eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
558 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
「🍃「🌹」🍃」 انسانى كه كوه را از سر راهش بر می دارد، با برداشتن سنگ هاى کوچک شروع می‌کند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۶: این سؤال‌ها مدت‌ها توی سرم بود و آن قدر آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۷: چند لحظه یک بار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر می‌خورد و پوست گونه ام را قلقلک می‌داد، ولی چشمم را باز نمی‌کردم. انگار اگر چشمم را باز کنم تمام آن حس و حال خوب از بین می‌رود. یک دفعه حس کردم یکی جلویم ایستاده است. بعضی وقت‌ها آدم سنگینی نگاه را حس می‌کند و یک دفعه برمی‌گردد ببیند چه کسی دارد نگاهش می‌کند. یک چنین حسی بهم دست داد. سریع چشم‌هایم را باز کردم و از جایم بلند شدم. دیدم نور بزرگی جلویم ایستاده. یک لحظه قلبم ایستاد. نفسم بالا نمی‌آمد. هم ترسیده بودم و هم ذوق کرده بودم. فکر کردم خیالاتی شده ام. چشم‌هایم را بستم با پشت دست‌هایم مالیدمشان و دوباره باز کردم. آن نور باز هم آن جا بود. از گوشی هنوز صدای ضعیف قرآن می‌آمد. نور دستش را به سمتم دراز کرد. انگار داشت می‌گفت دستت را به من بده. انگار داشت به جایی دعوتم می‌کرد. هم دلم می‌خواست دعوتش را قبول کنم و دنبالش بروم و هم ترسیده بودم. دستم را جلو بردم و نبردم. بدنم به رعشه افتاده بود. سر تا پایم می‌لرزید. چشمم به قرآن افتاد. دستم را بردم سمت قرآن. سوره ی یاسین را باز کردم. شروع کردم به خواندن ترجمه ی انگلیسی سوره. «یاسین. به قرآن حکمت آموز قسم تو از پیامبرانی و در راه درستی هستی... ...هشدارهایت فقط در کسانی اثر می‌گذارد که دنباله‌رو قرآن باشند و از ترس عذاب ندیده از خدای رحمان حساب ببرند.» بدنم یخ کرد. انگار سراسر سوره خطاب به من بود. «...در زمین‌های مرده نشانه‌ای از یکتایی خدا برای بت پرست‌هاست؛ زمین‌ها را زنده می‌کنیم و از دلش دانه‌های مختلفی می‌ رویانیم تا از آن تغذیه کنند. باغ‌های خرما و انواع انگور در آن پدید می‌آوریم و چشمه‌ها در آن می‌جوشانیم تا از میوه ی آن باغ‌ها استفاده کنند در حالی که خودشان آن میوه‌ها را عمل نیاورده‌اند. پس چرا شکر نمی‌کنند؟» پیامی از جانب خدا. داشت با من حرف می‌زد. «...مگر انسان نمی‌بیند که ما او را از ذره‌ای ناچیز آفریده‌ایم و او به جای دوستی با ما یک دفعه دشمنی سرسخت می‌شود؟» می‌دانستم یاسین یکی از القاب پیامبر(ص) است. حس کردم آن نور پیامبر است که دارد مرا به اسلام دعوت می‌کند. وقتش رسیده بود مسلمان شوم. قلبم از علاقه به اسلام پر بود. انگار گمشده‌ای را پیدا کرده باشم. انگار از بچگی مسلمان بودم و نمی‌دانستم. توی دلم به نور جواب مثبت دادم. دستم را به سمتش دراز کردم. همین که دستم را بالا بردم، آن نور به سمتم آمد و وارد قلبم شد. عاشق شدم. عاشق اسلام. گفتم: «تا این جایش با من بود. از این جا به بعدش با شما.» چند شب بعد (شب اول دسامبر) تصمیم گرفتم به مرکز اسلامی توکیو تلفن بزنم و اسلام آوردنم را رسمی کنم. آن شب هوا سرد بود و برف می‌بارید. تلفن را برداشتم و به مرکز زنگ زدم. گفتند باید بیایی این جا. بدنم ضعف داشت و بیرون رفتن از خانه برایم سخت بود. گفتم: «راهم تا مرکز دور است و حالم خیلی خوب نیست.» گفتند: اگر مدرک نمی‌خواهی می‌توانی تلفنی هم شهادتین بگویی. مدرک برای این بود که به عنوان یک مسلمان شناخته شوی و در ازدواج با مسلمان‌ها و رفتن به حج به مشکل برنخوری. من هم که فعلاً نه برنامه‌ای برای ازدواج داشتم و نه حج. شهادتین را پشت تلفن گفتم و تلفن را گذاشتم. تلفن را که گذاشتم قلبم پر از آرامش شد. حس کردم سبک شدم. حس کردم در یک مبارزه ی دشوار و پر از دلهره برنده شده ام. خدا را شکر کردم و متکایی را که روی مبل بود در آغوش کشیدم. احساسی مثل خستگی بعد از مبارزه به من دست داد. انگار تنم درد می‌کرد. کوفته بود. انگار چند کیلومتر دویده باشی و بعد یک دفعه بدنت خالی کند و بیفتی زمین. شاید هم مبارزی بودم که سال‌ها بود داشت توی زمین مسابقه، مشت می‌زد و مشت می‌خورد. اما حالا مبارزه اش تمام شده بود و آمده بود لم داده بود روی مبل. خسته و کوفته است، اما آرام است. شاد است. پیروز است. سربلند است. انگار دیگر کاری ندارد و می‌تواند همین الآن بمیرد. مردن؟ نه... نه... الآن وقتی مردن نیست. الآن وقت زندگی کردن است. تازه خدا را شناختم و پیامبرش را، اما هنوز کافی نیست. دلم می‌خواهد بیشتر در باره شان بدانم. دلم می‌خواهد زندگی کنم تا عبادت کنم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🦜 🍃🌲 هدهد اوراسیایی 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌
🍀🍁🍀 با نگاهش فتنه در پیر و جوان انداخته آه از این تیری که آن ابروکمان انداخته می‌گذارد سر به روی شانه‌های دیگری بار ما را روی دوش دیگران انداخته! بوسه‌ی پنهان من مُهر لبش را باز کرد قصه‌ام را بر زبان این و آن انداخته غصه‌ی دنیا و عُقبا را ندارم سال‌هاست عشق ما را از زمین و آسمان انداخته من دعا کردم بمیرم، این دعا را باز هم دستِ غیب انگار در آب روان انداخته! «حسین دهلوی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
ارتشی که در آن اَبَرانسانهایی همچون علی صیاد شیرازی، عباس بابایی، حسن آبشناسان و جواد فکوری ساخته می‌شوند، کارخانه‌ی انسان‌سازی و لشکر مردان خداست. 🗓 به فراخور گذر از روز غیورمردان ارتش جمهوری اسلامی ایران «زندگی زیباست» 🌴 @sad_dar_sad_ziba
کاشان گوهر سنتی معماری اسلامی ایرانی ‌‏ / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144217444332623859.mp3
3.31M
🌿 🎶 «تو را که دیدم» 🎙 مصطفی راغب /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او): «ای بندگان خدا! بدانيد شما و آنان كه در اين دنيا زندگی می كنيد بر همان راهی می رويد كه گذشتگان پيمودند. آنان زندگيشان از شما درازتر، خانه هايشان آبادتر و آثارشان از شما بيشتر بود كه ناگهان صدايشان خاموش و وزش بادها در سرزمینشان ساكت و اجسادشان پوسيده و سرزمينشان خالی و آثارشان ناپديد شد. قصرهای بلند و محكم و بساط عيش و بالش های نرم را به سنگ ها و آجرها و قبرهای به هم چسبيده تبديل كردند. گورهایی كه بنای آن بر خرابی و با خاک ساخته شده است، گورها به هم نزدیک اما ساكنان آنها از هم دور و غريبند در وادی وحشتناک به ظاهر آرام اما گرفتار، قرار دارند، نه در جایی كه وطن گرفتند انس می گيرند و نه با همسايگان ارتباطی دارند، در صورتي كه با يكديگر نزدیک و در كنار هم جای دارند. چگونه يكديگر را ديدار كنند در حالی که فرسودگی، آن‌ها را درهم كوبيده و سنگ و خاک، آنان را در كام خود فرو برده است. شما هم راهی را خواهيد رفت كه آنان رفته اند و در گرو خانه هایی قرار خواهيد گرفت كه آنها قرار دارند.» [خطبه ی ۲۲۶] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
درخت را با میوه اش می‌شناسند و انسان را با کردارش. کردار خوب هرگز هدر نمی‌رود. کسی که ادب می‌کارد، دوستی درو می‌کند و آن کس که مهربانی می‌کارد، عشق گردآوری می‌کند. ‌‌ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @sad_dar_sad_ziba ╚════ ✾ ✾ ✾
┅══✼🌺✼══┅ بانوی زیبا حد حجاب، گردی صورت و دست ها تا مچه. حیفه که چشم هر رهگذری به طلای وجودتون بیفته. تو نابی، تاج سری، کدوم پادشاهی تاجش رو وسط بازار رها می کنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟ 📒 برشی از کتاب «چایت را من شیرین می کنم» 🗞 مجله ی مجازی «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 می گفت همون بهتر که بهمون حمله کنن و همه چی تموم بشه! 🔹 ببینید! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۷: چند لحظه یک بار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۸: تا قبل از این به خاطر افسردگی کمتر کار کرده بودم. پس‌اندازهایم تمام شده بود. پول زیادی نداشتم و چند وقتی بود کمتر غذا می‌خوردم. آن شب هم گرسنه بودم، اما دلم برای غذا هم غش نمی‌رفت. رفتم سر یخچال و یک شیرینی خوردم. بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم و با خدا حرف زدم. آن قدر حال خوبی داشتم و آرام بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح روز بعد، برخلاف روزهای دیگر با نشاط و سرزنده بیدار شدم. حس می‌کردم دوباره متولد شدم. اضطراب و دلهره هایی که هر روز صبح با بیدار شدنم تجربه می‌کردم دیگر وجود نداشتند. یک حالت معنوی پیدا کرده بودم. تا شب از خانه بیرون نرفتم. دلم نمی‌آمد. فکر می‌کردم اگر بروم بیرون این حس از بین می‌رود. از طرف دیگر هم حالم خیلی خوب نبود و گرسنگی جسمم را ضعیف کرده بود. با این حال بیشتر فکر می‌کردم که از امروز زندگی من چه فرقی با دیروز کرده است؟ اولش این است که باید عبادت کنم. باید مثل مسلمان‌ها نماز بخوانم. روش نماز خواندن را از توی اینترنت پیدا کردم، ولی عبارات عربی را نمی‌توانستم تلفظ کنم. عربی بلد نبودم. نشستم تمامی سوره‌ها و اذکار نماز را گوش کردم و تلفظش را به زبان ژاپنی روی کاغذ نوشتم و از روی آن نوشته‌ها نمازی دست و پا شکسته خواندم. چادر نماز هم نداشتم. لباس بلندی پوشیدم و روسری سرم کردم. توی نماز دلم مشغول خدا بود. حس خیلی خوبی داشتم. یاد آن صحبت معلمم افتادم که می‌گفت: «وقتی به ابرها فکر می‌کنید، دلتان پیش ابرهاست.» فهمیدم وقتی به خدا فکر می‌کنم و با او حرف می‌زنم دلم پیش خداست. برای همین احساس کردم وجودم گسترده شده. انگار بی‌نهایت شده بودم. انگار محدودیتی برایم وجود نداشت. برای قلبم هم. بعضی‌ها خیلی سختشان است جلوی کسی تعظیم کنند. غرورشان اجازه نمی‌دهد. ولی من وقت رکوع و سجده، احساس عزت می‌کردم. با تمام وجود درک می‌کردم جلوی چه وجود بی‌نظیری خم می‌شوم و این برایم نه تنها سخت نبود، بلکه لذت هم داشت. بعد از نماز هم سجده شکر کردم. خدا را شکر کردم که اجازه داد عبادتش کنم. کتابی که آموزش دهنده ی تلفظات عربی بود خریدم. چند هفته وقت گذاشتم تا کم کم تلفظ و خواندن عربی را یاد گرفتم. دلم می‌خواست زود یاد بگیرم. تا بتوانم راحت از روی قرآن روخوانی کنم. تا بتوانم نمازهایم را با تلفظ صحیح بخوانم. آن چند هفته از خانه کمتر بیرون رفتم و وقتم را صرف یادگیری زبان عربی کردم. خیلی برایم لذت بخش بود، این که وارد مرحله ی جدیدی از زندگی شده بودم و داشتم تلاش می‌کردم خودم را با آن وفق دهم. انگار زندگی ام را بازتنظیم کرده بودم و داشتم دوباره از صفر شروع می‌کردم. اگر بگویم اصلاً نگران چیزی نبودم، دروغ گفته ام. بالأخره کمی نگران بودم. نگران واکنش خانواده‌ام، نگران واکنش مردم و اتفاق‌هایی که قرار است در این زندگی جدید برایم بیفتد، ولی تمام نگرانی‌ها را با یاد خدا از بین می‌بردم. با خودم می‌گفتم من الآن خدایی دارم که حواسش به من هست. هوایم را دارد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄