازی، عطای آرزویت را به لقایش می بخشیدی.
حالا از این همه رؤیاپردازی فقط ته مانده ای باقی بود که آن هم صرف نوشتن متن های سیاسی برای سایتی خبری می شد. حداقل خوبی اش این بود که به نام امثال اکبری نمی خورد و بعد چند ماه، دستمزدی هرچند ناچیز دریافتی ام محسوب می شد. این همه دوندگی، این همه تشنه رفتن تا لب چشمه و تشنه تر برگشتن، این همه خواستن و نرسیدن... آخرش زمزمه ی بعضی دوست و فامیل می شد «به لطف شغل پدر، فتح الفتوح می کند این دخترک پاسدار زاده.»
واقعاً درد نداشت؟ به خدا که فقط پوست کلفت میطلبید این رزم نابرابر.
در افکارم دست و پا می زدم که گفت و گوی مضطرب اهل خانه مرا به خود آورد. از جایم پریدم و راهی سالن شدم پدر جوراب هایش را می پوشید، طاها دکمه ی پیراهنش را میبست و مادر غمبرک زده تقاضای بیخبر نماندن داشت.
ـــ چی شده؟ کجا می رید؟
فرمانده ی خانه با عجله گوشی و دسته کلیدش را از روی مبل برداشت.
ـــ می ریم بیمارستان. حال سارا خوب نیست. دانیال هم تنهاست.
کف دستانم شد دریاچه ی عرق. حال آن رفیق چشم آبی که همیشه خوب نبود!
این همه اضطراب کمی عجیب به نظر نمیرسید؟ به سمت اتاق پا تند کردم.
_ من هم الآن حاضر می شم، با شما می آم.
صدای طاها حکم ایست داد.
ـــ نه، نیا! از تو کاری بر نمی آد.
چشمان ملتهبم را به نگاهش دوختم.
مکث به کلامم داد.
ـــ سارا رفته تو کما!
آه از نهادم بلند شد. سارا، سارا، سارا... بیچاره دانیال.
شب، پدر به خانه بازگشت. اما یگانه برادرم برای همراهی رفیقش همان جا ماند. پدر با روحی غم زده از وخامت حال دخترک چشم آبی گفت؛ از دعا و توسل، از بی قراری دانیال. بی قراری؟ اگر می مُرد هم حق داشت. قرار زندگی اش رو به انتها بود و بی قراری در قبالش معنایی نداشت.
صبح راهی بیمارستان شدم. در خلوت دلگیر راهرو به سمت اتاقی که پرستار نشانم داد رفتم. همیشه بوی عجیب بیمارستان، دلشوره به جانم می انداخت.
مقابل در نیمه باز ایستادم. نمی دانم چرا از تماشای آن چه پشت در می گذشت می ترسیدم. نفسم را حبس کردم. دست روی دستگیره گذاشتم و آرام هلش دادم. در با کندی حرکت کرد و مسیر تماشایم عریض تر می شد. اولین عایدی ام شد زنی چادری که پشت به من روی صندلی نزدیک به تخت، قرآن می خواند. دومین دریافتی ام دانیال بود با شانه هایی افتاده که چسبیده به صندلی آن طرف تخت دستانی سرُم پیچ را بین انگشتانش نوازش می داد.
متوجه حضورم نشد. چشم به میزبان غصه داشت و روحش آن حوالی پرسه نمی زد. چیز دیگری جز کلیتی از دستگاه و ملحفه ی سفید نمی دیدم؛ زن مسیر نگاهم را مسدود کرده بود. مردد، یک گام به جلو برداشتم. تنم یخ بست. چانه ام لرزید. در هجوم نامردان سیم ها دیگر از سارای چشم آبی چیزی جز مشتی استخوان روی تخت باقی نمانده بود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🍁🌿
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست
«هوشنگ ابتهاج»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144151472490380422.mp3
8.13M
🌿
🎶 «جادوی نی»
🔹 امیر جاهد
برای دوستداران موسیقی بی کلام
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍁 بد نشو!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
یه روزایی تو زندگیمون هست که هیچ اتفاق خاصی نمی افته.
ما به این روزا میگیم:
روز تکراری.
ولی حواسمون نیست که میتونست اتفاقای بدی بیفته.
🌇 @sad_dar_sad_ziba