eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
570 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه را اگر گرد و غبار گرفت، باید خراب کرد؟! ❗️ 🎤 «حجت الاسلام قرائتی» ✅ . /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌱 شادی بکارید، در دل خود و دیگران! 🌸 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀 گاهی سرد شدن روابط زن و شوهر، با پوشیدن یک لباس جدید یا یک سفر چند روزه، از بین می‌رود و دوباره شور و حرارت به این روابط بر‌ می‌گردد. این نکات کوچک رو نا‌دیده نگیرید. / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀 بختت بلند باد و بلندا ببینمت! ایرانِ من مباد که تنها ببینمت! یک عمر روی پای خودت ایستاده ای بگذار چون گذشته سرِ پا ببینمت زیبای چار فصلِ انار و بهارِ من بر شاخه های شوق، شکوفا ببینمت همچون حماسه های خودت با شکوه باش تا هم چنان در اوج تماشا ببینمت پرحوصله چو خاک خراسان و سیستان یک رنگ، مثل آبی دریا ببینمت پیش هزار رنگ شغالان شومِ شب ای شیرِ نر، شکسته مبادا ببینمت من رأی می دهم به تو ای خاک جاودان! در خاک و خون معرکه حاشا ببنیمت!  «جعفر عباسی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🏝 ساحل زیبای خلیج گواتر / چابهار / استان سیستان و بلوچستان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۵: ــ بسیار خوب! همین کار را می‌کنم! چاره ی دی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۶: ــ این‌ها را نمی‌دانستم. من هم نگران شدم. مرا بگو که در فکر نجات ابراهیم از سیاهچال بودم! وضعیت امام در دربار و کاخ‌های کرخ، خطرناک‌تر است! ابن سکیت برخاست. ــ گفتی سیاهچال؛ دلم گرفت! برخیز به کنار دجله برویم! به یاد ماجرایی افتادم که دوست دارم برایت تعریف کنم! از مدرسه بیرون آمدند. خدمتکار با فانوس همراهشان شد. ابن سکیت به او گفت: «برگرد! به چراغ نیازی نیست! ساعتی دیگر اسب‌هایمان را به کنار پل بیاور!» گوشه‌ای از آسمان را ابر پوشانده بود و در گوشه ی دیگر ستاره‌ها می‌درخشیدند. از ماه خبری نبود. از بازار و هیاهو و روشنایی آن گذشتند و به کنار پل رفتند. آن جا هنوز آواز فروشندگان دوره گرد به گوش می‌رسید. دجله در تاریکی چون ماری نقره‌ای می‌خزید و جایی که پله‌ای در مسیرش بود، با صدایی آرام فرومی‌ریخت. برای آن که سبب کنجکاوی مأموران نشوند، در کناره ی پل، میان خانواده‌هایی که روی حصیر و پلاس اتراق کرده بودند، روی دو تکه از تنه ی درخت نشستند. بچه‌ها بازی می‌کردند و در آب کم عمق ساحل می‌دویدند. ابن سکیت دست‌ها را دور یکی از زانوهایش انداخت. جایی ذرت کباب می‌کردند. بو کشید. ــ به به! می‌بینی؟ مردم زندگیشان را می‌کنند! چه کسی به یاد ساکنان سیاهچال و زندانیان کرخ است؟ تو هم تا مدتی پیش یکی از همین‌ها بودی! سرت به زندگی ات گرم بود! چه شد که اینک نزد منی؟ امروز توانستی امام را ببینی! اگرچه فرصت سلام کردن نیافتی، اما او از همان روز که ابراهیم را در قفس دیدی، تو را به سوی خود کشید و هدایت کرد و نفهمیدی! ابن خالد از تعجب خندید. ــ به راستی که حجت خدا مهربان است! ــ انسان‌های نجیب و نیک خواه از هدایت بی‌بهره نمی‌مانند! این از فضل و رحمت الهی است! لَختی که در سکوت گذشت، ابن خالد گفت: «قرار بود ماجرایی را تعریف کنید!» ــ زندگی در جمع درباریان عباسی بسیار خطرناک است! دربار مثل ماری خوش خط و خال است! مردم خوش گذرانی‌ها و قصرهای مجلل و پر از زر و زیورش را می‌بینند! آن روی سکه‌اش را نمی‌بینند! دربار جایی است پر از رقابت و نیرنگ و خیانت! آن جا هر کس به فکر موقعیت و مقام خویش است. درباریان به ظاهر با هم دوستند و در مهمانی‌های یکدیگر شرکت می‌کنند و به هم هدیه می‌دهند، اما در باطن همه را دشمن فرض می‌کنند. در این شرایط، تو ببین که با یکی مثل امام ما چه گونه خواهند بود؛ کسی که آن ها را قبول ندارد و غاصب می‌داند! آن ها می‌دانند که اگر روزگاری ابن الرضا حکومت را در دست گیرد، همه ی درباریان مفت خور و زورگو را مثل زباله جارو می‌کند و دور می‌ریزد! می‌دانند که حکومت علی چه گونه بود و از یادشان نرفته است که علی بن موسی چه گونه با آن ها رفتار می‌کرد! من دوست دارم به دربار نفوذ کنم، تعلیم و تربیت کودکان بنی عباس را به عهده بگیرم و به نحوی نامحسوس آن ها را با معارف اهل بیت آشنا کنم تا در بزرگسالی با اهل بیت و شیعیان بدرفتاری نکنند، اما از این بیم دارم که مورد حسادت قرار بگیرم و سرانجام خونم را بریزند! کسانی که از جان و دل، آرزوی کشتن ابن الرضا را دارند، به یکی مثل من رحم نخواهند کرد! مردی است به نام محمد بن علی هاشمی. از کسانی است که امامت ابن الرضا را قبول ندارد، اما ایشان را دوست دارد. بیچاره سال‌ها با دربار رفت و آمد داشت تا آن که از چشم حامی اش افتاد. می‌گفت: «روز بعد از ازدواج ابن الرضا و ام فضل به دیدن آن حضرت رفتم. تعجب کردم که به او صدمه‌ای نزده بودند. شب پیش از آن، دارویی خورده بودم و تشنگی بر من غلبه کرده بود، ولی دوست نداشتم از حضرت تقاضای آب کنم. نمی‌خواستم از آب آن جا بخورم. ابن الرضا به من گفت به نظرم سخت تشنه‌ای! گفتم آری! به خدمتکار گفت برایمان آب بیاور! من در دل گفتم خدا به ما رحم کند! هم اکنون اینان که دشمن فرزند پیامبرند، آبی زهر آلود می‌آورند! اندوهگین شدم. خدمتکار سبویی آب آورد. ابن الرضا لبخندی به من زد و به خدمتکار گفت نخست به من آب بده! او چنین کرد و ابن الرضا ظرفی آب نوشید و این بار به خدمتکار گفت تا در ظرف من آب بریزد. من با خیال راحت آب خوردم تا سیراب شدم. این را محمد بن علی هاشمی همان ایام برای من تعریف کرد و گفت: «به خدا قسم، همان گونه که شیعیان می‌گویند، گمان دارم که ابن الرضا بر درون و ضمایر مردم آگاهی دارد!» مُشت نمونه ی خروار است! از همین خاطره می‌توانی بفهمی که ابن الرضا یا پدرش در دربار عباسی چه وضعیتی داشته اند! حالا هم وضع به همان منوال است. ابن سکیت سر برگرداند و به شبحی از کاخ‌های کرخ که بر بلندی‌های دوردست، در تاریکی سر برآورده بودند، خیره شد. ــ اماممان را به خدا می‌سپارم! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖 مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او): «ای فرزند آدم! اندوه روز نيامده را بر امروزت ميفزا، زيرا اگر روز نرسيده از عمر تو باشد، خدا روزی تو را خواهد رساند.» [حکمت ۲۶۷] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توسل «مرتضی پورعلی‌گنجی» به امام رضا (ع) در لحظه ی پنالتی زدن «علی رضا جهانبخش» 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」 «‏اعتماد به نفس» این نیست که فکر کنی از همه بهتری، بلکه آن است که نیاز نبینی خودت را با کسی جز خودت مقایسه کنی. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 با دیدن این تصاویر می‌شود مدت ها خوشحالی کرد! 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 گردان تک نفره بهترین تک تیرانداز تاریخ جهان 🌷 شهید_عبدالرسول_زرین ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۶: ــ این‌ها را نمی‌دانستم. من هم نگران شدم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۷: پس از صبحانه‌ای مفصل، دست یاقوت را گرفت و با خود به بازار مال فروش‌ها برد. یاقوت از هیجان به خود می‌لرزید. فهمیده بود که ارباب می‌خواهد برایش درازگوشی بخرد که از آن پس بازارها را پیاده گز نکند و کیسه‌ها و قرابه‌ها را به دوش نکشد. وارد اسطبلی بزرگ شدند. دور تا دور آخورهایی بود و الاغ‌ها و قاطرهایی در رنگ‌ها و اندازه‌های مختلف. بوی تیز ادرار و سرگین، دماغ را آزار می‌داد و چشم را به اشک می‌انداخت. پیرمردی که پشت کُره قاطری قشو می‌کشید، با حرکت ملایم سر، سلام داد. ابن خالد به یاقوت گفت: «هر کدام را می‌خواهی، انتخاب کن! مشکل پسند نباش! ‌سخت گیری را بگذار برای وقت ازدواج! درازگوشی را انتخاب کن که به تو خدمت کند، نه آن که خدمتکاری بخواهد! دوری بزن و همه را ببین! قرار نیست به طویله ای دیگری سر بزنیم! باید به سر کارت برگردی! من کار مهمی دارم...» یاقوت حرف اربابش را قطع کرد. ــ همان را می‌خواهم! به کره قاطری اشاره کرد که قشو می‌شد. قوی و پا بلند بود و رنگ کهربایی لطیفی داشت. ابن خالد لبخند زد. ــ آفرین! همان که اول به دلت می‌نشیند، معمولا بهترین انتخاب است! چانه زدن با تو. اگر بتوانی کاری کنی که دیناری بدهیم و این قاطر را ببریم، خورجینی هم برایت می‌خرم! با همان کره قاطر که خورجینی بر پشتش بود، از بازار مال فروش‌ها بیرون آمدند. لبخند از لبان یاقوت دور نمی‌شد. ــ اسمش را چه می‌گذاری؟ ــ کهربا. ــ حالا به دکان برو و به کارهایت برس! وای به حالت اگر وقتی برگشتم از هم چراغ‌ها بشنوم که با کهربا در میدان تاخت و تاز می‌کرده‌ای! از کاری که کردم پشیمانم نکن! ــ خیالتان راحت! یاقوت بر پشت کهربا پرید و دور شد. ابن خالد شیشه ی عطر زرد رنگ زعفران را از کیسه‌ای چرمی که بندش را به شانه انداخته بود، بیرون کشید و بویید. ــ خدایا کمکم کن تا این ماجرا به خیر بگذرد. اسبش را از اسطبل گرفت و خود را به مدینة السلام رساند. از دربانان پرسید که چه گونه خودش را به کاخ وزیر برساند. کنار هر دری، شیشه ی عطر را نشان می‌داد و می‌گفت: «گران بهاترین عطر جهان است! از خراسان رسیده است! من از دوستان وزیرم! روزگاری هم درس بوده‌ایم! این تحفه و نامه‌ای را باید به ایشان برسانم!» ساعتی طول کشید تا از درها و سراهایی بگذرد و خود را به وزیر نزدیک کند. دربانی که کلاهی مرصع و کمربندی طلایی داشت، با لبخند اما با صدایی سخت گفت: «استانداران هم باید روزها در انتظار بمانند تا جناب وزیر اذن ورود دهند! تو که به گمانم محلی از اعراب نداری!» ابن خالد از کیسه ی چرمی نامه‌ای لوله شده را بیرون کشید و صدایش را کلفت کرد. ــ حامل نامه‌ای از سوی قاضی‌القضاتم! مراقب حرف زدنت باش تا دهانت را گل نگرفته‌اند! دربان با همان لبخند، چشمانش را گرد کرد. ــ چرا ایشان باید نامه اش را به تو بدهد بیاوری؟ ابن خالد چهره جلو برد. ــ برو از خودش یا از جناب زرقان بپرس! ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جای این واقعیات در کتاب های درسی ما واقعاً خالی است! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「🌼」 دلتان نگیرد از تلخی‌ها. یک نفر هست همین حوالی، دورتر از نگاه آدم‌ها، نزدیک‌تر از رگ گردن به آن ها؛ با او که باشی چنان دستتان را می‌گیرد که مات می‌شوند تمام کسانی که روزی به شما پشت پا زدند. 🍀 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 💠 فرهنگ زیبای ایرانی 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
2_144178960554765299.mp3
5.17M
🎼 🇮🇷 «فوق العاده» 🎙 «امیر حقیقت» ☘ هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ☘ ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
پشت هر زمستان سرد، بهاری لطیف است و پشت هر شب تاریک، طلوعی روشن. 🌅 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🔘 عبرت 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍂🍃 چند سال پس از آن که از دنیا مى روید کسی به خاطر نخواهد آورد که چه قدر ثروتمند و زیبا بوده اید، اما همه یادشان خواهد ماند که چه تأثیرى روى دل ها و ذهن ها گذاشته اید. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」 🔹 آدمی که باهاش دوست می‌شی، همونیه که باهاش بحثت می‌شه. 🔹 ماشینی که می‌خری، همونیه که نیاز به تعمیر داره و باید خرجش کنی. 🔹 کاری که ازش لذت می‌بری، همونیه که باید دلهره ی اون رو هم تحمل کنی. 🔹 همسری که برای زندگی انتخاب می‌کنی، همونیه که باهاش به اختلاف می‌خوری و دعواتون می‌شه. 🔹 بچه‌ای که با شیرین‌کاری هاش عشق می‌کنی، همونیه که خرابکاری به‌ بار می آره و اضطراب آینده‌ش رو داری. 💢هر چیزی و هر کسی که بهت حال خوبی می‌ده، لازمه نقص‌هاش رو هم بپذیری. این‌طوری حال خوبت حفظ می‌شه. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹🔹💠🔹🔹 🍀 «ایرانی های همیشه عفیف» 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۷: پس از صبحانه‌ای مفصل، دست یاقوت را گرفت و با
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۸: دربان قلم در مرکب زد و روی کاغذی کوچک گذاشت. ــ امیدوارم از همان طرف راهی سیاهچال نشوی! کسی که وقت وزیر را بگیرد، از در اندرونی به سیاهچال فرستاده می‌شود! نامت چیست؟ ــ مرقوم بفرمایید علی بن خالد، هم شاگردی قدیمی آن جناب، آورنده ی نامه ای مهم، به همراه شیشه‌ای عطر خالص زعفران از خراسان! دربان آن ها را نوشت و کاغذ را لای پارچه‌ای ابریشمین و حاشیه دوزی شده گذاشت و به خدمتکار داد. خدمتکار پشت در ناپدید شد. ــ بمان تا ببینم به حضور پذیرفته می‌شوی یا نه! شروع به قدم زدن کرد و به تماشای درختچه‌ای کوتاه و پرشاخ و برگ ایستاد که در گلدانی بزرگ بود. دربان گفت: «برو آخر صف بنشین! شاید تا وقت نماز هم جوابی نیاید!» ابن خالد این پا و آن پا کرد و سرانجام رفت و کنار پیرمردی خوش لباس و فربه، روی نیمکتی نشست. پیرمرد اندکی خود را کنار کشید و به او نیم نگاهی هم نکرد. ابن خالد پرسید: «پدر جان! خیلی وقت است منتظر نشسته‌ای؟» پیرمرد پشت چشم نازک کرد و بی آن که نگاهش کند، گفت: «من پدر جان تو نیستم! همه از صبح خروس خوان منتظریم!» ابن خالد تازه متوجه شد که حدود چهل نفر دور تا دور اتاق نشسته بودند. نیم ساعتی که گذشت، از پیرمرد پرسید: «از قیافه ات پیداست که از کار برکنار شده‌ای! کجا خدمت می‌کردی؟» پیرمرد با تعجب به او خیره شد. ــ من استاندار خوزستان بودم! نمی‌دانم چرا برکنار شده ام! شما از مأموران ویژه‌اید؟ ــ خدا نکند! من در بازار کهنه، ادویه فروشی دارم!» پیرمرد لب ورچید و خود را باز کنار کشید. در همان وقت، خدمتکاری که ناپدید شده بود، سر از در بیرون آورد و به ملایمت گفت: «در خدمت علی بن خالد خواهیم بود، تشریف بیاورند!» ابن خالد در برابر نگاه‌های متعجب پیرمرد و حاضران ایستاد و به طرف در رفت. ــ علی بن خالد منم! به پیرمرد گفت: «پدر جان! من ادویه فروشم؛ اما دوست قدیمی وزیرم!» دربان کنار کشید. ابن خالد از در گذشت و با خدمتکار همراه شد. از سرسرایی عبور کردند. کنار دری بزرگ، دو نگهبان به جانش افتادند و وارسی‌اش کردند. حتی داخل سوراخ گوش و بینی‌اش هم نگاهی انداختند. نامه و کیسه و دستارش را کاویدند و عطر را بوییدند. ــ این دیگر چه عطری است؟ ابن خالد شیشه را چنگ زد و پس گرفت. ــ مراقب باشید از ده مَن زعفران چنین شیشه ی عطری به دست می‌آید! نگهبان با خنده گفت: «به ما چه؟ بهتر بود به خودشان زحمت می‌دادند و از یک شیشه زعفران، ده مَن عطر می‌گرفتند!» ابن خالد آهسته گفت: «تو هم بامزه‌ای و هم باهوش! شاید روزی تو هم وزیر شدی!» نگهبانی که با او همراه بود، نامه را گرفت و به جوانک گردن درازی داد که قبایی زردوزی شده پوشیده بود. جوانک پیش از آن که پشت در پنهان شود، گفت: «باش تا جناب وزیر اذن حضور دهند!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹 کافی است... 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
کسانی که دائم در حال یادگیری هستند، در زندگی رشد خواهند کرد! «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌙 خود را به چشم دیگران این قدر بالاتر مبین هر سایه ای قد می کشد وقت غروب آفتاب «صادق نیک نفس» 💫 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba