🔸 کار بی برکت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
💕 محبوب و معشوق تو کیست؟
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ حمله به گاو صندوق دشمن
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳🌱🌺🌱🌴
هرگز از هوش خوب فرزندمان نگوییم، بلکه از تلاش زیادش بگوییم.
اگر از هوشش گفتیم، دیر یا زود، با هر شکست یا اشتباه، باور خود را به هوش بالایش و به حرف های ما از دست خواهد داد.
زندگی جایی است که شکست یا اشتباه، اجتناب ناپذیر است.
اما وقتی از تلاش زیادش گفتیم، اگر هم شکست یا اشتباه کرد، باورش را به خودش از دست نمی دهد. بلکه تصمیم می گیرد که بهتر و بیشتر تلاش کند. هر شکستی او را محکم تر و پرتلاش تر خواهد کرد.
ضمن اینکه به تدریج خواهد آموخت، چیزی باعث افتخار است که برای به دست آوردنش تلاش کرده و زحمت کشیده باشد نه چیزی که با آن، به دنیا آمده باشد.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
پیش از پاسخ دادن به پرسشهای ديگران، اندکی سكوت كن تا پاسخ بهتری بیابی.
سكوتت در یاد هيچ كس نخواهد ماند،
اما پاسخت را هميشه به یاد خواهند سپرد .
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا درد نداشت! 😵💫
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
「🍃「🌹」🍃」
انسانى كه كوه را از سر راهش بر می دارد،
با برداشتن سنگ هاى کوچک شروع میکند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۶: این سؤالها مدتها توی سرم بود و آن قدر آ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۷:
چند لحظه یک بار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر میخورد و پوست گونه ام را قلقلک میداد، ولی چشمم را باز نمیکردم. انگار اگر چشمم را باز کنم تمام آن حس و حال خوب از بین میرود. یک دفعه حس کردم یکی جلویم ایستاده است.
بعضی وقتها آدم سنگینی نگاه را حس میکند و یک دفعه برمیگردد ببیند چه کسی دارد نگاهش میکند. یک چنین حسی بهم دست داد. سریع چشمهایم را باز کردم و از جایم بلند شدم. دیدم نور بزرگی جلویم ایستاده. یک لحظه قلبم ایستاد. نفسم بالا نمیآمد. هم ترسیده بودم و هم ذوق کرده بودم.
فکر کردم خیالاتی شده ام. چشمهایم را بستم با پشت دستهایم مالیدمشان و دوباره باز کردم.
آن نور باز هم آن جا بود.
از گوشی هنوز صدای ضعیف قرآن میآمد. نور دستش را به سمتم دراز کرد. انگار داشت میگفت دستت را به من بده. انگار داشت به جایی دعوتم میکرد. هم دلم میخواست دعوتش را قبول کنم و دنبالش بروم و هم ترسیده بودم. دستم را جلو بردم و نبردم.
بدنم به رعشه افتاده بود. سر تا پایم میلرزید. چشمم به قرآن افتاد. دستم را بردم سمت قرآن. سوره ی یاسین را باز کردم. شروع کردم به خواندن ترجمه ی انگلیسی سوره.
«یاسین. به قرآن حکمت آموز قسم تو از پیامبرانی و در راه درستی هستی...
...هشدارهایت فقط در کسانی اثر میگذارد که دنبالهرو قرآن باشند و از ترس عذاب ندیده از خدای رحمان حساب ببرند.»
بدنم یخ کرد. انگار سراسر سوره خطاب به من بود.
«...در زمینهای مرده نشانهای از یکتایی خدا برای بت پرستهاست؛ زمینها را زنده میکنیم و از دلش دانههای مختلفی می رویانیم تا از آن تغذیه کنند. باغهای خرما و انواع انگور در آن پدید میآوریم و چشمهها در آن میجوشانیم تا از میوه ی آن باغها استفاده کنند در حالی که خودشان آن میوهها را عمل نیاوردهاند. پس چرا شکر نمیکنند؟»
پیامی از جانب خدا. داشت با من حرف میزد.
«...مگر انسان نمیبیند که ما او را از ذرهای ناچیز آفریدهایم و او به جای دوستی با ما یک دفعه دشمنی سرسخت میشود؟»
میدانستم یاسین یکی از القاب پیامبر(ص) است. حس کردم آن نور پیامبر است که دارد مرا به اسلام دعوت میکند. وقتش رسیده بود مسلمان شوم. قلبم از علاقه به اسلام پر بود. انگار گمشدهای را پیدا کرده باشم. انگار از بچگی مسلمان بودم و نمیدانستم. توی دلم به نور جواب مثبت دادم. دستم را به سمتش دراز کردم. همین که دستم را بالا بردم، آن نور به سمتم آمد و وارد قلبم شد. عاشق شدم. عاشق اسلام.
گفتم:
«تا این جایش با من بود. از این جا به بعدش با شما.»
چند شب بعد (شب اول دسامبر) تصمیم گرفتم به مرکز اسلامی توکیو تلفن بزنم و اسلام آوردنم را رسمی کنم. آن شب هوا سرد بود و برف میبارید. تلفن را برداشتم و به مرکز زنگ زدم. گفتند باید بیایی این جا. بدنم ضعف داشت و بیرون رفتن از خانه برایم سخت بود.
گفتم:
«راهم تا مرکز دور است و حالم خیلی خوب نیست.»
گفتند:
اگر مدرک نمیخواهی میتوانی تلفنی هم شهادتین بگویی. مدرک برای این بود که به عنوان یک مسلمان شناخته شوی و در ازدواج با مسلمانها و رفتن به حج به مشکل برنخوری. من هم که فعلاً نه برنامهای برای ازدواج داشتم و نه حج.
شهادتین را پشت تلفن گفتم و تلفن را گذاشتم. تلفن را که گذاشتم قلبم پر از آرامش شد. حس کردم سبک شدم. حس کردم در یک مبارزه ی دشوار و پر از دلهره برنده شده ام. خدا را شکر کردم و متکایی را که روی مبل بود در آغوش کشیدم. احساسی مثل خستگی بعد از مبارزه به من دست داد. انگار تنم درد میکرد. کوفته بود. انگار چند کیلومتر دویده باشی و بعد یک دفعه بدنت خالی کند و بیفتی زمین. شاید هم مبارزی بودم که سالها بود داشت توی زمین مسابقه، مشت میزد و مشت میخورد. اما حالا مبارزه اش تمام شده بود و آمده بود لم داده بود روی مبل. خسته و کوفته است، اما آرام است. شاد است. پیروز است. سربلند است. انگار دیگر کاری ندارد و میتواند همین الآن بمیرد. مردن؟ نه... نه...
الآن وقتی مردن نیست. الآن وقت زندگی کردن است. تازه خدا را شناختم و پیامبرش را، اما هنوز کافی نیست. دلم میخواهد بیشتر در باره شان بدانم. دلم میخواهد زندگی کنم تا عبادت کنم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🦜 🍃🌲
هدهد اوراسیایی
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🍀🍁🍀
با نگاهش فتنه در پیر و جوان انداخته
آه از این تیری که آن ابروکمان انداخته
میگذارد سر به روی شانههای دیگری
بار ما را روی دوش دیگران انداخته!
بوسهی پنهان من مُهر لبش را باز کرد
قصهام را بر زبان این و آن انداخته
غصهی دنیا و عُقبا را ندارم سالهاست
عشق ما را از زمین و آسمان انداخته
من دعا کردم بمیرم، این دعا را باز هم
دستِ غیب انگار در آب روان انداخته!
«حسین دهلوی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
ارتشی که در آن اَبَرانسانهایی همچون علی صیاد شیرازی، عباس بابایی، حسن آبشناسان و جواد فکوری ساخته میشوند، کارخانهی انسانسازی و لشکر مردان خداست.
🗓 به فراخور گذر از روز غیورمردان ارتش جمهوری اسلامی ایران
«زندگی زیباست»
🌴 @sad_dar_sad_ziba
کاشان
گوهر سنتی معماری اسلامی ایرانی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144217444332623859.mp3
3.31M
🌿
🎶 «تو را که دیدم»
🎙 مصطفی راغب
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او):
«ای بندگان خدا!
بدانيد شما و آنان كه در اين دنيا زندگی می كنيد بر همان راهی می رويد كه گذشتگان پيمودند. آنان زندگيشان از شما درازتر، خانه هايشان آبادتر و آثارشان از شما بيشتر بود كه ناگهان صدايشان خاموش و وزش بادها در سرزمینشان ساكت و اجسادشان پوسيده و سرزمينشان خالی و آثارشان ناپديد شد.
قصرهای بلند و محكم و بساط عيش و بالش های نرم را به سنگ ها و آجرها و قبرهای به هم چسبيده تبديل كردند. گورهایی كه بنای آن بر خرابی و با خاک ساخته شده است، گورها به هم نزدیک اما ساكنان آنها از هم دور و غريبند در وادی وحشتناک به ظاهر آرام اما گرفتار، قرار دارند، نه در جایی كه وطن گرفتند انس می گيرند و نه با همسايگان ارتباطی دارند، در صورتي كه با يكديگر نزدیک و در كنار هم جای دارند. چگونه يكديگر را ديدار كنند در حالی که فرسودگی، آنها را درهم كوبيده و سنگ و خاک، آنان را در كام خود فرو برده است. شما هم راهی را خواهيد رفت كه آنان رفته اند و در گرو خانه هایی قرار خواهيد گرفت كه آنها قرار دارند.»
[خطبه ی ۲۲۶]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
درخت را با میوه اش میشناسند و
انسان را با کردارش.
کردار خوب هرگز هدر نمیرود.
کسی که ادب میکارد، دوستی درو میکند و آن کس که مهربانی میکارد، عشق گردآوری میکند.
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@sad_dar_sad_ziba
╚════ ✾ ✾ ✾
┅══✼🌺✼══┅
بانوی زیبا حد حجاب، گردی صورت و دست ها تا مچه. حیفه که چشم هر رهگذری به طلای وجودتون بیفته. تو نابی، تاج سری، کدوم پادشاهی تاجش رو وسط بازار رها می کنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟
📒 برشی از کتاب «چایت را من شیرین می کنم»
🗞 مجله ی مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 می گفت همون بهتر که بهمون حمله کنن و همه چی تموم بشه!
🔹 ببینید!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۷: چند لحظه یک بار قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۸:
تا قبل از این به خاطر افسردگی کمتر کار کرده بودم. پساندازهایم تمام شده بود. پول زیادی نداشتم و چند وقتی بود کمتر غذا میخوردم.
آن شب هم گرسنه بودم، اما دلم برای غذا هم غش نمیرفت.
رفتم سر یخچال و یک شیرینی خوردم. بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم و با خدا حرف زدم. آن قدر حال خوبی داشتم و آرام بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح روز بعد، برخلاف روزهای دیگر با نشاط و سرزنده بیدار شدم. حس میکردم دوباره متولد شدم. اضطراب و دلهره هایی که هر روز صبح با بیدار شدنم تجربه میکردم دیگر وجود نداشتند. یک حالت معنوی پیدا کرده بودم. تا شب از خانه بیرون نرفتم. دلم نمیآمد. فکر میکردم اگر بروم بیرون این حس از بین میرود. از طرف دیگر هم حالم خیلی خوب نبود و گرسنگی جسمم را ضعیف کرده بود.
با این حال بیشتر فکر میکردم که از امروز زندگی من چه فرقی با دیروز کرده است؟
اولش این است که باید عبادت کنم. باید مثل مسلمانها نماز بخوانم. روش نماز خواندن را از توی اینترنت پیدا کردم، ولی عبارات عربی را نمیتوانستم تلفظ کنم. عربی بلد نبودم. نشستم تمامی سورهها و اذکار نماز را گوش کردم و تلفظش را به زبان ژاپنی روی کاغذ نوشتم و از روی آن نوشتهها نمازی دست و پا شکسته خواندم. چادر نماز هم نداشتم. لباس بلندی پوشیدم و روسری سرم کردم.
توی نماز دلم مشغول خدا بود. حس خیلی خوبی داشتم. یاد آن صحبت معلمم افتادم که میگفت:
«وقتی به ابرها فکر میکنید، دلتان پیش ابرهاست.»
فهمیدم وقتی به خدا فکر میکنم و با او حرف میزنم دلم پیش خداست. برای همین احساس کردم وجودم گسترده شده. انگار بینهایت شده بودم. انگار محدودیتی برایم وجود نداشت. برای قلبم هم. بعضیها خیلی سختشان است جلوی کسی تعظیم کنند. غرورشان اجازه نمیدهد. ولی من وقت رکوع و سجده، احساس عزت میکردم. با تمام وجود درک میکردم جلوی چه وجود بینظیری خم میشوم و این برایم نه تنها سخت نبود، بلکه لذت هم داشت. بعد از نماز هم سجده شکر کردم. خدا را شکر کردم که اجازه داد عبادتش کنم.
کتابی که آموزش دهنده ی تلفظات عربی بود خریدم. چند هفته وقت گذاشتم تا کم کم تلفظ و خواندن عربی را یاد گرفتم. دلم میخواست زود یاد بگیرم. تا بتوانم راحت از روی قرآن روخوانی کنم. تا بتوانم نمازهایم را با تلفظ صحیح بخوانم. آن چند هفته از خانه کمتر بیرون رفتم و وقتم را صرف یادگیری زبان عربی کردم. خیلی برایم لذت بخش بود، این که وارد مرحله ی جدیدی از زندگی شده بودم و داشتم تلاش میکردم خودم را با آن وفق دهم. انگار زندگی ام را بازتنظیم کرده بودم و داشتم دوباره از صفر شروع میکردم. اگر بگویم اصلاً نگران چیزی نبودم، دروغ گفته ام. بالأخره کمی نگران بودم. نگران واکنش خانوادهام، نگران واکنش مردم و اتفاقهایی که قرار است در این زندگی جدید برایم بیفتد، ولی تمام نگرانیها را با یاد خدا از بین میبردم. با خودم میگفتم من الآن خدایی دارم که حواسش به من هست. هوایم را دارد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمله ی اسرائیل ↔️ حمله ی ایران
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
👥 دوستان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌳🌱🌺🌱🌴
جوری زندگی نکنید که کودکتان، پول را عامل خوشبختی بداند!
چون در این صورت در آینده، حتما پول را به شما ترجیح خواهد داد و اولین قربانی این تفکر، خود شما هستید.
🔷 فرزند شما باید بداند:
🔹 با پول می توان خانه خرید، ولی آرامش نه.
🔹 با پول می توان رختخواب خرید، ولی خواب نه.
🔹 با پول می توان ساعت خرید، ولی فرصت و عمر نه.
🔹 با پول می توان مشهور شد، ولی محبوب نه.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
❇️ حرکت بر لبه ی فناوری روز جهان
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
گوش ندادن به حقیقت،
حقیقت را تغییر نمیدهد!
🍀 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌙
رتبه ای هرگز ندیدم بهتر از افتادگی/
هر که خود را کم ز ما میداند از ما بهتر است
☘ #چکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ نظر مشاهیر و تحلیلگران جهان درباره ی عملیات «وعده ی صادق»
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪ بخش ۱۸: تا قبل از این به خاطر افسردگی کمتر کار کرده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪ بخش ۱۹:
«فصل پنجم»
هیچی نیست. نگاه میکنند دیگه. فکر کردی شوخیه؟ فکر کردی اسلام آوردن فقط به شهادتین گفتنه؟
دستی به روسری ام کشیدم و قدمهایم را تندتر کردم که زودتر وارد خیابان شوم. هوا سرد بود. تکههای برف چند روز پیش هنوز گوشه و کنار کوچه دست نخورده مانده بود.
هم تند راه میرفتم و هم حواسم بود روی برفها لیز نخورم. ترسیده بودم. چیزی از حادثه ی یازده سپتامبر نگذشته بود و مردم به مسلمانها به چشم تروریست نگاه میکردند. کوچه جای خلوتی بود. ممکن بود بریزند سرم و به جرم مسلمان بودن دخلم را بیاورند.
با روسری و حجاب هم که شده بودم گاو پیشانی سفید. هر کس از توی کوچه رد میشد چپ چپ نگاهم میکرد. سرها همه برمیگشت و به من خیره میشد. قلبم داشت میآمد توی دهانم. عرق سرد کرده بودم. عرق از سمت گردنم سر میخورد تا گودی کمرم.
اگر وارد خیابان میشدم خیالم راحت میشد. خیابان شلوغ بود و کسی اگر هم میخواست کاری کند نمیتوانست. ولی توی کوچه... هر آن ممکن بود یکی از پشت با چیزی بزند توی سرم. یک چشمم به جلو بود و دیگری به پشت سرم.
حواسم به همه جا بود. حتی پنجرهای که باز شد و مردی که آمد لب پنجره را زیر نظر گرفتم. یک وقت چیزی از بالا نیندازند روی سرم.
همین که وارد خیابان شدم، دختر کوچولویی که دست مادرش را گرفته بود و داشت از عرض خیابان رد میشد، زل زد به من. مادرش دستش را محکم کشید و سرعتش را بیشتر کرد. دختر با صدای بلند گفت:
«مامان این چیه روی سر این خانومه؟»
مادرش سرعتش را بیشتر کرد و گفت:
«چیزی نیست مامان نگاهش نکن! ولی دختر کوچولو هنوز زل زده بود به من.»
بهش لبخند زدم و او هم به من خندید. خواستم برایش شکلکی درآورم که یک نفر زد سرشانهام. بدنم خشک شد. یک لحظه سر تا پایم تیر کشید. آماده ی آماده بودم که اگر کسی خواست چیزی فرو کند توی شکمم واکنش نشان دهم. آرام آرام برگشتم پشت سرم. پلیس بود. اول خیالم راحت شد؛ اما بعد دیدم برای حجابم باید به پلیس هم جواب پس بدهم.
کلی سؤال و جواب کردند. باورشان نمیشد یک دختر ژاپنی که پدر و مادرش مسلمان نبودهاند مسلمان شده باشد. دلیلی برای بازداشتم نداشتند و بالأخره دست از سرم برداشتند. فقط یک ساعتی وقتم تلف شد.
اگر قرار بود هر روز هر پلیسی ببینم همین حساب و کتاب باشد خیلی سخت میشد.
یک لحظه توی ذهنم با خودم گفتم:
«فکر کردی شوخیه؟ فکر کردی اسلام آوردن فقط یه شهادتین بود و تمام شد و رفت؟ باید همه ی این شرایط را تحمل کنی...»
حدوداً دو ماهی از اسلام آوردنم گذشته بود و به خاطر بیکاری و نداشتن درآمد نمیتوانستم غذای خوب بخورم و حسابی مریض شده بودم. پدر و مادرم وقتی فهمیدند مریضم، گفتند به شهر خودمان برگرد. وقتی به خانه ی خودمان برگشتم کلاه سرم گذاشته بودم. برای این که دیگر پلیسها مزاحمم نشوند و سرم هم پوشیده باشد. این راه بهتری بود.
خانوادهام تا مرا دیدند پرسیدند:
«این کلاه برای چیست و سر صحبت باز شد.»
گفتم:
«من مسلمان شده ام و این برای حجاب است.»
◀️ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
16.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 بی تابی کردن ممنوع!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
تجربه ی شکست یعنی
خط خوردن یکی از راه های نادرستی که ما را به پیروزی نمی رساند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
〰 مهلت و غفلت
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌳🍃 🧬 🍃🌲
🧬 طول «دی ان اِی» انسان میتواند به ۱۷ برابر فاصله ی خورشید تا پلوتو برسد.
🩻 بدن انسان از ۳۷ تریلیون سلول تشکیل شده است که درون هر یک از آن ها ۲۳ مولکول «دی ان ای» وجود دارد.
بنابراین اگر بخواهید تمام سلولهای بدن انسان را از هم باز کنید و رشتههای «دی ان ای» آنها را پشت هم بچینید، طول نهایی آن به ۳۴ میلیارد مایل میرسد.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺