فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
ای عشق! بیا و نور امّیدم باش
عاقل شده ام، مقابل دیدم باش
هر چند که آسمان پر از ماه شود
تو تو تو تو فقط تو خورشیدم باش!
💫 @sad_dar_sad_ziba
نکند برای
عیبهای دیگران
قاضیهایی ریزبین
و برای عیبهای خودمان
وکیل مدافعانی چشمپوش باشیم!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 جوان با چشمانی اشکبار، جلو آمد و گفت:
خیلی نامردید!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
جمعی به حاكم شكايت بردند كه دو دزد، كاروان صد نفری ما را به غارت بردند.
حاكم پرسيد:
چه گونه صد تن بر دو دزد چیره نگشتید؟
يكی گفت:
آنها دو نفر بودند همراه و ما صد تن بوديم هریک تنها.
📌 #تفرقه
🌿 @sad_dar_sad_ziba
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن قدر بر اصول و اعتقاد درستش ماند تا شهید شد.
⛰ استقامت تا شهادت 🌷
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
بی تو تمام زندگی از غصه لبریز است
بی تو تمام روز و شب هایم غم انگیز است
آن قدر در کابوس تلـــــخ رفتنت ماندم
نام تمام فصل های بی تو پاییز است!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌿🌸🌿
گاهی باید خودمان را به روز رسانی کنیم!
به روزرسانی را که تنها برای بازی ها و نرم افزارها و برنامه های رایانه ای
نگذاشته اند.
گاهی هم آدم باید خودش را به روز کند.
طرز فکرش را ارتقا بدهد؛
حال و هوایش را تازه کند؛
مثلاً دور بریزد تمام خاطراتی را که
تکرارشان چیزی به جز غم و اندوه ندارد
رها کند بعضی وابستگی ها را که
حال و روزش را به هم میریزند
افسوس ها را …
غصه ها را …
نگرانی ها را …
و تمام تلخی هایی که بوی کهنگی گرفته اند.
گاهی باید یک گوشه ی دنج نشست
زندگی را نو کرد و یک «من» تازه ساخت
با باورهایی جدید
و افکاری رو به رشد.
باور کن لازم است
هر از گاهی خودمان را هم
به روز رسانی کنیم!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
عجیب اما واقعی!
🔴 تعداد كشتگان حوادث رانندگی در سال گذشته:
▫️ ايران: ۱۳ هزار نفر
▫️ آمريكا: ۴۳ هزاز نفر
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌹
🇮🇷 ایران دومین تولیدکننده داروی سکته ی مغزی در جهان
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌈 چشمه هفت رنگ مُجن
/ شهرستان شاهرود
🔹 از نوع چشمه های گوگردی که در ۲۵ کیلومتری شمال شاهرود در میان شکاف دره های دامنه ی قله ی ٤۰۰۰ متری شاهوار واقع شده است.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴
بی عشق، به دور خودمان می گردیم
بی خود شب و روز در جهان می گردیم
دنیا قبرستان بزرگی است که ما
دنبال مزار خود در آن می گردیم
«میلاد عرفان پور»
☘ @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش دوم: بازاریها، مشتریها، رهگذرها و بچه گداها
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش سوم:
ــــ ای تنبل! خدا را شکر کن که شاگرد یک بنا نیستی و نباید صبح تا شب خشت ببری و گل بسازی! اگر شاگرد آهنگر بودی چه میکردی که باید مرتب پتک میزدی و سوهان میکشیدی! برو شکرگزار باش و کارت را تمام کن.
انگار نمایش به پایان رسیده باشد. سرباز گلیم را روی قفس انداخت. گاری به حرکت درآمد. جمعیت را شکافت و از قسمت دیگری از میدان بیرون رفت. گداها دستهای لاغر و پر از لکهشان را بالا گرفتند تا شاید سکهای نصیبشان شود.
تماشاچیان پراکنده شدند و باز فریادها و ناله ی سوهان به گوش رسید.
رفقای ابن خالد برگشتند و روی نیمکت و چهارپایهها و گونیهای پُر و دَر بسته نشستند. زمانی که مشتری نبود، به دنبال موضوعی بودند تا دربارهاش پرحرفی کنند.
ــــ مگر ممکن است کسی در این دوره و زمانه ادعای پیامبری کند؟
ــــ از دیوانه هرچه بگویی برمیآید!
ــــ شبیه دیوانهها نبود؛ آرامش عجیبی داشت!
ابن خالد آهسته گفت:
«در این زمانه هر نسبتی را بخواهند به مخالفان میدهند؛ دیوانه، کافر، زندیق، رافضی، مرتد، مشرک.
این یکی باید قصه ی جالبی داشته باشد که میگویند ادعای پیامبری کرده است!»
یکی که فربه بود و انگشترهای درشتی داشت گفت:
«باز فضولی ات گل کرد؟»
همه خندیدند.
یاقوت آمد سرک بکشد و ببیند به چه میخندند که با نگاه تند ابن خالد میخکوب شد.
کوزه ی کوچکی عسل برداشت و در کیسهای گذاشت. بند کیسه را دور گردن کوزه بست. دکان را به یاقوت سپرد و راه افتاد. خارش کنجکاوی به تنش افتاده بود. تا زندان عسکریه راه زیادی بود. اسبش در اسطبل کنار میدان بود. ساعتی طول کشید تا در شرق دجله، کنار قصرهای باشکوه و سر به فلک کشیده، به زندان برسد.
خیابانها، پلها، ساحل و زیر سایه ی نخلها پر از سربازان ترک بود.
دست و پاگیر بودند. انگار جایی نداشتند، بروند یا جمع شده بودند تا به جایی گسیل شوند.
رهگذران جرأت اعتراض نداشتند وگرنه سربازان بدون آن که حرفی بزنند، یقهشان را میچسبیدند و جیبشان را خالی میکردند.
سربازان ترک حق نداشتند با مردم سخن بگویند.
اسب را به اسطبل زندان سپرد. به دربان گفت:
«من از دوستان تمیمیام، آمده ام ببینمش.»
دربان گفت:
«میشناسمت ادویه فروش! نامت ابوخالد نیست؟»
ــــ آفرین به حافظه ی شگفت انگیزت! ابن خالدم!
ــــ همیشه بوی فلفل و میخک میدهی ابن خالد؛ انگار انبانی از ادویهای!
ریز خندید.
ـــــ در کیسهات چیست؟
ــــ کوزه ای عسل.
ــــ خوش به حال داروغه!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄