eitaa logo
داستان راستان(داستان های کوتاه مذهبی)
3.2هزار دنبال‌کننده
43 عکس
9 ویدیو
0 فایل
مجموعه ای از روایت و حدیث و داستان های کوتاه آموزنده آشنایی با اداب و روش زندگی ائمه اطهار،علما،شهدا و ....
مشاهده در ایتا
دانلود
چمران آذربایجان بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شهید سید رفیع رفیعی در سال 1341، در یکی از محلات جنوبی تبریز، و در خانواده ای متدین دیده به جهان می گشاید. از شاخصه های شهید رفیعی در سنین کودکی و بعد از آن، حافظه قوی و هوش سرشارش بود. لوح های تقدیر و کارنامه های به جا مانده از او گواهی می دهند که تا هنگام گرفتن دیپلم، بدون استثنا در هر سال تحصیلی، شاگرد ممتاز و برگزیده می شد. شاخصه دیگر سید رفیع، حساسیت بیش از حد در مورد استفاده از وقتش بود، چنانچه حاضر نمی شد حتی لحظه ای از عمر خود را به بطالت بگذراند. او حتی برای ایام تابستان نیز برنامه داشت که حتماً به کار و حرفه ای بپردازد. ایشان همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، پس از اخذ دیپلم و به سبب انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها، موقتاً به همکاری با سپاه پاسداران روی می آورد تا پس از بازگشایی دانشگاه ها، مجدداً تحصیل خود را ادامه دهد. اما جوّ معنوی آن زمان سپاه چنان او را شیفته می کند که دیگر برای همیشه قید دانشگاه را می زند. او مدتی در واحد بسیج عشایری سپاه مغان، به عنوان مربی عقیدتی و نظامی، چنان در روستاها و مناطق محروم مغان فعالیت می کند که پس از شروع جنگ، نیروی زیادی از آنجا راهی جبهه می شوند. سال شصت، مدتی به جبهه بستان می رود و توفیق می یابد تا در کنار شهدای بزرگواری چون علی تجلایی و مهدی باکری، سهمی در پیروزی عملیات طریق القدس داشته باشد. او را برخلاف میل باطنی اش در تبریز نگه می دارند تا از وجودش برای آموزش نیروهای مردمی بهره گیرند. سید رفیع ابتدا زیر بار این امر نمی رفت و اصرار داشت به منطقه برگردد، اما وقتی به او تکلیف می کنند و مجبور به ماندن می شود، چنان مردانه و با صلابت، قدم در میدان می گذارد که همگان را به تحیر وا می دارد، چنانچه به سبب نبوغی که از خود نشان می دهد، به زودی نزد دوستانش ملقب می گردد به «چمران آذربایجان». خاطراتی به یاد ماندنی از ایشان به جای مانده که از زبان برادر ایشان نقل می شود: مسیرهای دوگانه برف سنگینی باریده بود. صبح همه جا یخبندان بود و سرما. اتفاقاً سید رفیع شب قبلش با لندرور سیاه آمده بود خانه. صبح همین که پدرم از خانه رفت بیرون، او هم به فاصله کمی دنبالش رفت. مدتی بعد از شهادت سیدرفیع، پدرم تعریف کرد: «اون روز قصد داشتم با تاکسی و این جور چیزها برم سرکار. هنوز توی کوچه چند قدمی نرفته بودم که رفیع با لندرور کنار پام نگه داشت. من هم از خدا خواسته سوار شدم. سر جاده سنتو که رسیدیم، نگه داشت. بعد از این که کلی ازم معذرت خواهی کرد، گفت: «پدرجان ما مسیرمون تا این جا باهم یکی بود، از این جا راه پادگان از راه کارخانه شما جدا می شه، من دیگه بیشتر از این نمی تونم خدمتت باشم». ادامه دارد....
برنج سهمیه ای و عدالت با این که از پادگان سیدالشهدا علیه السلام تا خانه ما، سی ـ چهل کیلومتر بیشتر فاصله نبود و سید رفیع هم لندرور سیاه زیر پایش بود، ولی معمولاً دیر به دیر می آمد خانه؛ همین عاملی شده بود تا هروقت که می آمد خانه، مادرم با او مثل یک مهمان برخورد کند و سعی می کرد غذای خوبی بپزد. یکی از شب ها که او آمده بود، برنج مان تمام شده بود. برای همین هم مادرم یک غذای حاضری درست کرد. سر سفره از سید رفیع عذر خواست و به او گفت که برنج ما تمام شده و به همین خاطر نتوانسته غذای خوبی بپزد. آن عذرخواهی مادرم با خجالت و ناراحتی همراه بود. شاید همین باعث شد تا سید رفیع بگوید: «ناراحت نباش مامان، از طرف پادگان به ما پنج کیلو برنج دادن، ان شاءاللَّه دفعه بعد خواستم بیام، اونارو می آرم برای شما». از آن جریان نزدیک یک سال گذشت و از برنج خبری نشد! یک روز مادر به شوخی به او گفت: «رفیع جان! پس چی شد این برنج ما؟ هنوز به عمل نیومده؟» مثل کسی که خجالت بکشد، چند لحظه ساکت ماند. بعد گفت: «راستش مامان، من هرچی فکر کردم، دیدم خیلی های دیگه هستن که از شما به اون برنج محتاج ترن؛ برای همین هم، هر کار کردم، دلم راضی نشد اون رو بیارم این جا». از این کارش ناراحت شدم؛ گفتم: «اخوی! ناسلامتی اون برنج سهمیه شما بود، چراغی که به خونه رواست...» ما زن بیوه ای در محله داشتیم که با کار کردن تو خانه این و آن، بار مسئولیت چند تا بچه قد و نیم قد را به تنهایی می کشید و بزرگشان می کرد. یکی از بچه هایش هم ناقص الخلقه بود. آن روز سید رفیع برایم او را مثال زد و گفت: «هر وقت عدالت دولت به حدی رسید که این برنج مجانی رو به اون و امثال اون زن هم بده، من هم این چیزها رو به عنوان سهمیه قبول می کنم، ولی تا وقتی که این طوری نشه، نه». ادامه دارد....
سرمه بیداری یکی از همرزمان ایشان تعریف می کند: «چند ماهی را که پیش سید رفیع بودم، بدون استثنا، او هر شب آخرین نفری بود که در مجموعه نیروهای پادگان می خوابید و سحرها اولین نفر بود که بیدار می شد. یک شب از سر کنجکاوی رفتم پشت در اتاق تا ببینم چه کار می کند. شنیدم با صدای دلنشینی شروع کرد به خواندن قرآن. نزدیک یک ساعت، آن صدای دلنشین را از توی راهرو می شنیدم. بعد از آن چند رکعت نماز خواند. این برنامه هرشب سید رفیع بود؛ یعنی بین ساعت یک و دو شب می خوابید. خیلی هم مواظب بود کسی متوجه برنامه اش نشود». برات شهادت چند ماه بود می خواست برود جبهه، نمی گذاشتند. می گفتند: این جا (پادگان) به تو خیلی بیشتر احتیاج داریم. این مسئله خیلی رنجش می داد. یک بار از باب دلداری به او گفتم: «داداش جان! تو اگر بخوای پادگان رو ول کنی، کسی مثل خودت پیدا نمی شه که جای تو رو پر کنه؛ ولی جبهه اگر نری، خیلی ها هستن که جای تو رو پر کنن». گفت: «من یک چیزی رو فهمیدم، اونم این که عمل هر کسی رو تو نامه اعمال خودش می نویسن، ما این همه بچه های مردم رو تشویق می کنیم بِرَن جبهه، اون وقت اگر خودمون نخوایم بریم، می شیم حکایت زنبور بی عسل». سال شصت و دو، ایام عید، یک روز از خواب که بیدار شدم، دیدم سید رفیع هنوز سر سجاده اش نشسته. از همان لحظه های اول متوجه شدم حال و هوای دیگری دارد. یکی ـ دو ساعت مانده به ظهر، می خواست برود جایی. موتور را برداشتم و همراهش رفتم. مقصدش ستاد اعزام نیروی لشکر سی و یک عاشورا بود. می دانستم که بازهم فرم درخواست اعزام را پر کرده و انتظار امضا شدن آن را از طرف مسئول مربوطه اش دارد. حسب تجربه ای که از دفعه های قبل داشتم، مطمئن بودم این بار هم برگه اش امضا نخواهد شد. حدود نیم ساعت بعد، پیدایش شد. تا دیدمش، دلم هری ریخت پایین؛ حال و هوای تشنه ای را داشت که بعد از مدت ها به آب رسیده باشد. برگه را دستش گرفته بود. با خوشحالی نشانم داد و گفت: «بالاخره بهم حکم مأموریت دادند». چند روز بعد از شهادتش، رفقایی که آن روز در ستاد اعزام نیرو او را دیده بودند، می گفتند: «حکمش رو با خوشحالی به ما نشون داد و گفت: من برات شهادتم رو از خود آقا امام زمان رحمه الله گرفتم». ادامه دارد...
صدایی از بهشت سید عزیز رفیعی ـ برادر شهید ـ می گوید: «تا مدتی بعد از شهادت سید رفیع، اوضاع روحی من به هم ریخته بود. در آن ایام چون صبح ها خواب می ماندم، همیشه مادرم مرا برای نماز بیدار می کرد. نماز می خواندم و صبحانه ای می خوردم و می رفتم سرکار. یک روز وقتی چشم باز کردم، دیدم آفتاب زده و هوا روشن است. بلند شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم او هم خواب است. اولین حدسی که زدم، این بود که شاید خودش هم برای نماز بیدار نشده، ولی چنین چیزی اصلاً سابقه نداشت. به هرحال، بیدارش کردم و گفتم: «مادر چرا منو بیدار نکردی؟ نمازم رفت، کارم دیر شد». دیدم با تعجب دارد نگاهم می کند. گفت: «تو مگه خودت بیدار نشدی؟» گفتم: نه! آن روز تا برای او قسم نخوردم، باور نکرد که من خواب مانده بودم. تازه آن وقت بود که به شدت گریه اش گرفت و دست و پایش به لرزه افتاد. او سحر آن روز، مثل همیشه بلند می شود برای نماز. می بیند کسی توی حیاط دارد اذان می گوید. صدایش خیلی شبیه همان صدای خوش سید رفیع بوده است. مادرم فکر می کند من هستم که دارم اذان می گویم. در دل تحسینم می کند و می گوید: «بارک اللَّه، سیدعزیزم خودش بلند شده و چقدر قشنگ داره اذان می گه!» آن شب هیچ کس دیگر هم در خانه مان نبود که اذان گفتن را بیندازیم گردن او.
فرازی از وصیت نامه شهید سید رفیع رفیعی «ای ملت بپا خاسته ایران، اگر شما لحظه ای غفلت کنید و امامتان را بی یاور بگذارید، از یک ذره خونم نخواهم گذشت تا شما را در پیشگاه الهی و در برابر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به مؤاخذه بکشانم؛ حتماً چنین انسان هایی در آن روز مفتضح خواهند شد. ـ در رشد معنویات و ارتقا به درجات عالی تر ایمان، همت و جدیت نمایید. ـ قرائت قرآن را به شکل ملکه برای خود درآورده و از آن غافل نشوید. ـ به پیش بتازید و چنان به تشکیلات و صف های عنکبوتی دشمنان و خائنین به اسلام حمله ور شوید که قدرت تفکر را از آنان سلب کنید و چنان به آتش بکشید آنها را که دود آن، آسمان جهل شان را تاریک تر نماید».[1] مقامشان عالی و راهشان پررهرو باد.
سن سربازی پایین امده؟ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم یک پسربچه کم سن و سال را اسیر کرده بودیم. وقتی او را وارد سنگر من کردند و متوجه سن و سال کم او شدم، تصمیم گرفتم از او حرف بکشم و اطلاعات بگیرم، پرسیدم؛ «مگر سن سربازی در ایران هجده‌ سال تمام نیست»؟ ... سرش را تکان داد و حرفم را تائید کرد. گفتم؛ «ولی تو که هنوز هجده سالت نشده است»؟! حرفی نزد. به فکر افتادم که مسخره‌اش کنم و گفتم؛ «شاید [امام] خمینی به خاطر جنگ کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه‌ها شده است و سن سربازی را کم کرده؟... » جوابش مرا تکان داد. با لحن آرام و مطمئن گفت؛ «سن سربازی پائین نیومده، سن عاشقی پائین اومده»....
شخصى دو پسر داشت،... بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شخصى دو پسر داشت، يكى را فرستاده بود آمريكا و ديگرى را به سپاه پاسداران. احوال فرزندانش را پرسيدم گفت: يكى را فرستاده‌ام جبهه كه اگر انقلاب پيروز شد بگويم اين‌طرفى هستم، ديگرى را فرستاده‌ام امريكا كه اگر ورق برگشت بگويم آن طرفى هستم. ديدم شوخى معنى دارى است، البتّه بعضى به طور جدّى اينگونه هستند. خاطرات از زبان حجت الاسلام محسن قرائتی -جلد 2 صفحه 32
وزیر تاکسی سوار بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم یک روز در تاکسی نشسته بودم، دیدم راننده با دو نفر دیگر حسابی دم گرفته اند و علیه من (شهید رجایی) و آقای دکتر بهشتی و آقای دکتر باهنر حرف می زنند که بله، اینها همه سرمایه دارند و چه و چه. راننده هم که از حرف های آن دو نفر متأثّر شده بود، به من و دکتر بهشتی و دکتر باهنر ناسزا گفت. با خود گفتم اگر چیزی نگویم خیلی ظلم است. به همین دلیل به راننده گفتم: آن کسی را که می گویی یک سرمایه دار است و چه و چه دارد، خود من هستم. راننده که باورش نمی شد وزیر آموزش و پرورش در تاکسی او سوار شده باشد، یک نگاهی از آینه به من کرد و گفت: آخر چنین چیزی ممکن است که شما وزیر باشید و ماشین نداشته باشید و سوار تاکسی شوید!؟ گفتم: بله، وقتی پا برهنه های یک جامعه انقلاب کنند، آدم هایی مثل من وزیر می شوند و چون از خودشان ماشین ندارند، سوار تاکسی و اتوبوس می شوند. «خاطرات شهید رجایی»، نشریه یالثارات الحسین، شماره 290
شهید بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد. من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم ... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید... منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54 شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ... خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون ، جایی برای تو باز نکردیم
چند روایت زیبا و خواندنی از ازدواج شهید چمران و غاده بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد. غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر. از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی اید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم... شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود... غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده... یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود. با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید... بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود... ارتباطش با موسسه شروع شد. غاده حجاب درستی هم نداشت.توی سفر به یکی از روستاها مصطفی بهش یه هدیه داد. خیلی خوشحال شد و همونجا باز کرد. هدیه رو که دید جا خورد. یه روسری بود. مصطفی با لبخند گفت: بچه ها دوست دارند شما رو با روسری ببینند. از آن موقع روسری به سر کرد... مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. و بعد ازدواج کردند. ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟ این مرد ( چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است. همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره... روزی که مصطفی رفت خواستگاری ، مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟ این دختر صبح که از خواب بیدار میشه ، وقتی میره مسواک بزنه ، تا برگرده عده ای تختش رو مرتب کرده اند، لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی. شما نمی تونی براش مستخدم بیاری.. مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم، اما قول میدم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش... غاده میگه: مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟ می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم . مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. برای مردم و خانواده ام عجیب بود . دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده! تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است ... پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره ... غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی... دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره.... غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن. مصطفی گفت: چرا می خندی؟ غاده گفت: مصطفی! تو کچلی؟ نمی دونستم ... وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت: مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید... غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم... داستان زندگی زیبای شهید چمران رو در کتاب نیمه پنهان ماه " شهید چمران" بخونین
آقای نورانی سوخته بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف. مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید. - این تفنگ گندهه اسمش چیه؟ - بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟ - بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟ - بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟ بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان عالم کودکی گفت: «بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟» متوجه منظورش نشدم: - چرا پسرم، مگر چی شده؟ - پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟ ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!» کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 36
قهوه شهید مصطفی چمران بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید لیوان شیرو قهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته. اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که شهید شد ، با اینکه خودش قهوه نمیخورد همیشه برای من قهوه درست میکرد. میگفتم واسه چی این کارو میکنی؟ راضی به زحمتت نیستم . میگفت: من به مادرت قول دادم که این کارو انجام بدم . همین عشق و محبتهاش به زندگیمون رنگ خدایی داده بود. افلاکیان جلد 4 ص 7
به خاطر آن نمازهای اوّل وقت.... مادر شهیدان مهدی و مجید زین الدین می گوید: دو نفر از علما پس از شهادت بچه‏ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند. کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می‏کند، بعد از اتمام می‏آیند می‏نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می‏کردند . در عالم خواب بیداری، می‏بینند آقا مهدی روبرروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّه‌ای هم به دنبالش بودند. می‏گویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟ گفته بود: «به خاطر آن نمازهای اوّل وقت که خوانده‌ام در این جا فرماندهی این ها را به من واگذار کرده‌اند.» [دیدار آشنا شماره ۲۹ با اندکی تفاوت
خاطره ای از شهید غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای اومد خونه شام بهش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان اومده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره دلش نمی یومد کسی گوشه ی خیابان بخوابه. خاطره ای از شهید غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 5
لیوان آب خودش رو داد به اسیر عراقی بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم نشسته بودم و تماشاش می کردم لب هاش بدجوری از تشنگی ترک خورده بود رفت سهم آب خودش رو گرفت و اومد توی سایه نشست متوجه شد یک اسیرعراقی داره نگاهش می کنه بلند شد و لیوان آب خودش رو داد به اسیر عراقی... منبع: روزگاران 9 " کتاب غواصان لشکر 14 " صفحه 94
دو رکعت نماز بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم از همه زودتر می یومد جلسه تا بقیه برسند دورکعت نماز می خواند یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم: نماز قضا می خونی؟!!! گفت: نه! نماز (مستحبی)می خونم که جلسه به یه جایی برسه، همینطور حرف روی حرف تلنبار نشه... خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین منبع: کتاب آقا مهدی ، صفحه 109
شهید بابایی و بیت المال بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حضرت آیةاللّه شهید صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بود, ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانست و با آن کارهای اداری انجام می داد. روزی برای انجام کاری اضطراری, ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلو خانه پارک کردم, ساعتی بعد وقتی خواستم حرکت کنم متوجه شدم که قفل صندوق عقب ماشین شکسته و در آن باز است. در را بالا زدم, زاپاس, آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود. از این که ماشین امانتی بود, خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای شهید عباس بابایی توضیح دادم. پیش خود فکر کردم به دلیل رفاقتی که بین من و او هست, خواهد گفت: اشکال ندارد, برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر, ولی برخلاف تصور من گفت: خوب حالا چیزی نیست, برو یک زاپاس و یک جک بخر و سر جایش بگذار. اول فکر می کردم شوخی می کند, ولی دیدم نه جدی است. حقوق ماهانه من در آن زمان اندک بود و خرید برایم بسیار مشکل. سرانجام با هر زحمتی بود آن ها را تهیه کردم. آن روز در آن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم, ولی قدری که اندیشیدم بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم, چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی اش هم از اموال بیت المال کمترین گذشتی بنماید. راوی: کمال میر مجربّیان, نقل از: کتاب پرواز تا بی نهایت
✅ میگم تا حالا فکر کردین اجر روزه دار فقط محدود به اون موقع که گرسنه و تشنه هست نمیشه اون لحظات نزدیک به اذان صبح از همه اجرش بیشتره وقتی هر کی به یه سمتی میدوه که بخورد و بیاشامد😁 خدا با ذوق به ملائکه میگه بیاین نگاه کنید چجوری دارن میدوند و میخورن بهم فقط برای اینکه تسلیم امر من باشند و یک ثانیه از امر من تخطی نکنند بنظرم تصاویر ما از اون بالا خیلی خنده داره و خدا هم میخنده اصلا ماه مبارک رمضان ماه گرفتن ثواب مفته یعنی آدم تف می‌کنه ثواب داره نخند جدی میگم شما یه نصف برنج مونده لایه دندونت میری تف میکنی خدا میگه ببینید حال کنید اندازه ی یه نصف برنجم از فرمان من سرپیچی نکرد برای این تف براش ثواب بنویسید اصلا ماه مبارک یه جوریه شما بخاطر اینکه ماه شعبان روزه نگرفتی هم بهت جایزه میدن جدی میگم خدا میگه نگاه کنین این بنده ای که کل شعبان خواست روزه بگیره نتونست از خواب پاشه سحری بخوره ببین از اول ماه مبارک رمضان چجوری سر وقت پا میشه اینو تا دیروز با لگد می‌زدی نمی‌تونست پاشه ولی توی این ماه چون من دستور دادم ساعت ۴صبح پا میشه دو پرس قرمه سبزی و هشت لیوان آب میخوره لذا بخاطر اون نتونستن و این تونستنش براش ثواب بنویسید😜 حتی طرف روزه نگرفته اشتباه کرده دم افطار روزه دارا افطار میکنن این حسرت میخوره خدا میگه آخی ببینین بنده ام حسرت خورد به اینم یه چیزی بدید بره . خلاصه در این ماه ما بخوایم و نخوایم مورد رحمت و مغفرت هستیم فقط کافیه لج نکنیم همین اصلا طرف دلش درد میگیره خدا میگه بنویس ملائکه میگن خداجان چی رو بنویسیم یارو دلش خب درد می‌کنه میگه وردار قلمتو بنویس این طفلک انقدر سحری خورد دلش درد گرفت ملائکه میگن بابا خب کمتر میخورد خدا میگه خب حالا نمیدونسته آپشن ذخیره ی آب فقط مال شتره ولی در هر صورت چون برای اطاعت از امر من خورده بنویس مورد داشتیم طرف داشته با خودش شکلک در می‌آورده خدا گفته بنویس فرشته ها گفتن انصافا دیگه این ثواب نداره خدا گفته این چون از شدت گرسنگی رد داده براش حسنه بنویسید جدی میگم رحمت خدا بی انتهاست توی ماه مبارک چون انسان با یک فریضه ی طولانی ۲۴ساعته مواجه میشه لایق رحمت دائم میشه به فرشته ها هم میگه اینقدرم سر روزه دار جماعت با من چونه نزنید روزه دار جماعت خط قرمز منن ،عزیز دل منن حواستونو جمع کنین اینا تکون خوردن شما فقط بنویسین بعدا خودم یه دلیلی پیدا میکنم که بهشون پاداش بدم.😊
دژبان( وظیفه شناسی) بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شانزده ساله بود و تازه به جبهه آمده بود. برای او پست دژبانی تعیین کرده بودند و بازرسی عبور و مرور خودروها را بر عهده داشت. شهید حاج حسین خرازی، فرمانده لشکر، به اتفاق دو نفر از مسئولان در حالی که سوار تویوتا بودند، می خواستند به موقعیت وارد شوند. بسیجی دژبان که آنها را نمی شناخت، گفت: لطفاً کارت شناسایی. حاج حسین گفت: همراهمان نیست. دژبان گفت: پس حق ورود ندارید. یکی از همراهان خواست حاج حسین را معرفی کند، اما حاجی با اشاره، او را به سکوت فرا خواند. اصرار کردند، سودی نداشت. دژبان کارت شناسایی می خواست. همراه دیگر حاجی که طاقتش به سر آمده بود، گفت: زود باش طناب را بنداز بریم، حوصله نداریم! دژبان در حالی که اسلحه را به طرف آنها نشانه رفته بود، با لحنی خشن گفت: بلبل زبونی می کنی؟ زود بیایید پایین، دراز بکشید روی زمین و کمی سینه خیز برید تا به مقررات آشنا شوید. حاج حسین با فروتنی خاصی که داشت، به همراهان خود آهسته گفت: هر کاری می گوید انجام دهید. از خودرو پیاده شدند. در این هنگام دژبان متوجه شد که یکی از آنها؛ یعنی حاج حسین، یک دست بیشتر ندارد. به همین دلیل گفت: خیلی خوب تو سینه خیز نرو، اما ده مرتبه بنشین و پا شو! در همین حال مسئول دژبانی که در حال عبور از آن جا بود، سراسیمه به طرف دژبان دوید و گفت: برو کنار، بگذار وارد شوند، مگر نمی دانی ایشان فرمانده لشکر است. با شنیدن این سخن، حالت بیم و شرم ساری در چهره دژبان هویدا شد. حاج حسین بدون آن که ذره ای ناراحت شود، با تبسمی حق شناسانه، دژبان را در آغوش گرفت و بوسه ای بر چهره او زد و گفت: اتفاقاً وظیفه اش را خیلی خوب انجام داد، و پس از سپاس گزاری از دژبان به دلیل حُسن انجام وظیفه، خداحافظی کرد و رفت به نقل از: مجله جانباز، شهریور 1376
به خاطر نماز شب بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم حدود يک ساعت بود كه از نورافشانى خورشيد، مى گذشت و طبق معمول آمارگيرى صبح تمام شده بود. با سوت مسؤول قسمت كه نشانه آزادباش بود، عدّه اى به طرف صفهاى دستشويى كه به ستون پنج در محوّطه تشكيل شده بود، در حركت بودند و تعدادى هم به سوى شير آب - كه در آن گرماى سوزان ماه تير، تنها آب خنكى بود كه مى شد مصرف و گلوى خشكيده خود را تر كرد - مى رفتند. همينكه هياهوها و جُنب و جوشها جاى خود را به سكوت و آرامش داد، صورتهاى كبود و ورم كرده تعداد زيادى از بچّه هاى خوب و مؤ من آسايشگاه شش، توجه ديگران را به خود جلب كرد و تعجّب همگان را برانگيخت در اين ميان، چيزى كه باعث تعجّب بيشترمان شده بود، شب گذشته هيچ گونه سروصدا و داد و فريادى نشنيده بوديم! به هر حال، روحيه كنجكاو و جستجوگر اسرا سبب شد تا از واقعيّت قضيّه باخبر شوند. تعداد زيادى از برادران اين آسايشگاه از بچّه هاى سپاه و جزء كادر لشكرهاى مختلف و يا اينكه از دانشجوهاى انقلابى و مؤمن بودند. اين عزيزان، نيمه هاى شب بيدار مى شدند تا با يگانه معبود خود راز و نياز كنند و قلب خود، اين حرم الهى را با اشك ديده بشويند تا جلا و صفايى يابد، امّا در يكى از همين شبها، چشم ناپاک و نامحرم يكى از نگهبانان عراقى، آنان را مى بيند و فرداى آن روز، جريان را به افسرشان گزارش مى كند. (نقيب جمال)، مسؤول اردوگاه، نصف شب روز بعد، با تعدادى از سربازانش به داخل آسايشگاه رفته و بعد از آنكه آنان را در انتهاى آسايشگاه جمع مى كند، يكى - يكى به جلو آورده، آنگاه كفشى را در دهان آنان مى گذارد! سپس تهديدشان مى كند به اينكه كفش از دهانشان نيفتد و هيچگونه صدا و ضجّه اى نكنند و با خاموش كردن پنكه ها و بستن پنجره ها در آن هواى گرم، با سيلى و ته كفش، صورتهاى آنان را كبود مى كنند. از آن روز به بعد، به هر نحوى، برادران اين آسايشگاه را مورد اذيّت و آزار قرار دادند به طورى كه بچّه هاى قسمت، اين آسايشگاه را (دانشكده افسرى) ناميده بودند؛ زيرا عراقيها با وضع قوانين خشک و بى منطق و ايجاد محدوديتهاى بى مورد، مثل ممنوع كردن وضو در داخل آسايشگاه، تنبيه هاى مكرّر (بشين، برپا، به چپ، چپ، به راست، راست و...) قبل از آمار ظهر يا شب، آسايشگاه را تبديل به يک پادگان نظامى كرده بودند! منبع: در راه اسارت، مولف: اصغر زاغیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا