eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
563 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 گر مرد رهی، باخبر از ناله ی دل باش زیرا که به هر قافله، بانگ جرسی هست خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست «فروغی بسطامی» 🍀 «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
☑️ ✳️ داستان به پایان رسید با آب! ✳️ داستان به پایان رسید با یک پشه! ✳️ داستان به پایان رسید با اندوه! ✳️ داستان به پایان رسید با سنگ! خدای بزرگ، قدرت های پوشالی و برتری جویان را با ساده ترین چیزها، سر جایشان می نشاند! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
به نظرم توضیح بیش تری نیاز نیست! 🙄 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۳: ابراهیم به طارق گفت: «برو برای مهمانمان شربت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۴ : ابوالفتح به ابراهیم گفت: «عجب مرد با خدایی بود! در برابر خدمتی که کرد، هیچ نمی‌خواست؛ با آن که محتاج بود.» ابراهیم اشکش را با گوشه ی دستار پاک کرد. ابوالفتح تکه ای شیرینی به دهان او گذاشت و خندید. ــ به گمانم این همان نشانه‌ای بود که می‌خواستی! زود به مرادت رسیدی! باورت می‌شد به این زودی خدا یکی را با پای خودش به دکانت بفرستد تا دروغ‌های الیاس و پاک بودن آن دختر تنها و عفیف را نشانت دهد؟ باید ایمان بیاوریم که کارها دست خداست و در دقیقه‌ای می‌تواند حقیقت را برملا کند و دل‌های مضطرب را به آرامش برساند! ابراهیم گفت: «اگر خدا شعبان را فرستاد تا به من آرامش بدهد، امیدوارم بقیه‌اش را هم سبب سازی کند! من شایسته ی این لطف الهی نبودم؛ به گمانم امام دعایم کرده باشد!» شام می‌خوردند که درِ خانه به صدا درآمد. مادر در بسترش نشسته و به دیوار تکیه کرده بود. لحاف را روی پاهایش انداخته بود تا گرم بماند. دو تکه چوب در آتشدان می‌سوخت. ابراهیم پیه سوز را از کنار سفره برداشت و برخاست. گفت: «خدا کند اُم جیران باشد!» خودش بود. آمد نزدیک مادر کنار سفره نشست. اما به نان و دوغ کشک دست نبرد. ــ شما بخورید. من شام مفصلی خورده‌ام. ابراهیم لبخند زد. ــ ابوالفتح برایم تعریف کرد که امروز چه ماجراهایی را از سر گذرانده‌ای! با آن که هنوز این دختر را ندیده‌ام، ازش خوشم آمد! می‌دانم آن بازارچه کجاست! همین روزها می‌روم سراغش! مادر با بدگمانی به آن ها نگاهی انداخت و دست از غذا کشید. به اُم جیران گفت: «نمی‌خواهد زحمت بکشی! مگر من مرده ام؟» ــ ببخشید مادر! تو از جایت تکان بخور با هم می‌رویم! ــ مگر دختر قحطی است که باید برویم بازارچه و یکی را کنار بساط دست فروشی‌اش ببینیم؟ باز صدای در آمد. مادر ناچار ساکت شد. اُم جیران لب ورچید و گفت: «شاید ابوالفتح است!» مادر با آن که ناراحت بود، دنباله ی حرفش را نگرفت. لحاف را کنار زد و چادر به سر انداخت. ــ هم کشک است و هم نان! بگو بیاید داخل! ابراهیم پیه سوز را برداشت و رفت تا در را باز کند. می‌دانست مادرش با ازدواج او و آمال موافق نخواهد بود. اگر ابوالفتح به جمعشان اضافه می‌شد، شاید می‌توانستند متقاعدش کنند که آمال را ببیند. در را که باز کرد، از دیدن کسانی که آمده بودند، جا خورد. عبدالکریم بازرگان بود و دخترش حبه و همسرش و یک زن خدمتکار که فانوسی در دست داشت. عبدالکریم به خلاف همسر و دخترش لاغر بود. ابراهیم را در آغوش کشید و بوسید. ــ خدا پدرت را رحمت کند! خیلی شبیه او شده‌ای! حاضر نشد با من شراکت کند وگرنه الآن خانه‌اش این نبود! همسر و دخترش طوری وارد حیاط شدند که انگار وارد خرابه‌ای شده‌اند. نوعی تأسف و ناباوری در نگاهشان بود. خدمتکار فانوس را جلوتر می‌برد تا راه را ببینند. ابراهیم، حبه را چند سال پیش دیده بود. آن موقع کوچک و لاغر بود. تعجب کرد که آن قدر رشد کرده بود. ــ بفرمایید! خوش آمدید! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ تردید نکن که نوری هست. شاید تصور کنی چندان نباشد که گفته ­اند، اما یقین کن آن قدر هست که از پس تاریکی ­های زندگی ات برآید. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
‌🌿🌸🌿 این که خود را آزاد بگذارید تا مجبور نباشید در مورد همه چیز و همه کس اظهار نظر کنید، حس خیلی خوبی دارد. اصلاً نیاز نیست نگران این باشید که بی‌نظری شما به عنوان ضعف فکریتان تلقی شود. چون این‌ گونه نیست. اظهار نظر نکردن درمورد هر چیز و هر کس، نشانه ی هوش شماست و موجب افزایش وقار شما می شود. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
◼️ اعدادی که جان دارند! 🖤 @sad_dar_sad_ziba
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴 ❗️ مسجد غیر اسلامی هم داریم! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🐠 جلیقه‌ی نجات را بر تن ماهی بکنید، می‌شود جلیقه مرگ. در زندگی، برای همه نسخه‌ی یکسان نپیچید، همه مثل هم نیستند. 🍀 «زندگی زیباست» ☘ @sad_dar_sad_ziba
‌🌿🌸🌿 دوست بدارید و بگذارید دوست داشته شوید؛ آدم بدون عشق و محبت و دوستی زندگی از گلویش پایین نمی‌رود. «نیاز به دوست داشتن» و «نیاز به دوست داشته شدن»، دو نیاز ضروری انسان هستند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌴 امام على (درود خدا بر او): «هر كس عيب تو را برايت آشكار كرد، او دوست توست.» «غررالحكم، حدیث ۸۲۱۰» 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۴ : ابوالفتح به ابراهیم گفت: «عجب مرد با خدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۵ : ابراهیم جلوتر رفت تا خبر دهد و اتاق را مرتب کند. مادر دستپاچه شد و خواست سفره را جمع کند که اُم جیران نگذاشت. ــ گناه که نمی‌کنید! شام می‌خورید! مادر به زحمت پاهایش را جمع کرد و دست به لبه ی طاقچه گرفت تا بایستد و احترام کند. نتوانست. مهمان‌ها نشستند. خدمتکار فانوس را روی طاقچه گذاشت و گوشه‌ای ایستاد. ابراهیم لحاف را جمع کرد و به اتاق دیگر برد. مادر هم خوشحال بود و هم از سادگی خانه و زندگیشان خجالت می‌کشید. ــ کاش خبر داده بودید تا برای پذیرایی از شما تدارک می‌دیدیم! عبدالکریم گفت: «برای عیادت آمده‌ایم. نه برای مهمانی. احوالی می‌پرسیم و زود رفع زحمت می‌کنیم!» حبه و مادرش حال مادر را پرسیدند و پس از آن ساکت ماندند. معلوم بود که حبه از آمدن به آن خانه راضی نیست. گاهی به اثاثیه ی ساده ی اتاق نیم نگاهی می‌انداخت و اخم می‌کرد. بر خلاف جثه ی بزرگش، رفتارش هنوز بچگانه بود. این‌ها از چشم ابراهیم پنهان نبود. مادر اُم جیران را معرفی کرد. سکوت که آزاردهنده شد، گفت: «نان و کشکی هست؛ بفرمایید!» عبدالکریم تشکر کرد و مادر گفت: «یاد عروسی خواهرزاده‌ام طاووس به خیر! حبه خانم آن روز چه لباس برازنده‌ای پوشیده بود! همه ی نگاه‌ها به او بود!» حبه به این تعریف توجهی نشان نداد. عبدالکریم از زیر شالی که به کمر بسته بود، شیشه ای کوچک بیرون آورد و به دست مادر داد. ــ این روغن مار است. از هند آورده‌ام. برای ورم مفاصل و درد استخوان مفید است. اگر افاقه کرد بگویید تا دوباره تقدیم کنم. مادر تشکر کرد و عبدالکریم توضیح داد که چه گونه روغن مار را می‌گیرند. اُم جیران سفره را جمع کرد و با پیه سوز به اتاق کناری رفت تا شربتی درست کند. عبدالکریم گفت: «من از همان اول که کار تجارت را شروع کردم، اجناس کوچک و گران قیمت را خرید و فروش می‌کردم؛ مثل زعفران، عطر، ادویه، دارو و البته روغن‌های دارویی. حالا هم برنامه‌ام همین است. گاهی بار یک شترم به اندازه بار صد شتر دیگران ارزش دارد.» به ابراهیم گفت: «دکان پدر را بفروش! مال التجاره‌ای فراهم کن و در سفرها همراه من شو! من به یک مباشر جوان و قابل اعتماد احتیاج دارم! البته دستمزدی به تو نخواهم داد، اما یادت خواهم داد که در هر دیاری چه بخری و در کدام شهر بفروشی!» مادر نتوانست جلو شادی‌اش را بگیرد. ــ خدا به کسب و کارتان برکت بیشتری بدهد! دست ابراهیم را بگیر! پسرم با ایمان و درستکار است! ابراهیم گفت: «ممنونم، اما من نمی‌توانم مادرم را تک و تنها رها کنم و به سفرهای دور و دراز بروم! همین دکان و خانه هم از سر ما زیاد است! مادرم از هر چیزی برایم مهم تر است! او را که دارم‌، چیزی کم ندارم!» مادر خنده کنان گفت: «می‌بینی چه قدر با محبت است! اگر ازدواج کند، من تنها نخواهم بود!» عبدالکریم به ابراهیم گفت: «پس هرچه زودتر ازدواج کن! چیزی که برای جوان شایسته‌ای مثل تو فراوان است، دختر شایسته است! فقط انتخاب کن.» مادر با لبخندی محبت آمیز به حبه نگاه کرد و باز او توجهی نشان نداد. مهمان‌ها شربت آلبالو را خوردند و رفتند. مادر از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید! چه شکوه و جلالی داشتند! لباس خدمتکارشان از سر و وضع ما بهتر بود! رفتند و این خانه تاریک شد! اُم جیران گفت: «خانه تاریک شد، چون فانوس را بردند! از حباب فانوسشان خوشم آمد!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄