eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍁🍀 خوش صورت و خوش قامت و خوش آب و هوایی خوش خنده و با معرفتی، اهل کجایی؟ با دیدن لبخند تو هوش از سرِ من رفت آن طرز نگاه تو مرا کرده هوایی تأثیر نگاه تو و چشمان تو بوده اکنون تو اگر در دل دیوانه ی مایی تا دید تو را این دل دیوانه به ما گفت تو نیمه ی گم گشته ی پنهانی مایی با بودنِ روی تو چه حاجت به طبیب است؟ بر زخم دل من تو خودت مثل شِفایی لبخند تو آرامش این قلب مریض است تو جلوه‌ای از قدرت زیبای خدایی حقّا که به افتادن ِ در دام نگاهت چیزی نتوان گفت به جز عشق و رهایی «سعید غمخوار» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
😌 راضی باش! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🌸🌿 هر جا و هر گاه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتی بدون که هیچ وقت برای برگشت دیر نیست. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه. نترس! حتی اگر برگشتن و جبران کردن، سال ها هم طول بکشه، باید برگردی. ☘ «زندگی زیباست» ☘ @sad_dar_sad_ziba
‌🌿🌸🌿 🔺 از افکار ویرانگر خودت بترس! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۱: ابراهیم رفت و با قاشقی و تکه نانی برگشت و ح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۲ : صبح روشنی بود. خورشید را می‌شد از پس لایه ی نازک ابر دید. هنوز لبه ی دیوارها و کناره‌های کوچه‌ها خیس بود و در گودی‌ها آب ایستاده بود. شب بدی را گذرانده بود. خوب نخوابیده بود. مرتب از این دنده به آن دنده شده بود و وقتی چرتش برده بود، خواب آمال را دیده بود که با گاری‌اش دور می‌شد و جیرجیر چرخ‌ها در گوشش می‌پیچید. تصمیم خودش را گرفته بود. می‌خواست با او حرف بزند و ببیند در برابر ادعاهای الیاس، چه حرفی برای گفتن دارد. کار دشواری بود. باید چنان نرم نرمک رشته ی کلام را به ماجراهای مسافرخانه می‌کشید که آمال مثل آهویی وحشی رم نکند و سر و صدا به راه نیندازد. باید او را در همان باریکه، جایی که اتراق می‌کرد و گاری‌اش را می‌گذاشت، گیر می‌انداخت تا راه فراری نداشته باشد. سر پیچ به خودش خندید. مگر می‌خواست دزد بگیرد؟ نباید کاری می‌کرد که از او متنفر شود. چه کاره بود که از او درباره گذشته‌اش بازجویی کند؟ شاید بهتر بود این کار را به اُم جیران می‌سپرد. او بلد بود با زیرکی و ظرافت، حقیقت را از زیر زبان آمال بیرون بکشد. زن‌ها زودتر سفره ی دلشان را برای هم باز می‌کنند. وارد بازار شد. دکان‌ها را دید که تا دوردست کنار هم ریسه شده بودند. از تب و تاب افتاد. لحظه‌ای ایستاد و به دو طرف نگاه کرد. خود را از جلو راه گاری پر از باری کنار کشید. نفس صدادار و مرطوب اسب به صورتش خورد. حرف زدن با آمال درباره ی اتفاق‌های مسافرخانه کار چندان ساده ای نبود. شبیه کلافی سردرگم بود. دچار تردید شد. کار سختی بود. آمال دوست نداشت او دوباره سر راهش سبز شود. چه طور تاب می‌آورد که حرف‌هایش را بشنود و با خونسردی و آرامش، پاسخی قانع کننده بدهد؟ آیا اصلاً توضیحی قانع کننده وجود داشت که آمال به آن پناه ببرد و از سایه‌های تاریک بیرون بیاید که او را در بر گرفته بود؟ اگر حرف و حدیث‌ها را می‌پذیرفت و کتمان نمی‌کرد، چه؟ آن وقت باید دمش را می‌گذاشت روی کولش و می‌رفت و دیگر سراغی از او نمی‌گرفت. گیج شده بود. به باریکه جایی که آمال گاری اش را می‌گذاشت، نزدیک شد. باز قلبش تپیدن گرفت. لاوک و منقلی ندید. قدم‌هایش سست شد. او نبود و آن باریکه جا با چند عدل بزرگ پنبه پر شده بود. عدل‌ها را تا ارتفاع سه متری روی هم چیده بودن. شاید آمال آمده بود و با دیدن چند خروار پنبه ی فشرده و سنگین، راهش را گرفته و رفته بود. شاید هم تا ساعتی دیگر می‌آمد و با ناباوری به باریکه جایی که پر شده بود نگاه می‌کرد و راهش را می‌گرفت و می‌رفت. به دکان سر زد. طارق آمده بود و صبحانه می‌خورد. ابوالفتح کنار در دکانش نشسته بود و ریشه‌های گلیمی‌ را گره می‌زد. به اصرار طارق، لقمه‌ای پنیر و جزغاله برداشت و خورد. به دهانش مزه کرد. طارق با تعجب نگاهش کرد. ابراهیم پرسید: «چیزی به صورتم چسبیده است؟» طارق لقمه ای دیگر به دستش داد. ــ دندانتان درد می‌کند؟ انگار صورتتان ورم دارد! ابراهیم راه افتاد و بیرون دکان گفت: «همه ی حواست به دکان باشد! دوری می‌زنم و برمی‌گردم!» طارق آمد کنار در. ــ نگران آن پنبه‌ها نباشید! بار که آورده اند، کارگاه ریسندگی بسته بوده است. بسته‌ها را آن جا گذاشته اند. تا ساعتی دیگر برمی‌دارند و می‌برند. وقتی می‌آمدم دیدم که چند نفر بالای گاری رفته بودند و بسته‌ها را در آن باریکه روی هم می‌چیدند. کارشان تماشایی بود. کار هر کسی نبود. ــ او را ندیدی؟ ــ نه. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
❇️ تصویرسازی هوش مصنوعی از روز آزادی فلسطین 🌴 @sad_dar_sad_ziba
🌸 🌱 صبورانه تلاش کن و در انتظار زمان بمان؛ هر چیزی در زمان خودش رخ می دهد. 🌳 باغبان حتی اگر باغش را غرق آب کند، در غیر فصل خود میوه نمی‌دهد. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌙 عزیز دل من! خدا مثل ما نیست محال من و تو، محال خدا نیست 💫 @sad_dar_sad_ziba
📖 اميرالمؤمنين امام علی (درود خدا بر او): «در آن جا كه بايد سخن گفت، خاموشى سودى ندارد و آن جا كه بايد خاموش ماند، سخن گفتن خيرى نخواهد داشت.» [نهج البلاغه، حكمت ۴۷۱] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 📷 من یه عکاس خیابونی ام. اجازه می دید ازتون یه عکس بگیرم؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🌿🌸🌿 پرندگان هیچ گاه نگران آینده و فردای خود نیستند. فقط همان لحظه، زندگی را زندگی می کنند. 👌🏽 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۲ : صبح روشنی بود. خورشید را می‌شد از پس لایه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۳: خود را به آن جا رساند. از عدل‌های پنبه و از آمال خبری نبود. رو به رو، وارد بن‌بست کوچکی شد که کارگاه ریسندگی در طبقه ی همکفش بود. در فضای کوچک جلوی کارگاه، عدل‌های دیگری روی کله ی هم سوار بودند و کارگرها قلاب‌هایی شبیه داس را به آن ها می‌زدند و به طرف انبار می‌کشیدند. آمال آن جا هم نبود. برگشت و به دو طرف بازار نگاه کرد. از آن طرف که آمال می‌آمد تا سر بازار رفت. پس از بازار، میدانی بود و کاروانسراهایی و باغ‌هایی و کوچه‌هایی عریض و خانه‌هایی بزرگ و چند طبقه. دو کاروان از شتران خسته از راه رسیده بودند و حمال‌های میدان، بارهایشان را به زمین می‌گذاشتند. گداها و زن‌ها و دخترکان ولگرد در اطراف مسافران و صاحبان بارها می‌پلکیدند و از محافظان کاروان، ناسزا می‌شنیدند و به عقب هل داده می‌شدند. به گوشه و کناره‌ها و انبارها و کاروانسراها و مسافرخانه‌ها سرک کشید، دو شرطه را دید که او را به هم نشان می‌دادند. پرسه زدنش جلب نظر کرده بود. ناچار راه آمده را بازگشت و به باریکه جا رسید. او نبود. نزدیک بود گریه‌اش بگیرد. خودش هم باور نمی‌کرد آن قدر بی تاب دیدنش باشد. به خود نهیب زد: «نگذار دلت تو را به دنبال خودش بکشد و ببرد! رهایش کن! گیرم که او را یافتی و با او حرف زدی و او گفت که به تو گفته است به دردت نمی‌خورد. پس ای شیدای شوریده! چرا هنوز تعقیبش می‌کنی و دست از سرش بر نمی‌داری؟ چه جوابی برایش خواهی داشت! خواهی گفت که اختیاری از خود نداری؟!» نگاهی به دو طرف انداخت. نه از گاری خبری بود و نه از جیرجیر چرخ‌هایش. مشت‌هایش را گره کرد. ــ نگذار این دل وامانده بر تو فرمان براند! دیگر به این جا نیا و سراغی از او نگیر تا از یادش ببری! فرق او با دیگر ماهرویان دمشق آن است که بر دلت چنگ زده. تو مثل ماهی به تور افتاده‌ای! باید این تور را پاره کنی و آن چنگ را از دلت برداری تا رها شوی! رفت و رفت و از دکانش گذشت و در جواب ابوالفتح، دستی تکان داد. به خود نهیب زد: «دیگر برنگرد و به عقب نگاه نکن! برو و خودت را از دایره ی جاذبه و کشش آمال دور کن! هرچه دورتر بهتر!» پیش از آن که از ازدحام و هیاهوی بازار بیرون برود و به مسجد جامع برسد، صدای آشنای جیرجیر چرخ به گوشش رسید. ایستاد. خواست چهره برگرداند که با دو دست صورتش را گرفت. ــ نگاه نکن! به مسجد برو و نماز بخوان! دل‌ها در دست خداست! صدا قطع شد و پس از چند لحظه‌ای دوباره به گوش رسید. ــ آیا اوست که حالا تعقیبم می‌کند! بی آن که اختیاری از خود داشته باشد، روی برگرداند و با چشمان گرد مثل جادو شده‌ها، به عقب نگاه کرد. گاری کوچکی در بیست قدمی ایستاد. پیرمرد کوتوله‌ای با بیلچه و جارو، سرگین‌های اسبی را جمع کرد و توی گاری انداخت و به سوی سرگین‌های دیگر راه افتاد. از بیچارگی خودش بدش آمد. عقب‌تر از پیرمرد، ابوالفتح را دید که قدم تند کرده بود تا به او برسد. ◀️ ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بترسید از «یارب یارب» کودکی که جز خدا کسی را ندارد! این ناله، جهان ستمکاران و سکوت کنندگان را زیر و زبر خواهد کرد! 🌴 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️ دنیا نوبتی است... 💎 ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄ 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🌿🌸🌿 «وقتی کسی مرا ناراحت می کند، از خود می پرسم این فرستاده شده تا چه درس مهمی به من یاد بدهد؟ فاقد کدام ویژگی شخصیتی و روانی هستم که باعث شده متحمل درد و رنج شوم؟ انسانهای عصبانی، آرامش و خونسردی را به ما می آموزند؛ انسانهای تحقیرگر، عزت نفس را به ما می آموزند؛ انسانهای بی احساس، عشق را می آموزند؛ انسانهای لجباز، انعطاف را به ما می آموزند؛ و...» در زندگی وقتی رفتار کسی آزارمان می دهد از خود بپرسیم: او آمده است تا چه درسی به ما بدهد؟ 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
بترسید از «یارب یارب» کودکی که جز خدا کسی را ندارد! این ناله، جهان ستمکاران و سکوت کنندگان را زیر و
🍂 بریز خونِ مسلمانِ بی‌گناه ولی یقین بدان که به زودی اسیر خواهی شد خراب کردی و کُشتی؛ چنین نخواهد ماند تو هم به وقت خودش، سنگِ زیر خواهی شد «میلاد الماسی» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🔸 یک بام و دو هوای ستمگران جهان 🌿 @sad_dar_sad_ziba
حسادت می‌تواند از فرشته، شیطان بسازد؛ باید خیلی مراقب باشیم! 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
تو هزار و اندی سال ‌است ‌منتظر؎... ... و من‌ هنوز به جـاۍ سربـاز؛ سربـارت ‌هستم...! 🥀 کسر همین ‌یک ‌نقطه، تعـادل‌ جهان را بہ ‌هم ‌مےریزد! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست، نیست ور تو پنداری مرا بی ‌تو قراری هست، نیست «مولوی» 🍃 «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۳: خود را به آن جا رساند. از عدل‌های پنبه و از
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۲۴: در حیاط دلگشای مسجد چرخی زدند و در رأس الحسین دعا و نماز خواندند. ابراهیم به یاد عبادت‌ها و گریه‌های امام زین العابدین(ع) کنار سر پدرش افتاد. حال و هوایش طوری بود که دلش شکست و بلند گریست. بیرون که آمدند، از ابوالفتح پرسید:‌ «دکان را به کی سپردی؟» ــ به طارق. ابراهیم پوزخندی زد و ابوالفتح گفت: «بازیگوش و کم تجربه است اما قابل اعتماد است. گاهی با او حرف می‌زنم و نصیحتش می‌کنم.» ــ همانطور که مرا پند و اندرز می‌دهید! خدا گوش شنوا بدهد! به باب الصغیر رفتند و تربت امامزادگان و شهدای آن قبرستان قدیمی را زیارت کردند. آن جا زمین مرطوب بود و در قسمت‌های بین قبرها که رفت و آمد شده بود، گِل به کفش می‌چسبید. در آسمان، بین دو تکه ی بزرگ ابر فاصله‌ای افتاده بود و از همان باریکه که شبیه رودخانه‌ای میان دو ساحل پوشیده از برف بود، خورشید می‌تابید. روی سکوی گِلی نشستند که هنوز اندکی نم داشت. ابراهیم با تکه چوبی به کندن گِل‌های ته کفشش مشغول شد. سکوتشان کمی طول کشید. ابوالفتح گفت: «امروز ناخوش‌تر از دیروزی.» ابراهیم به تلخی خندید. ــ دیشب اُم جیران گفت شبیه سگی کتک خورده ام! امروز نمی‌دانم شبیه چیستم! خاصیت عشق همین است. مثل شمع تو را می‌گدازد و آب می‌کند. داشتم زندگی ام را می‌کردم که گره کوری مثل مهمانی ناخوانده به جانم افتاد. ناخواسته عاشق یکی شدم که شاید شایسته ی عشق من نباشد. درونم عقل و دل به جان هم افتاده‌اند. جنگی در گرفته که به ستوهم آورده است و برنده‌ای ندارد. به چاهی تاریک افتاده‌ام که هرچه ناخن به دیواره اش می‌کشم؛ نمی‌توانم خودم را از آن بالا بکشم. می‌بینی که درمانده و پریشان شده‌ام! بد دردی است که یکی مثل خوره در جان و دلت خانه کند که نه می‌شود با او ساخت و نه می‌شود بیرونش انداخت! خورشید، باز ناپدید شد و با رفتن آفتاب، سوزی وزیدن گرفت. ابراهیم برخاست. سردش شده بود. ــ بیایید برویم! حالم خوب نیست! انگار دارم مریض می‌شوم! همینم مانده است که در بستر بیفتم و این بار اُم جیران بیاید همزمان از من و مادرم پرستاری کند! با بی‌حالی و بی‌رغبتی خندید. ابوالفتح عبای پشمی خود را روی دوش او انداخت. ــ مهم این است که بدانی تنها نیستی! خدایی داری که مراقب توست و هوایت را دارد! امامی داری که از حال و روزت باخبر است! تو هم به یاد او باش! ایشان مثل تو جوان هستند. همسری دارد که خلیفه ی پیشین، مأمون، به او تحمیل کرده است. خوب درک می‌کند که چه می‌کشی! راه برگشت را در پیش گرفتند. ابراهیم عبا را به دور خود پیچید. ــ دوست دارم «محمد بن علی» را ببینم و با او حرف بزنم. باید از او بپرسم آمال را رها کنم یا نه. هر چه باشد، این دختر شیعه است و تنها. جوانمردانه نیست به حال خود رهایش کنم. ــ فکر خوبی است! بخواهی امامت را ببینی، می‌بینی! موسم حج نزدیک است. من با اُم جیران قصد داریم به حج برویم. تو هم با ما بیا. به مدینه هم می‌رویم و حضرت را می‌بینیم. شاید هم ایشان را در مکه دیدیم. به کربلا و کوفه هم می‌رویم. موافقی؟ ابراهیم انگار مژده‌ای شنیده باشد، با خوشحالی سر تکان داد. ــ شک نکن خواهم آمد! فقط دعا کن حال مادرم بهتر شود! شاید اگر از این شهر و دیار دور شوم، کشش عشق کمتر آزارم دهد و تا بازگردم، او را فراموش کنم! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
گنجِ بی رنج! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
‏🍀 اگر جای بخششه، جورے دیگران رو‌ ببخشید ڪہ با‌ خودشون‌ بگن‌: اگہ این‌ بنده‌ و آفریده ے خداست، پس‌ خودِ‌ خدا‌ دیگه چہ جوریه؟! 🍀 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ خواجه‌‏اى، غلامش را ميوه‌‏اى داد. غلام ميوه را گرفته و با رغبت تمام می‌خورد. خواجه، خوردن غلام را می‌دید و پيش خود گفت: كاشكى نيمه‌‏اى از آن ميوه را خود می‌‏خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را می‌خورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد. پس به غلام گفت: یک نيمه از آن به من ده كه بس خوش می‌خوری. غلام، نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت. روى در هم كشيد و غلام را سرزنش كرد كه چنين ميوه ‏اى را بدين تلخى، چه گونه خوش می‌خورى؟ غلام گفت: اى خواجه! بس ميوه ی شيرين كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام. اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چه گونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست. صبر بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد. ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌱 صابر باش! 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود «سهراب سپهری» 🦩 «زندگی زیباست» 🦢 @sad_dar_sad_ziba
❇️ یادی از شیر بیشه ی شیران 🌷 «آقا مصطفی چمران» ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─