📖
مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او):
«این مورچه را بنگرید که با آن همه کوچکى و ظرافت اندام که تقریبا به چشم نمى آید، روزى اش تضمین شده است و به او روزىِ فراخورِ حالش مى رسد. خداوند از او غافل نیست و حسابگر، محرومش نساخته است. اگرچه در دل تخته سنگى صاف و خشک و یا در میان صخره اى سخت باشد.»
[خطبه ی ۱۸۵]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۴: ابن خالد مبهوت ماند. ابن زیات برخاست و شیشه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۵:
اینها نزد تو امانت! پیش من باشد، مصادرهاش میکنند! از عطاری که بیرون آمد تصمیم گرفت به زندان عسکریه برود و از ابراهیم خداحافظی کند. غم از دست دادن دوستی چون ابراهیم، دنیا را در نظرش تیره و تار ساخته بود. به خانه و دکانش که داشت از دستش میرفت چندان نمیاندیشید. آن ها برایش در مقابل جان ابراهیم ارزشی نداشتند. راضی بود در مقابل هدایت شدن و شناختن امامش آن بهای سنگین را بپردازد. از دلش گذشت که «ناراحت نباش خدا و حجت او از آن چه بر سر تو و ابراهیم میآید، آگاهند!»
به زندان که رسید، در بسته بود. سابقه نداشت. دربانی پشت در نبود. حلقه را زد، کسی جواب نداد. سنگی برداشت و چند بار به صفحه ی فلزی در کوبید. مأمور مراقبش گفت:
«چه میکنی مرد؟ می خواهی زندانی شوی؟»
کسی دوان دوان آمد و از دریچه نگاه کرد، غرید:
«کیستی چه می خواهی؟»
_ من ابن خالدم. تمیمی من را میشناسد. آمدهام تا یکی از زندانیان سیاهچال را ببینم. چند بار دیگر هم آمدهام. مرا یادت نیست؟
_ تو همانی که به ملاقات ۱۶۳ میرفتی؟
_ آری.
_ برای چه به این جا آمدهای؟
_ این چه سؤالی است؟ آمده ام ابراهیم را ببینم!
_ این کماندار کیست؟
_ مأموری است که از طرف وزیر مراقب من است.
مأمور دست در جیب کرد، مهری فلزی بیرون آورد و نشان داد. دربان چند کلون را کشید و در بزرگ را باز کرد. اسبها را به اصطبل سپردند و به طرف حیاط زندان رفتند. اوضاع به هم ریخته بود. نگهبانان به هر طرف میدویدند. هیچ زندانی در حیاط نبود همه ی درها بسته و قفل بودند. تمیمی برآشفته بود و برای سر نگهبانان خط نشان میکشید. چند نگهبان پشت بامها را میگشتند. تمیمی با دیدن ابن خالد فریاد زد:
«خودش است! بگیریدش! نگذارید فرار کند!»
ابن خالد خشکش زد. دربان گفت:
«قربان! خودش با پای خودش آمده است! از ماجرا خبر ندارد!»
تمیمی پیش دوید و یقه ی ابن خالد را گرفت.
_ آخرش کار خودت را کردی! بگو ابراهیم کجاست؟ چه طور فراری اش دادی؟ حرف بزن!
ابن خالد که گیج شده بود یقهاش را از دستهای تمیمی بیرون کشید.
_ چه میگویی مرد؟ من آمدهام او را ببینم! یعنی چه فرار کرده است؟ چه بلایی بر سرش آوردهاید؟
تمیمی او را به سوی اتاقش کشید. در اتاق، قاضی القضات و زرقان نشسته و هر یک به جایی خیره شده بودند. هر دو با دیدن ابن خالد از جا پریدند. زرقان گفت:
«کار همین نابه کار است!»
قاضی القضات به ابن خالد اشاره کرد که بنشیند. تمیمی او را مجبور کرد روی چهارپایهای بنشیند.
_ تو را به یاد دارم! نزد من آمدی و نامه ای گرفتی که بتوانی ابراهیم را ببینی! او را دیدی؟
تمیمی دفتری را ورق زد، نامه را پیدا کرد و به قاضی القضات نشان داد.
_ همین است، قربان!
قاضی القضات برخاست و نوک عصایش را به زمین کوبید.
_ تا ندادهام پوستت را بکنند و جلوی سگها بیندازند، حرف بزن!
ابن خالد کم کم داشت دستگیرش میشد که چه اتفاقی افتاده است. گفت:
«اول یکی به من بگوید چه شده است تا من حرف بزنم!»
تمیمی گفت:
«ابراهیم ناپدید شده است. دیشب در سلولش بوده، اما امروز صبح اثری از آثارش نیست. قفل کند و زنجیرش باز نشده است. در سلولش بسته بوده است. انگار آب شده و در زمین فرو رفته است! همه سلولها و بندها را گشتیم. نیست که نیست! تا به حال سابقه نداشته است کسی بتواند از سیاهچال عسکریه فرار کند؛ آن هم به این شکل! آن چه مسلم است، از سیاهچال بالا نیامده است. آن پایین هم نیست. حلقههایی که به دست و پایش بوده، باز نشده است سوهان نخورده، نشکسته، سالم سالم است؛ حتی خراشی روی آن ها نیست. در سلولش باز نشده است. لولاها سالم است غیر ممکن است بتواند از سلول خارج شود! همه گیج و سردرگم شدهایم! نزدیک است دیوانه شویم! معمای عجیبی است!»
ابن خالد ناگهان چنان غرق شادی شد که نتوانست لبخند نزند.
_ فکر میکنید کار من است؟ یعنی چیزی به او خورانده ام که آب شده و در زمین فرو رفته است؟
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌱
اگر به همان اندازه که دل انسان به روزی تعلق دارد، به روزی دهنده تعلق می داشت، به مقام انسان نمونه و قرب خدا می رسید!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
630.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌕 دوستی و دشمنی 🌑
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🔹🔹💠🔹🔹
حواستان بود که در وسط این همه اخبار مختلف، حکم اعدام قاتل «داریوش مهرجویی» صادر شد ولی هیچ کدام از چهره ها اعتراض نکردند؟!
اعتراض آن ها فقط برای قاتلان «شهیدان عجمیان و علی وردی» و... بود وگرنه با قاتلان هم صنف خودشان کاری ندارند!
❗️
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「🦋」
یہ روز، پس از کلی تلاش هدفدار، با خوشحال ترین و موفق ترین
نسخهے خودت روبه رو می شی
و بہ خودت می گی:
دمت گرم!
همینو می خواستم.
دیدے ارزشش رو داشت؟!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۵: اینها نزد تو امانت! پیش من باشد، مصادرهاش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۶:
نامه را از کیسه ی چرمی بیرون کشید. آن را باز کرد و به همه نشان داد.
_ ساعتی پیش نزد ابن زیات بودم. این نامه را به او دادم تا خودم را تبرئه کنم. نتوانستم ابراهیم را متقاعد کنم که دست از ادعایش بردارد، از وزیر خواستم مرا در پناه خودش بگیرد تا جناب قاضی القضات دارایی ام را مصادره نکند. من تلاش خودم را کردم. منصفانه نیست که مجازات شوم. حالا هم به این جا آمده ام تا دوباره با ابراهیم حرف بزنم، بلکه بتوانم راضیش کنم که ادعایش را تکذیب کند. وزیر به من کمک نکرد. حاضر نشد به ابراهیم هم کمک کند. گفت ابراهیم به همان کسی که او را در چشم به هم زدن از دمشق به عراق آورده است، بگوید تا از سیاهچال نجاتش دهد. این مأمور را مراقب من قرار داد تا نتوانم فرار کنم. دیگر چیزی نمیدانم!
قاضی القضات تهدید آمیز پرسید:
«میخواهی بگویی ابن الرضا آمده و او را با خود برده و به دمشق بازگردانده است؟»
- من چنین حرفی نزدم. من هم مثل شما گیج شده ام. شاید ابن الرضا او را نجات داده است و شاید حیوانی در سیاهچال است که شبها از سوراخی بیرون میآید و زندانیها را میخورد! من بیچاره از کجا باید بدانم؟
تمیمی گفت:
«تا به حال از وجود چنین حیوانی گزارشی داده نشده است! هیچ استخوانی و لکه ی خونی هم دیده نشده است!»
_ قاضی القضات با خشم به او گفت:
«تو چه سادهای، تمیمی! این مردک ما را دست انداخته است! مگر میشود حیوانی مثل موش از سوراخ بیرون بیاید و آدمیزادی را با همه گوشت و خون و استخوانش بخورد و دوباره در همان سوراخ کوچک فرو رود؟ در سلول ابراهیم سوراخی یا نقبی دیده نشده است؟»
تمیمی سر تکان داد:
«نه!»
ابن خالد گفت:
«پس شما به من بگویید چه اتفاقی افتاده است؟ عقل من که به جایی قد نمیدهد!»
قاضی القضات به تمیمی گفت:
«وای به حالت اگر این ماجرا به بیرون درز کند! به همه نگهبانان و سربازان بسپار که در این باره حرفی نزنند، حتی با همسر و فرزندانشان! جنازهای را به اسم ابراهیم ببرید و دفن کنید تا زندانیها و نگهبانها کنجکاوی نکنند!»
به کماندار گفت:
«تو هم ابن خالد را رها کن و برو دنبال کارت انگار چیزی نشنیدهای! من خودم با وزیر حرف میزنم!»
ابن خالد را به گوشهای کشید و مجبورش کرد سر خم کند. بیخ گوشش گفت:
«نمیخواهم بشنوم که به ملاقات ابن الرضا رفتهای! ما کاری به کار تو نداریم به شرط آن که تو هم کاری به این ماجرا نداشته باشی اگر میخواهی سر از سیاهچال یا تنور در نیاوری، سرت در لاک خودت باشد!»
ابن خالد آهسته پرسید:
«شما به عنوان یک عالم دینی، توضیحی برای ناپدید شدن ابراهیم ندارید؟ انگار ق ۱۶۳ عروج کرده است.»
قضات القضات باز گوشه ی دستار ابن خالد را گرفت و سرش را خم کرد تا بتواند تا بیخ گوشش حرف بزند.
_ مهم نیست! دنیا پر از عجایبی است که درکشان نمیکنیم! آن قدر کار و گرفتاری داریم که فرصت نمیدهد به این خرق عادات بیندیشیم!
ابن خالد سر تکان داد و گفت:
«فکرش را میکنم میبینم حق با شماست! آخرت هم همین طور است!»
_ منظورت چیست؟
_ فرصت نمیکنیم به آن بیندیشیم! انگار که وجود ندارد و هرگز به آن نخواهیم رسید.
ابن خالد اسبش را از اصطبل گرفت و سبکبال از زندان بیرون رفت. کنار دجله که رسید اشکهایش را پاک کرد. وقتی مطمئن شد کسی تعقیبش نمیکند خود را به مدرسه رساند. از اسبش پیاده شد و تا کنار حوض رفت.
_ استاد! استاد!
ابن سکیت سراسیمه از مدرس بیرون آمد و خود را به او رساند.
_ چه شده است، ابن خالد؟ خیلی برافروختهای!
ابن خالد خود را در آغوش او انداخت و بلند گریست. در میان گریه گفت:
«مژده بده، برادر! مولایمان ابراهیم را از سیاهچال نجات داد! ابراهیم ناپدید شده است! همه سردرگم ماندهاند! ساعتی پیش از زندگی سیر شده بودم و حالا خوشحالی ام وصف ناپذیر است!»
ابن سکیت شادمانه خندید و او را به مدرس برد. هر دو سجده ی شکر به جا آوردند. ابن سکیت به خدمتکار گفت:
«به همه ی شاگردان شربت و شیرینی بده!»
پس از نماز ظهر به ابن خالد گفت:
«ناهار مهمان منی! باید همه ی آن چه را که اتفاق افتاده است مو به مو برایم تعریف کنی!»
ابن خالد مرتب میخندید و میگفت:
«جانم به قربانت ای فرزند پیامبر! چه قدر مهربانی! خودت در بندی، اما هم ابراهیم را نجات دادی، هم من بیچاره را! کاش بودی استاد و میدیدی آن قاضیالقضات از خدا بیخبر و متکبر چه طور بُهتش زده بود!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
خود را چنان ز هجر تو گم کردهام که هست /
مشکلتر از سراغ تواَم جست و جوی خویش
«عرفی شیرازی»
🍃 «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌹
سال گذشته ۱/۲ میلیون فرد غیر ایرانی برای درمان به ایران آمده اند
و سالانه یک میلیادر دلار ارز از طریق گردشگری سلامت وارد کشور میشود.
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
1.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جا داره یادی کنیم از تلاش ۴۵ ساله ی مخالفان و دشمنان خارجی و منافقان داخلی برای سرنگونی جمهوری اسلامی
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒