eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
نشد؟ فدای سرت! حتما که نباید می شد. نباید با ضربه ای و اشاره ای ناامید شی و دست از تلاش برداری! می دانی؟! در دنیا خیلی چیزها هست که از توان تو خارج است. 💫 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 وقتی می گویید: «من نمی توانم!» مغز شما بسته می شود. وقتی می گویید: «چه گونه می توانم آن را تغییر دهم؟» مغز شما شروع به کار می کند تا راهکارهای نو را واکاوی و بررسی نماید تا بهترین را برگزیند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ 💞 خواهر برادری 😍 @sad_dar_sad_ziba ─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
✍ یکی از حقایقی که هرودوت تاریخ نگار یونانی نتوانسته انکار کند، احترامی است که ایرانیان بعد از ورود به آتن، به ناموس یونانیان می‌گذاشتند. افسران و سربازان ایرانی که آتن را فتح کردند، حداقل یک سال از خانواده‌های خود دور بودند. آنان که در دوره ی جوانی به سر می‌بردند، هرگز متعرض زنان یونانی نشدند. در صورتی که در عرف قدیم هر ارتشی که وارد کشور مغلوب می‌شد همان طور که مال آن ملت را از خود می‌دانست، زن‌های آن را هم! 🔹 ایرانیان آن قدر مقید به احترام به نوامیس بودند که هرگز به خود اجازه نمی‌دادند هنگام تهاجم به یک کشور به زن‌های ملت مغلوب تجاوز کنند. 🔹 از پاکدامنی در ایرانیان همین بس که، «کتزیاس» طبیب و مورخ یونانی که مدت ۲۰ سال در دربار ایران به سر برده می نویسد: «در ایران هیچ زن روسپی وجود ندارد.» 📚 بُنمایه: سرزمین جاوید‌ نوشته ی «ارنست هرتزفلد، رومن گیرشمن» تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀 هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله از زندگی بگذرد، همه‌چیز درست می‌شود. زندگی و سرزندگی خود را معطل یک روز موهوم نیامدنی، نکنید. از همه‌ ی چالش‌ها لذت ببرید؛ هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است. ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۵: اشک از روی گونه ام لیز خورد. زخم هایم سوخت. مهلا نزدیک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۶: نمی دانستم چه خوابی دیده اما شک نداشتم شر است. نفس هایم تند شد. به سختی نامم را نوشتم. یک... دو... سه... عناوین مرتبط که بالا آمد، قلبم برای چند لحظه تپیدن را از خاطر برد. زمان و مکان را گم کردم. زهرا، دختر حاج اسماعیل، من بودم؟! ماتم برد از دیدن عکس ها. عکس هایی مربوط به دیدار اتفاقی ام با پدر سارا در حیاط امامزاده بود؛ همان روز که به عنوان یک دوست قدیمی سراغ دانیال مفقود شده را از من گرفت. این بازی منصفانه نبود. سرخط خبرها چون آهنی گداخته در مردمک هایم فرو می رفتند: «خیانت یک آقازاده!» «عکس هایی که نشان از خیانت فرزند یکی از سرداران سپاه دارد.» «ارتباط فرزند فرمانده سپاه با عضو گروهک منافقین چیست؟» «فررند یکی از فرماندهان ارشد سپاه به اتهام خیانت و جاسوسی تحت تعقیب است.» «دلیل متواری بودن فرزند فرمانده سپاه اعلام شد.» خبرها چون مار افعی به قصد خفگی دور گردنم حلقه می زدند. هر گزارش حکایت از ارتباط دختر حاج اسماعیل با دشمنان نظام و گریزش از چنگال قانون داشت؛ گریزی که چندین بی گناه را به کام مرگ کشیده بود. آبروی پدرم بهانه ای شده بود برای گرد و خاک کردن های سیاسی. معاندان، ناجوانمردانه می تاختند و خودی های ناخودی، بی معرفتانه عقده گشایی می کردند. واژه ها جانم را به آتش می کشیدند. من نه جاسوس بودم، نه خائن و نه متواری. من فقط دختری بودم که دلشوره ی پدر و مادر داشت؛ همین... نفس در سینه ام تنگ شد. هر چه بیشتر می خواندم، دنیا بیشتر به دور سرم می چرخید. در عرض چند ساعت، لقب خود فروخته ی خائن بر پیشانی ام داغ شد. این همه قلم کی عزم نوشتن کردند؟ عرق کف دستانم را با لبه ی مانتو گرفتم. حالی در تن نداشتم. چه طور می توانستم به تک تک باخبران ثابت کنم که بی گناهم تا دور آبروی پدرم را خط بکشند و اصلاً فراموش کنند زهرا نامی می زیسته؟ زنی میانسال با چند ساک دستی وارد نمازخانه شد. دیگر باید از نگاه هر جنبنده‌ای می‌ترسیدم. به سرعت خود را جمع و جور کردم. زن بی‌توجه به من، با همان مانتو قهوه‌ای کهنه‌اش به نماز ایستاد. ذهنم آرام و قرار نداشت. دلیل این دورچینی ها را نمی‌فهمیدم. باید کاری می‌کردم، اما می‌ترسیدم. نماز زن تمام شد. مهر را بوسید و گوشه دیوار گذاشت. با ابروانی گره خورده کیفش را زیر و رو کرد. پاکتی سیگار بیرون کشید. نگاهی به من انداخت و اجازه خواست. سر تکان دادم. دود سیگار که در فضای بسته ی نمازخانه پیچید. زن هم یک به یک جمله بافت از مشکلات زندگی از حقوق بخور و نمیر همسر بازنشسته، از دو پسر تحصیل کرده اما بیکار، از دختری که سازش با خانواده کوک نبود و خون به دل این زن می‌کرد، زنی که برای تأمین هزینه‌ها مجبور به دست فروشی در مترو بود. راستی سهم این‌ها از سفره ی انقلاب خلاصه می‌شد به دست فروشی در اوج امنیت؟ _ امروز دوستم می‌گفت تو این گوشی ها خونده که بچه ی یکی از فرمانده‌های سپاه به جاسوس ها و منافق‌ها کمک می‌کرده. می‌گفت فیلم و عکسش هم هست. حالا هم که گندش در اومده دختره رو فراری دادن. این‌ها مگه می‌ذارن پای توله‌هاشون جایی گیر بیفته؟! قانون فقط واسه امثال من بدبخت چماق به دسته. به آقازاده ها که می رسه می شن دایه ی مهربان‌تر از مادر. ماها باید شب تا صبح تو گرما و سرما جون بکنیم، تهش هم از گرسنگی گرد بخوابیم و خدا رو شکر کنیم؛ اون وقت این‌ها از شکم ملت بیچاره می‌زنند و می‌ریزن تو خندق بلای بچه‌هاشون. لقمه ی حروم هم جاسوس و خائن تحویل می ده دیگه. فقط موندم چه طور می‌خوان جواب خدا رو بدن؟ ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹 کار زیبای یک مغازه دار 🔹 یک تبلیغ ساده ✋🏽 ! 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌧 اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری؛ به تو بگوید نگران نباش و غصه بدهی‌هایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم، ببین این حرف او چه قدر به تو آرامش می‌بخشد و راحت می‌شوی! خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است: «أَلیسَ الله بکافٍ عبدَه؟» «آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟» یعنی ای بنده ی من! برای همه کسری و کمبودهایِ دنیوی و اُخرويت، من هستم. این سخن خدا چه قدر انسان را راحت می‌کند و به او آرامش ‌می‌بخشد! برای این است که فرمود: «ألا بذکر الله تطمئن القلوب» «دل‌ها تنها با يادِ خدا آرامش می‌یابند.» «حاج محمد اسماعیل دولابی» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
صبح را زودتر بیدار می‌شوم، تا بیشتر دوستت بدارم. 🕊 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
📖 «آگاه باشيد نام نيکى که خداوند پس از درگذشت انسان براى او در ميان مردم قرار مى دهد بهتر از مالى است که انسان آن را به ارث براى کسانى مى گذارد که هرگز سپاسش را نمى گويند.» [خطبه ی ١٢٠] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۶: نمی دانستم چه خوابی دیده اما شک نداشتم شر است. نفس های
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۷: حق داشت، اما پدر من سر سوزنی مال شبهه ناک بر سفره ما نیاورد که اگر چنین می‌کرد عایدی اش از سی سال جان کندن یک خانه ی نقلی در منطقه ی متوسط شهر نبود و کاخ سازی می‌کرد در بهترین نقاط این سرزمین؛ شبیه به مهر پیشانی‌های یقه سفید که از خدا ترسی فقط استغفارش را برای تاراج دین و دنیای مردم دکور کرده‌اند. عطر گس سیگار و تلخی کلامش دلم را چنگ می‌زد. درد دل که تمام کرد، عازم کار شد. باز من ماندم و آن چهاردیواری بی مشتری. تا کی می‌توانستم این جا بمانم؟ حال خوشی نداشتم. دلشوره و درد زانو امانم را بریده بود. گوشی ام زنگ خورد تماس را برقرار کردم. _ شهرت چه حسی داره، خانم نویسنده؟ از تحقیرم لذت می‌برد. حرفی نزدم. دلم نمی‌خواست عجز و اضطراب را در لرزش تارهای صوتی ام بشنود و خوشش بیاید. _ می‌بینی؟ این همه سال واسه همین جمهوری اسلامی نوشتی و هیچ کسی تو رو نشناخت، اون وقت من توی یک چشم به هم زدن تبدیلت کردم به شهره این ور و اون ور آب. فعلاً چند ساعت از پخش عکس‌ها و فیلم‌ها گذشته؛ صبر کن تا فردا که خبرها حسابی دست به دست چرخید، اون وقت دیگه نمی‌تونی پات رو توی خیابون بذاری. میان حالی بین اضطراب و خشم، گیر افتاده بودم. با آرامشی چندش آور ادامه داد: _ این دنیای مجازی هم خیلی خوبه‌ها از این ور ما تولید می‌کنیم، از اون ور یه عده با چشم‌های بسته نشخوار می‌کنن. اصلاً شهر هرتی که می گن همین دنیای مجازیه. کی به کیه؟ با لطف مسئولینی که پشت در سفارت خونه‌های خاص تربیت شدن، این ملت اون قدر خسته و عصبی هستند که واسه شون مهم نیست خبر خیانت یه آقازاده راسته یا دروغ. فقط اگه دستشون بهت برسه، عین قصاب، گوشت تنت رو رشته رشته می‌کنن. حالا به فرض محالم که ثابت بشه تو بی‌گناهی؛ دیگه کی باور می‌کنه؟! این روزها مردم دوست دارن بد بودن بالادستی‌هاشون رو باور کنن، نه خوب بودنشون رو. مهر خیانت تا آخر عمر عین داغ بزرگی، از رو اسم حاج اسماعیل و خونواده‌اش پاک نمی‌شه. دوست داشتم آن قدر جیغ بکشم تا خون از گلویم سرازیر شود. نفس‌هایم را عمیق کشیدم. منفورانه خندید. _ هستی دیگه؟ خب بریم سر اصل مطلب! با احتیاط از نمازخونه می‌زنی بیرون. می ری سمت باجه ی فروش بلیط و تو صف می‌مونی. یه لندهور با موهای فرفری می آد. یه کیفه که باید ازش تحویل بگیری، هر سوالی کرد، می گی: «من نمی‌دونم، از انتظامات بپرس!» انگار زیر چشمان آن ملعون قدم برمی‌ داشتم. حتی می‌دانست در نمازخانه مترو پناه گرفتم. اما کیف، چه چیزی در آن کیف بود؟ من نمی‌خواستم بیشتر در این منجلاب فرو روم. برزخ شدم. _ این کار رو نمی‌کنم. پیروزی را از آن خود می‌دید، لحنش لبخند برداشت. _ هر طور راحتی! من هیچ وقت کسی رو مجبور به انجام کاری نمی‌کنم. فقط شرایط رو می گم تا خود شخص انتخاب کنه؛ مثلاً به تو از طاها، چشماش و جونش می گم. انتخاب با خودته! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✨ نور نباش برای کسی که می خواد کور بمونه! 💫 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 وقتی یه ویژگی زیبا توی کسی دیدی، حتما بهش بگو! شاید واسه تو یه ثانیه طول بکشه، اما برای او می‌تونه مدت ها باعث انگیزه و رشد باشه! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سواحل دریاچه تاهو بعد از برگزاری یک جشن! 🇺🇸 آمریکا 🔸 ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌊 حال خوب دریاچه ی ارومیه آشتی فلامینگوها با طبیعت زیبای ایران / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿 این روزها سخاوت باد صبا کم است یعنی خبر ز سوی تو این روزها کم است این جا کنار پنجره تنها نشسته ام در کوچه ای که عابر دردآشنا کم است من دفتری پر از غزلم، ناب ناب ناب چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است بازآ ببین که بی تو در این شهر پرملال احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است اقرار می کنم که در این جا بدون تو حتی برای آه کشیدن هوا کم است دل در جواب زمزمه های بمانِ من می گفت: می روم که در این سینه جا کم است «محمد سلمانی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144178960570100628.mp3
7.25M
🌿 🎶 «عشق ترین» 🎙 رضا بیجاری /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
مردمدار باش، نه مردم مدار! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ✋🏽 «من اومدم نوکری» 🖤 عزیز دلم حسین! 🌿 @sad_dar_sad_ziba ─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹🔻🔹🔹 دیدگاه زیبای «محمد علی کِلِی» درباره ی نماز 🔹 «محمد علی کلی» قهرمان آمریکایی مشت زنی جهان که مسلمان شد! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 وقتی کسی مرا ناراحت می‌کند، از خود می‌پرسم: آمده است تا چه درسی به من یاد بدهد؟ فاقد کدام ویژگی شخصیتی و روانی هستم که باعث شده متحمل این رنج شوم؟ ‏ انسان های عصبانی، آرامش را‏، انسان های تحقیرگر، عزت نفس را، انسان های لجباز، انعطاف را ‏و انسانهای بی احساس، عشق و محبت را به ما می آموزند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨ آره، شرایط سخته، اما تو حق نداری خسته بشی! 💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شمار دو چشم، یک تن کم وز شمار خرد، هزاران بیش 🌷 به یاد پدر... ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀 یکی از قشنگ ترین حالاتی که یک نفر می‌تواند برای ما بسازد، حس ارزشمند بودن و دوست داشتن خودمان است. قدر این آدم های زندگیمان را بدانیم! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌿🍁🌿 جهان را غوطه ور در هاله ای از نور خواهد كرد مرا یک روز، برق چشم هايت كور خواهد كرد كنارت ساعت روی مچم برعكس می چرخد حضور تو مرا از روز مرگم دور خواهد كرد تمام عمر تک آورده بودم غافل از اين كه خدا جفتی شبيه تو برايم جور خواهد كرد به گل های به روی دامنت جان داده ای آن قدر كه اطراف تو را شهدش پر از زنبور خواهد كرد نشستی بر لب حوض و حضورت ماه را هر شب به رفتن در حجاب ابرها مجبور خواهد كرد پس از مرگم بيا روی مزارم، شک نكن عطرت مرا ملزم به بيرون آمدن از گور خواهد كرد «جواد منفرد» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۷: حق داشت، اما پدر من سر سوزنی مال شبهه ناک بر سفره ما ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۸: در آن سرما حس حرارت داشتم. بغضم را قورت دادم. در اجبار محض فرورفته بودم. بیچارگی ام را که دید شروع به توضیح دادن کرد و بی‌تعلل تماس را قطع نمود. فرصت زیادی نداشتم. لنگان از نمازخانه بیرون زدم و به سمت باجه رفتم. شلوغ بود. سر به زیر توی صف ایستادم. قلبم تند تند می‌زد. حس می‌کردم همه ی آدم‌ها صدایش را می‌شنوند. یک صدا نجوا می‌کرد: «اگر کسی من را بشناسد چه؟» و صدای دیگر نعره می‌زد: «چه آتشی در آن کیف است؟ نکند ناخواسته ضامن نارنجکی خانه خراب کن را بکشم که خون روی خون بر گردنم بیفتد؟» آخرین نفر در صف بودم. چند لحظه بعد جوانی ریزنقش با موهایی شبیه به لانه ی کلاغ پشت سرم ایستاد؛ بی حرف، بی‌کلام. یعنی خودش بود؟ به سختی جان کندن، افسار نگاه مضطربم را دست گرفتم و چشم دوختم به مقابل. چند قدم که جلو رفتیم پرسید: «ببخشید خانم، چه جوری می‌تونم با مترو برم دانشگاه تهران؟» چانه ام از شدت ترس می‌لرزید. ــــ نمی‌دونم. از انتظامات بپرسید. لبخندی مهربان و عادی زد. جرئت چرخاندن سر را نداشتم. چیزی از دستش افتاد. خم شد. حس کردم کوله‌ای کنار پایم و نزدیک دیوار باجه قرار گرفت. قطرات سرد عرق، یکی پس از دیگری، روی شقیقه ام سبز می‌شد. جوان ایستاد. نگاهی ساده به اطراف انداخت. گوشی اش زنگ خورد. _ روی پله هایی؟ بمون، اومدم. خب حالا! یادم رفت دیگه. حین مکالمه از کنارم دور شد؛ شبیه به همه ی آدم های معمولی این شهر. باید کیف را برمی داشتم. دستپاچگی از حال و روزم می بارید. صف به جلو حرکت کرد. عابران آن قدر درگیر روزمرگی هایشان بودند که کسی توجهش پرت من نبود. چادر را روی سرم کش و قوس دادم؛ سپس تا آن جا که می شد، به شکلی عادی، کوله را از کنار پایم برداشتم. سر که بلند کردم، نگاهم به دوربین مترو روی دیوار مقابل افتاد. تلاطم درونی ام طوفان شد. ملتهب اطراف را بررسی کردم. همه چیز عادی به نظر می رسید. اگر شناسایی شده بودم، در چشم بر هم زدنی دستگیرم می کردند؛ پس خطری وجود نداشت. نرم از تیررس دوربین خارج شدم. گوشی ام زنگ خورد. _ می ری به همون نشونی که برات می فرستم. فقط یادت باشه که تحت هیچ شرایطی، توی کیف فضولی نمی کنی. کف دستانم گز گز می کرد. _ چی تو این کیفه؟ تماس را قطع کرد. حال کارگری را داشتم که خانه ی کاهگلی اش بر سرش آوار شده. پیامی به تلگرام آمد. نشانی یک پیست سوار کاری بود در منطقه ای خاص. با هر قدم بیشتر در این باتلاق فرو می رفتم. لنگ لنگان از مترو خارج شدم. درد زانو بر پریشان حالی ام رحم نمی کرد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردی که درمانش تو باشی دوست دارم بغضی که بارانش تو باشی دوست دارم 🎵 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹❇️🔹🔹 «فریبا وفی» در یکی از نوشته هایش می‌گوید: «هیچ‌کاری بی‌معنی‌تر از آن نیست که بخواهی برای کسی که برایش مهم نیستی از خودت بگویی.» باید از یه جایی به آدم هایی که یا دوستمون ندارن، یا می گن دوستمون دارن ولی دوست داشتنشون رو حس نمی‌کنیم و براشون مهم نیستیم، از خودمون نگیم. 🍃«زندگی زیباست» ❇️ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دم خروس ولنگاری و بی بندوباری بیرون می زند! بی بندوباری های جنسـی بیماری های آمیزشی 🇬🇧 انگلیس 🔸 ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─