eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
1.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
ای کاش پیش از «زنده یاد» «زنده باد» می گفتیم! 🍃 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌙 من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است راه دل خود را نتوانم که نپویم هر صبح در آیینه ‌ی جادویی خورشید چون می ‌نگرم او همه من، من همه اویم «فریدون مشیری» 🪻 «زندگی زیباست» 🪴 @sad_dar_sad_ziba
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🌷」 「🕊️」 🌴 نمونه ی یک مدیر جهادی 🌷 «شهید حسن شاطری» ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما با همیم 💪🏽 به پای هم و برای هم می مانیم 🇮🇷 🌺 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۲: خدا را شکر کردم که از سیاهچال رهایی ام داده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۳: ▪️دو ماه بعد اوایل بهار، در صبح روشن و خنک، ابن خالد و طارق به حلب رسیدند. اطراف شهر پوشیده از مزارع پنبه و تاکستان بود و همه جا گله‌های گوسفند دیده می‌شد. وارد شهر که شدند به کاروانسرا نرفتند. بقیه ی کرایه ی اسب‌هایشان را پرداختند و پیاده به راه افتادند تا کمتر جلب نظر کنند. هر دو مانند خانه به دوش‌ها کیسه‌ای به دوش انداخته بودند. بناهای باستانی و ساختمان‌های باشکوهی که با سنگ‌های سفید ساخته شده بودند و باغ‌های دو طرف رود قویق که غرق در شکوفه‌های سفید و صورتی بودند، ابن خالد را به شگفت آوردند. به نظرش آمد که حلب در زیبایی دست کمی از بغداد ندارد. بازارهای طولانی و پررونقی که سقف بلند چوبی داشتند و دکان‌های انباشته از اجناس متنوع و رنگارنگ، خیره کننده بودند. حلب بزرگتر و آبادتر از آن بود که تصور می‌کرد. با خود دو مَن زعفران خراسان آورده بود. طارق او را به راسته ی ادویه فروشان برد و ابن خالد توانست آن را به قیمت خوبی به یک عمده فروش بفروشد. لذت بخش‌ترین لحظه‌ای که انتظارش را می‌کشید، وقتی بود که ابراهیم را در آغوش کشید و آمال، مادر ابراهیم، ابوالفتح، اُم جیران و شعبان را دید. ابراهیم دیگر شباهتی به آن زندانی لاغر و پژمرده ی سیاهچال نداشت. ریش گذاشته و سر حال و فربه شده بود. ابن خالد به آمال که فاطمه ی شش ماهه را در بغل داشت، گفت: «دوست دارم برای من از همان کلوچه‌هایی بپزید که ابراهیم را گرفتار کرد!» دو روز بعد، میکال از سفر آمد و به افتخار ابن خالد میهمانی داد. در آن ده روز، ابن خالد به درخواست خودش هم اتاق طارق بود و روزها را با ابراهیم در انبار و بازار می‌گذراند. شعبان پس از بازگشت ابراهیم، ازدواج کرده و به خانه ی خودش رفته بود. نام ابراهیم در حلب، صفوان بود. در همان شب اولی که همه دور هم جمع شده بودند، نام ابن خالد را زعفرانی گذاشتند، چون برای همه بسته‌های زعفران سوغات آورده بود. قرار بر این شد اگر مأموری جلوی او را گرفت، خود را تاجر زعفران معرفی کند. در این صورت، خریدار دو مَن زعفران می‌توانست شهادت دهد که او راست می‌گوید. میکال نزدیک انبار پارچه، خانه باغی داشت. زن و شوهری به کارهای آن خانه و باغ رسیدگی می‌کردند. روز جمعه بود و میکال همه را دعوت کرده بود. نهار را در آلاچیق میان باغ خوردند. شمیم بهار نارنج سرگیجه آور بود. همان جا میکال به ابن خالد گفت: «پایتخت به سامرا منتقل شده است. اگرچه اهالی بغداد از شر سربازان راحت شده‌اند، اما مأموران و جاسوسان هنوز هستند و شاید مزاحمتی برایت ایجاد کنند! از طرفی کسب و کار در بغداد مثل قبل نخواهد بود. بسیاری از بزرگان و کسبه ی بغداد به سامرا رفته‌اند. پیشنهاد من این است که به حلب نقل مکان کنی! در این روزگار، هرچه از مرکز حکومت بنی عباس دورتر باشی، بهتر است! این جا برای خریدن خانه و دکان به تو کمک خواهیم کرد!» طارق گفت: «یاقوت را هم بیاورید! می‌فرستیم طبابت یاد بگیرد!» ابن خالد، فاطمه را از آمال گرفت و بوسید. گفت: «پیشنهاد وسوسه انگیزی است! باید با همسر و فرزندانم مشورت کنم! من از خدا می‌خواهم در کنار شما باشم!» آمال گفت: «من از فروش کلوچه و ذرت آب پز دست کشیده ام و در حلب با کمک اُم جیران در زمینه ی پوشاک و زیورآلات زنانه کار می‌کنم. در طبقه ی فوقانی بازار، کارگاهی اجاره کرده‌ام تا پوشاک و زیورآلات تولید کنم. می‌خواهم فروشگاه‌هایی سیار به شکل گاری‌های سقف دار بسازم و برای فروش تولیداتم به محله‌ها و روستاهای اطراف بفرستم. از آن طرف، شیر و لبنیات به شهر می‌آوریم و در بازار می‌فروشیم. اگر فرزندانتان به حلب بیایند، برای همه ی آنها کار هست؛ چه در قسمت تولید، چه در بخش فروش!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」 داشتن «احساس خوب» بسیار مهم است. وقتی احساس خوبی دارید، افکارتان نیز ناخودآگاه خوب است. نمی‌توانید احساس خوبی داشته باشید و در عین حال افکارتان منفی باشد! همچنین غیرممکن است احساس بدی داشته باشید و در همان حال افکارتان خوب باشد. وقتی از خود عشق ساطع می‌کنید دارید از قانون جذب عشق استفاده می‌کنید. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「⛅️」 ✋🏽 یا اباصالح! تو آن نگین انگشتری بعثتی که بر خاتم انبیا می‌درخشد. به زودی به خواست خدا آفتاب امامت تو، شب تاریک جهان را به نور ظهورت روشن خواهد کرد! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 کمک های بلاعوض حکومت ایران به دیگر کشورها تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
「🌺」 بی خیال هر چی که تا امروز نشد؛ زندگی رو دوباره از سر بگیر! 🍃 «زندگی زیباست» 🌸 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹 «بدون شرح» 🖍 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
📖 مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او): 📜 در نامه ای به امام حسن مجتبی (درود خدا بر ایشان): «ای پسرم! نفس خود را ميزان ميان خود و ديگران قرار ده. پس آنچه را كه برای خود دوست داری برای ديگران نيز دوست بدار و آنچه را كه برای خود نمی پسندی، برای ديگران مپسند. ستم روا مدار آن گونه كه دوست نداری به تو ستم شود. نيكوكار باش آن گونه كه دوست داری به تو نيكی كنند و آنچه را كه برای ديگران زشت مي داری برای خود نيز زشت بشمار و چيزی را برای مردم رضايت بده كه برای خود می پسندی. آنچه نمی‌دانی نگو؛ اگرچه آنچه را می‌دانی اندک باشد. آنچه را دوست نداری به تو نسبت دهند درباره ديگران مگو. بدان كه خودبزرگ بينی و غرور مخالف راستی و آفت عقل است. نهايت كوشش را در زندگی داشته باش و در فكر ذخيره سازی برای ديگران مباش. آن گاه كه به راه راست هدايت شدی در برابر پروردگارت از هر فروتنی خاضع تر باش.» [نامه ی ۳۱] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─