🍃
رویدادهای خوب به سراغ کسانی میروند
که در کنار تلاش، باور هم دارند.
رویدادهای خوبتر به سراغ کسانی میروند
که در کنار تلاش و باور، صابر هم باشند.
«زندگی زیباست»
🌴 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
خانهاش پایین آمده است، ولی حجابش نه!
به امدادگران میگوید: «من خوبم»
تا کسی به او دست نزند!
شکوه در زمان جنگ!
حیا و عفت در زمان برهنگی!
آفرین باد بر این زنان عفیف و شجاع!
#غزه
#فلسیطن
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
↪️
بهترين زمان براى یک شروع خوب، دقیقاً هم اکنون است.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🚩 هر روز عاشورا و همه جا کربلاست!
#هوای_گرگ_و_میش
/دشمن شناسی 🐺
🔰 @sad_dar_sad_ziba
♦️
5.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می رود عمـر ولـی
خنده به لب باید زیست!
«زندگی زیباست»
🦋 @sad_dar_sad_ziba
در بیمارستان میفهمید که تندرستی چه نعمت بزرگی است.
در زندان میفهمید که آزادی، چه قدر مایه ی آرامش است.
در قبرستان میفهمید که باید قدر زندگی را دانست.
زمینی که امروز روی آن قدم میگذاریم
فردا سقفمان خواهد بود.
داشته هایمان قدر بدانیم!
«زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🖤 امروز سالگرد رحلت پدر این جانب است
مردی مؤمن، جهادگر و مردمدار.
لطفاً برای شادی این عزیز و همه ی درگذشتگان، صلوات و فاتحه ای بخوانید.
با آرزوی تندرستی برای شما و خانواده ی گرامی شما!
داغدار ابدی پدر
«صابر دیانت»
◼️ @sad_dar_sad_ziba
Amin Bani @RozMusic.com2_144195453617616684.mp3
زمان:
حجم:
3.51M
🌿
🎶 «پاییز»
🎙 امین بانی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۲ : ابراهیم چشمهایش را بست و دستها را برای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۳:
ابراهیم به طارق گفت:
«برو برای مهمانمان شربت و شیرینی بگیر!»
طارق با اکراه رفت. ابراهیم در را بست. چهارپایه ای را مقابل شعبان گذاشت و نشست.
شعبان گفت:
«باید زود بروم. حرفهایم را خلاصه میکنم.»
ابراهیم از اشتیاق فراوان نمیدانست از آن فاصله ی نزدیک به کدام چشم شعبان نگاه کند.
ــ میشنوم.
آمال خیلی در آن مسافرخانه زحمت کشید. هیچ وقت الیاس به او مزدی نداد. شاید مزدش را به عمویش میداد. نمیدانم! آمال دستش کج نبود. هیچ وقت دزدی نکرد؛ نه از الیاس نه از مسافرها. سر و گوشش نمیجنبید. مثل یک فرشته، پاک بود. این اواخر که بالغ شده بود. الیاس برایش نقشههایی کشید، اما آمال زیر بار نرفت. انگار خدا میخواست او را حفظ کند! شاید نصیحتهای من هم بیتأثیر نبوده است! من او را بزرگ کردم. همیشه با من درد دل میکرد. مثل دختر خودم دوستش داشتم. چند باری مسافرها میخواستند او را از الیاس بخرند و با خود ببرند. من نگذاشتم. کتک هم خوردم. یک بار یکی پول خوبی به الیاس داد و او را کشان کشان با خود برد، اما هنوز چند ساعتی نگذشته بود که آمال برگشت. با چماق به جان آن مرد افتاده و فرار کرده بود.
بیچاره به الیاس پناه آورد. گمان میکرد آن مسافر او را دزدیده است. من به او گفتم که الیاس او را فروخته است. باور نمیکرد تا آن که آن مسافر برگشت و با جنگ و دعوا پولش را از الیاس پس گرفت. سرش را با پارچهای بسته بود. آمال سرش را شکسته بود. چند باری هم الیاس یا عمویش میخواستند او را در قبال پول، شوهر بدهند که آمال جار و جنجال به پا کرد و ظرفها را شکست و در انباری زندانی شد. من دزدکی به او غذا میدادم.
ایستاد و کیسه را روی شانهاش جا به جا کرد.
ــ پدر و مادرش شهید شدهاند. شهید همه جا حاضر است. دعای آن ها از آمال محافظت میکند. من به این چیزها اعتقاد دارم!
ابراهیم دستش را گرفت.
ــ بمان تا از تو پذیرایی کنیم!
باید بروم! تو را که آن شب دیدم، در همان نگاه اول فهمیدم که جوان خوب و نجیبی هستی! سلامم را به آمال برسان! بگو همیشه دعایش میکنم! دلم خیلی برایش تنگ شده است! این مهم نیست؛ مهم این است که با مرد خوبی ازدواج کند و پس از سالها رنج و محنت، خوشبخت شود و مزه ی راحتی را بچشد. البته عمویش در بدجنسی، دست کمی از الیاس ندارد. شنیدهام که ارثیه ی آمال را بالا کشیده است. از این غول بی شاخ و دم هر کاری ساخته است! شاید سنگی جلو پایتان بیندازد! توکلت به خدا باشد! اگر با آمال ازدواج کردی، خبرش را به من برسان! بعد از آن دیگر هیچ آرزویی ندارم!
ابراهیم و ابوالفتح او را تا بیرون از دکان بدرقه کردند.
ابراهیم گفت:
«چند بار خواستم با او حرف بزنم، اما مرا از خودش میراند. از این بازار رفته است. گمش کرده بودم. امروز او را جلو دکه ی عمویش دیدم. به او گفتم که الیاس دربارهاش چه گفته است. از خودش دفاع نکرد. برایش مهم نبود که در قلب من چه میگذرد و چه قدر برایم مهم است که او چه گذشتهای داشته باشد! چرا این طور رفتار میکند؟ انگار از هرچه مرد است، بدش میآید!»
شعبان دستش را گرفت.
ــ به او حق بده! کم نبودند مردانی که با او از عشق و ازدواج حرف زدند و قصد فریبش را داشتند. او به هیچ کدام اعتماد نکرد و فهمید که کار درستی کرده است.
با چند بزرگ تر به خواستگاری اش برو! او را با سماجت از عمویش خواستگاری کن! راهش همین است!
ــ تو مرد شریفی هستی شعبان! دلم گواهی میداد که آمال عفیف و پاک است! هیچ وقت بزرگواری ات را فراموش نمیکنم!
ــ اگر ازدواج کردید، با او مهربان باش!
شعبان قدمهایش را تند کرد و دور شد تا به کارهایش برسد. طارق با تُنگی شربت و ظرفی شیرینی از راه رسید، اما مهمان از راه دیگر رفته بود.
پرسید:
«چه میخواست؟ پول که نگرفت!»
ابراهیم با خوشحالی گفت:
«باور کن روزی او را از چنگ الیاس بدطینت نجات می دهم! انگار فرشته ای است که به شکل پیرمردی لاغر و فقیر درآمده است! بیایید برویم تا با هم شربت و شیرینی بخوریم!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀 آرام باش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍂
گذشته هایت را ببخش!
زیرا گذشته ها، همچون کفش های کودکی نه تنها برایت کوچکند
بلکه تو را از گام برداشتن باز می دارند.
✅ از گذشته، تجربه ای و عبرتی برای تو کافی است!
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌙
گر مرد رهی، باخبر از ناله ی دل باش
زیرا که به هر قافله، بانگ جرسی هست
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
«فروغی بسطامی»
🍀 «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba