دو رکعت نماز
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
از همه زودتر می یومد جلسه
تا بقیه برسند دورکعت نماز می خواند
یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم:
نماز قضا می خونی؟!!!
گفت: نه! نماز (مستحبی)می خونم که جلسه به یه جایی برسه، همینطور حرف روی حرف تلنبار نشه...
خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین
منبع: کتاب آقا مهدی ، صفحه 109
شهید بابایی و بیت المال
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حضرت آیةاللّه شهید صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بود, ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانست و با آن کارهای اداری انجام می داد. روزی برای انجام کاری اضطراری, ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلو خانه پارک کردم, ساعتی بعد وقتی خواستم حرکت کنم متوجه شدم که قفل صندوق عقب ماشین شکسته و در آن باز است. در را بالا زدم, زاپاس, آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود. از این که ماشین امانتی بود, خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای شهید عباس بابایی توضیح دادم. پیش خود فکر کردم به دلیل رفاقتی که بین من و او هست, خواهد گفت: اشکال ندارد, برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر, ولی برخلاف تصور من گفت: خوب حالا چیزی نیست, برو یک زاپاس و یک جک بخر و سر جایش بگذار.
اول فکر می کردم شوخی می کند, ولی دیدم نه جدی است. حقوق ماهانه من در آن زمان اندک بود و خرید برایم بسیار مشکل. سرانجام با هر زحمتی بود آن ها را تهیه کردم. آن روز در آن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم, ولی قدری که اندیشیدم بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم, چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی اش هم از اموال بیت المال کمترین گذشتی بنماید.
راوی: کمال میر مجربّیان, نقل از: کتاب پرواز تا بی نهایت
✅
میگم تا حالا فکر کردین اجر روزه دار فقط محدود به اون موقع که گرسنه و تشنه هست نمیشه
اون لحظات نزدیک به اذان صبح از همه اجرش بیشتره
وقتی هر کی به یه سمتی میدوه که بخورد و بیاشامد😁
خدا با ذوق به ملائکه میگه بیاین نگاه کنید چجوری دارن میدوند و میخورن بهم فقط برای اینکه تسلیم امر من باشند و یک ثانیه از امر من تخطی نکنند
بنظرم تصاویر ما از اون بالا خیلی خنده داره و خدا هم میخنده
اصلا ماه مبارک رمضان ماه گرفتن ثواب مفته
یعنی آدم تف میکنه ثواب داره نخند جدی میگم شما یه نصف برنج مونده لایه دندونت میری تف میکنی خدا میگه ببینید حال کنید اندازه ی یه نصف برنجم از فرمان من سرپیچی نکرد برای این تف براش ثواب بنویسید
اصلا ماه مبارک #رمضان یه جوریه شما بخاطر اینکه ماه شعبان روزه نگرفتی هم بهت جایزه میدن
جدی میگم
خدا میگه نگاه کنین این بنده ای که کل شعبان خواست روزه بگیره نتونست از خواب پاشه سحری بخوره ببین از اول ماه مبارک رمضان چجوری سر وقت پا میشه اینو تا دیروز با لگد میزدی نمیتونست پاشه ولی توی این ماه چون من دستور دادم ساعت ۴صبح پا میشه دو پرس قرمه سبزی و هشت لیوان آب میخوره لذا بخاطر اون نتونستن و این تونستنش براش ثواب بنویسید😜
حتی طرف روزه نگرفته اشتباه کرده دم افطار روزه دارا افطار میکنن این حسرت میخوره خدا میگه آخی ببینین بنده ام حسرت خورد به اینم یه چیزی بدید بره .
خلاصه در این ماه ما بخوایم و نخوایم مورد رحمت و مغفرت هستیم فقط کافیه لج نکنیم همین
اصلا طرف دلش درد میگیره خدا میگه بنویس
ملائکه میگن خداجان چی رو بنویسیم یارو دلش خب درد میکنه
میگه وردار قلمتو بنویس این طفلک انقدر سحری خورد دلش درد گرفت
ملائکه میگن بابا خب کمتر میخورد
خدا میگه خب حالا نمیدونسته آپشن ذخیره ی آب فقط مال شتره
ولی در هر صورت چون برای اطاعت از امر من خورده بنویس
مورد داشتیم طرف داشته با خودش شکلک در میآورده خدا گفته بنویس فرشته ها گفتن انصافا دیگه این ثواب نداره
خدا گفته این چون از شدت گرسنگی رد داده براش حسنه بنویسید
جدی میگم رحمت خدا بی انتهاست توی ماه مبارک چون انسان با یک فریضه ی طولانی ۲۴ساعته مواجه میشه لایق رحمت دائم میشه
به فرشته ها هم میگه اینقدرم سر روزه دار جماعت با من چونه نزنید روزه دار جماعت خط قرمز منن ،عزیز دل منن
حواستونو جمع کنین اینا تکون خوردن شما فقط بنویسین بعدا خودم یه دلیلی پیدا میکنم که بهشون پاداش بدم.😊
دژبان( وظیفه شناسی)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
شانزده ساله بود و تازه به جبهه آمده بود. برای او پست دژبانی تعیین کرده بودند و بازرسی عبور و مرور خودروها را بر عهده داشت.
شهید حاج حسین خرازی، فرمانده لشکر، به اتفاق دو نفر از مسئولان در حالی که سوار تویوتا بودند، می خواستند به موقعیت وارد شوند. بسیجی دژبان که آنها را نمی شناخت، گفت: لطفاً کارت شناسایی. حاج حسین گفت: همراهمان نیست. دژبان گفت: پس حق ورود ندارید. یکی از همراهان خواست حاج حسین را معرفی کند، اما حاجی با اشاره، او را به سکوت فرا خواند. اصرار کردند، سودی نداشت. دژبان کارت شناسایی می خواست.
همراه دیگر حاجی که طاقتش به سر آمده بود، گفت: زود باش طناب را بنداز بریم، حوصله نداریم! دژبان در حالی که اسلحه را به طرف آنها نشانه رفته بود، با لحنی خشن گفت: بلبل زبونی می کنی؟ زود بیایید پایین، دراز بکشید روی زمین و کمی سینه خیز برید تا به مقررات آشنا شوید.
حاج حسین با فروتنی خاصی که داشت، به همراهان خود آهسته گفت: هر کاری می گوید انجام دهید.
از خودرو پیاده شدند. در این هنگام دژبان متوجه شد که یکی از آنها؛ یعنی حاج حسین، یک دست بیشتر ندارد. به همین دلیل گفت: خیلی خوب تو سینه خیز نرو، اما ده مرتبه بنشین و پا شو!
در همین حال مسئول دژبانی که در حال عبور از آن جا بود، سراسیمه به طرف دژبان دوید و گفت: برو کنار، بگذار وارد شوند، مگر نمی دانی ایشان فرمانده لشکر است.
با شنیدن این سخن، حالت بیم و شرم ساری در چهره دژبان هویدا شد. حاج حسین بدون آن که ذره ای ناراحت شود، با تبسمی حق شناسانه، دژبان را در آغوش گرفت و بوسه ای بر چهره او زد و گفت: اتفاقاً وظیفه اش را خیلی خوب انجام داد، و پس از سپاس گزاری از دژبان به دلیل حُسن انجام وظیفه، خداحافظی کرد و رفت
به نقل از: مجله جانباز، شهریور 1376
به خاطر نماز شب
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حدود يک ساعت بود كه از نورافشانى خورشيد، مى گذشت و طبق معمول آمارگيرى صبح تمام شده بود. با سوت مسؤول قسمت كه نشانه آزادباش بود، عدّه اى به طرف صفهاى دستشويى كه به ستون پنج در محوّطه تشكيل شده بود، در حركت بودند و تعدادى هم به سوى شير آب - كه در آن گرماى سوزان ماه تير، تنها آب خنكى بود كه مى شد مصرف و گلوى خشكيده خود را تر كرد - مى رفتند.
همينكه هياهوها و جُنب و جوشها جاى خود را به سكوت و آرامش داد، صورتهاى كبود و ورم كرده تعداد زيادى از بچّه هاى خوب و مؤ من آسايشگاه شش، توجه ديگران را به خود جلب كرد و تعجّب همگان را برانگيخت در اين ميان، چيزى كه باعث تعجّب بيشترمان شده بود، شب گذشته هيچ گونه سروصدا و داد و فريادى نشنيده بوديم! به هر حال، روحيه كنجكاو و جستجوگر اسرا سبب شد تا از واقعيّت قضيّه باخبر شوند.
تعداد زيادى از برادران اين آسايشگاه از بچّه هاى سپاه و جزء كادر لشكرهاى مختلف و يا اينكه از دانشجوهاى انقلابى و مؤمن بودند. اين عزيزان، نيمه هاى شب بيدار مى شدند تا با يگانه معبود خود راز و نياز كنند و قلب خود، اين حرم الهى را با اشك ديده بشويند تا جلا و صفايى يابد، امّا در يكى از همين شبها، چشم ناپاک و نامحرم يكى از نگهبانان عراقى، آنان را مى بيند و فرداى آن روز، جريان را به افسرشان گزارش مى كند.
(نقيب جمال)، مسؤول اردوگاه، نصف شب روز بعد، با تعدادى از سربازانش به داخل آسايشگاه رفته و بعد از آنكه آنان را در انتهاى آسايشگاه جمع مى كند، يكى - يكى به جلو آورده، آنگاه كفشى را در دهان آنان مى گذارد! سپس تهديدشان مى كند به اينكه كفش از دهانشان نيفتد و هيچگونه صدا و ضجّه اى نكنند و با خاموش كردن پنكه ها و بستن پنجره ها در آن هواى گرم، با سيلى و ته كفش، صورتهاى آنان را كبود مى كنند.
از آن روز به بعد، به هر نحوى، برادران اين آسايشگاه را مورد اذيّت و آزار قرار دادند به طورى كه بچّه هاى قسمت، اين آسايشگاه را (دانشكده افسرى) ناميده بودند؛ زيرا عراقيها با وضع قوانين خشک و بى منطق و ايجاد محدوديتهاى بى مورد، مثل ممنوع كردن وضو در داخل آسايشگاه، تنبيه هاى مكرّر (بشين، برپا، به چپ، چپ، به راست، راست و...) قبل از آمار ظهر يا شب، آسايشگاه را تبديل به يک پادگان نظامى كرده بودند!
منبع: در راه اسارت، مولف: اصغر زاغیان
🌱
در هَیــاهــوی ِعِـیـــــد تو را گـُم کردیم
غافــِل از اینـــکه شــما اَصــــل بَهــــاری آقــا' ... '"
ســــَلام از نـُهــُــــمین روز رَمـــضـانُالمـُـــبارک 🥲
و از اولیــــن روز بَهــــــار ۱۴۰۳ 🎊🍃
ان شاالله که ســـــال ِجـــَدید
سال ظــــُــهور حَضــــرَت ِعِشـّّـــــق باشِــه 🤍
ســال نو بر شــــما مــُبارک💐
مقصد کربلا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
برادر، برادر! محمدرضا از حرکت ایستاد، نگاهی به عقب انداخت و به دنبال صدا گشت. مجروحی را دید که دو پایش با گلوله توپ قطع شده بود و خون ریزی زیادی داشت. با عجله به طرفش دوید و سرش را به دامن گرفت و زمزمه آب آب جگرش را سوزاند، دستی بر قمقمه اش کشید، اما به علت اصابت ترکش همه آب ها ریخته بود. با عجله به سمت خاک ریز مقابل رفت و مقداری آب آورد و بر لب های آن مجروح نزدیک کرد، چشمانش را گشود و به زحمت پرسید: این جا خاک عراق است یا ایران؟
گفت: خاک عراق. اشکی از گونه مجروح سُر خورد و میان خون ها محو شد. نه، روا نیست من این آب را بنوشم در حالی که مولایم حسین (ع) را در همین خاک با لب تشنه شهید کردند. سرم را به طرف قبله بچرخان.
به طرف قبله که چرخید، به آرامی گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه». بعد نگاهی به کربلا کرد و گفت: «السلام علیک یا ابا عبداللّه». لبخندی زد و لب تشنه پر کشید.
ناقل خاطره: شهید محمدرضا مصلحی کاشانی
خاطره ای از شهید زین الدین
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
وقتی به خط پدافندی پاسگاه زید رسیدیم، شب بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: برویم تو سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشود و ببینیم تکلیف چیست.
وسط سنگر یک نفر خوابیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود. چه خر و پفی هم می کرد. کنارش دراز کشیدیم، ولی مگر خوابمان می برد. خسته بودیم، کلافه شدیم. من با لگد به پایش زدم، گفتم: برادر، برو آن طرف تر بخواب، ما هم جایمان بشود بخوابیم. بیشتر منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خر و پفش راحت شویم. او هم خودش را کشید آن طرف تر و هر سه خوابیدیم.
می دانستم زین الدین هم به خط پدافندی آمده اما نمی دانستم همان کسی است که من به او لگد زده ام. تا این که یکی آمد و صدایش کرد: آقا مهدی، برادر زین الدین!
تمام تنم یخ کرد، پتو را روی سرم کشیدم تا شناخته نشوم. حسابی خجالت کشیدم ولی شهید زین الدین بلند شد و بدون این که به روی خودش بیاورد، رفت.
بعد از نیم ساعت آمد و دوباره سرجایش خوابید، انگار نه انگار. اگر من به جایش بودم، لااقل آن لگد را یک جوری تلافی می کردم.
به نقل از: تو که آن بالا نشستی، ص 77
بخشی از وصیت نامه شهید مهدی رجب بیگی
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
خدایا، تو میدانی که چه می کشیم ، پنداری که چون شمع ذوب می شویم ، آب می شویم ...
ما ازمردن نمی هراسیم ، اما میترسیم بعد ازما ایمان را سر ببرند و اگر نسوزیم هم که روشنائی می رود و جای خود را دوباره به شب می سپارد ، پس چه باید کرد؟
از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند وهم باید بمانیم تا فردا شهید نشود ، عجب دردی ...
چه می شد امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم ...
شهید مهدی رجب بیگی
نماز را باید اول وقت خواند حتی در آمریکا!
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
یکی از مهمترین بخشهای سیره زندگی شهدا، توجه و پایبندی به اقامه نماز آنهم نماز اول وقت است. شرايط سخت جنگ تحميلي، درگيريهاي عمليات و مشغلههاي كاري زياد و مانند آن موجب نميشد كه آنان نماز اول وقت را به تأخير بيندازند و مشغول كاري ديگر شوند.
حب و دوستی خداوند در وجود شهدا آنقدر ریشه دار شده بود، که باعث میشد آنها به بهترین شکل ممکن در مقابل پروردگارشان سر تعظیم فرودآورده و اظهار فروتنی کنند.
بدون شک شهدا از آن دسته انسانها بودند که عاشقانهترین و زیباترین مناجات و بندگی کردن را درمقابل خدای خود داشته و یکی از آن فرصت ها برای عاشقانههایشان با او، اقامه نماز در اول وقت بود.
شهيد بزرگوار، عباس بابايي، رمز موفقيت خود را در دوره خلباني در كشور آمريكا، توجه داشتن به نماز اول وقت مي داند و مي گويد: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی ام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا سر انجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم. به اتاقش رفتم. از من خواست که بنشینم.پروندهام در جلوی او روی میز باز بود. او آخرین فردی بود که میبایست نسبت به قبول یا ردشدن من اظهار نظر میکرد. او پرسشهایی کرد که پاسخش را دادم. از سوالهای او پیدا بود که نظر خوشی به من ندارد. احساس میکردم که رنج دوساله من در حال نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم . در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد .شخصی از او خواست تا برای انجام کاری به بیرون برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، دیدم وقت نماز ظهر است. با خود گفتم: ای کاش اینجا نبودم و میتوانستم نمازم را اول وقت بخوانم.
گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را میخوانم. ان شاالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامه را که در آنجا بود به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم . درحال خواندن نماز بودم که ژنرال وارد شد. باترس و وحشت، نماز را ادامه داده و تمام کردم، وقتی میخواستم روی صندلی بنشینم از ژنرال عذرخواهی کردم. او نگاه معنی داری به من کرد و گفت چه میکردی؟ گفتم: عبادت میکردم. گفت: بیش تر توضیح بده!
گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت، زمان آن فرا رسیده بود من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم . ژنرال سری تکان داد و گفت: همه مطالبی که در پرونده تو آمده مثل اینکه راجع همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است. او لبخندی زد و گویا از صداقت من خوشش آمد. با چهرهای بَشاش خود نویسی را از جیبش در آورد و پرونده ام را امضا کرد .سپس با حالت احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:به شما تبریک میگویم شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود دو رکعت نماز شکر به جا آوردم.»
البته فراموش نشود که اقامه نماز اول وقت یکی از توصیههای همیشگی شهدا به دیگران نیز بوده است. شهید صیاد شیرازی همیشه به همگان توصیه میکرد که نماز اول وقت را فراموش نکنید. او حتی زمانی که سوار قطار و در دل کویر بوده با شنیدن صدای اذان قطار را متوقف و در صحرای داغ و سوزناک کویر نماز اول وقت را اقامه میکرد.
خداوند متعال در قرآن كريم در وصف مؤمنان مي فرمايد: «اَلّذينَ هُمْ علي صَلَواتِهِمْ يُحافِظون؛ مؤمنان واقعي كساني هستند كه بر نمازهاي خود محافظت مي كنند.» و به فرموده امام راحل: «نگه داري وقت نماز و به جاي آوردن آن در اول وقت، از مهم ترين آداب عبادت است.» امام صادق عليه السلام نيز در حديثي زيبا، يكي از ملاك هاي شيعه بودن را توجه كردن او به نماز اول وقت مي داند و مي فرمايد: اِمْتَحِنُوا شيعتَنا عِنْدَ مَواقيتَ الصَّلوةِ كيفَ مُحافَظَتُهُ عَلَيْها. شيعه ما را هنگام وقت نماز بشناسيد (امتحان كنيد) كه چگونه از آن محافظت مي كند.
امدادگر
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمیگه، این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.
جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی!
شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم.
دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی!
ایرانی گیلانی
هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ !
از هر کدام مان صدایی بلند میشد: اصفهانی ناله میکرد، لره با یا حسین (علیهالسلام) گفتن سعی میکرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میلههای دو طرف تخت را گرفته بود و فشار میداد و شرشر عرق میریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره میکشیدم و ننهام را صدا میکردم!
فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد میکشید و هم میان آه و نالههایش کرکر میخندید . کمکم ماهایی که ناله میکردیم توجهمان به او جلب شد....
حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه میکردیم و او آخ و اوخ میکرد و بعد قهقهه میزد و میخندید. مجروح بغل دستیام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجیها طبقه بالا نیست؟
مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی.
با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخلمان را بیاورد؟!
مجروح رشتی خندهاش را خورد چهرهاش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟
مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟
بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماستهایمان را کیسه میکردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمیکردم و جانم را بر میداشتم و میزدم به چاک.
مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟
مجروح اصفهانی گفت: معلومه!
و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همهاش یاد مجروح شدنم میافتم و به خاطر همین میخندم.
با تعجب پرسیدم: مگه تو چهطوری مجروح شدی که خنده داره؟
ادامه دارد....
مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟
مجروح اصفهانی گفت: معلومه!
و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همهاش یاد مجروح شدنم میافتم و به خاطر همین میخندم.
با تعجب پرسیدم: مگه تو چهطوری مجروح شدی که خنده داره؟
اولش نمیخواست ماجرا را برایمان تعریف کند اما من و بچههای دیگر که توجهشان جلب شده بود آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برایمان تعریف کند مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتینمان را میخواندیم.
دشمن هم لحظه به لحظه نزدیکمان میشد بین ما هیچکس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم.
داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده میکردیم که...
مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی میشد
ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت میشدیم که یکهو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیهالسلام) بلند شد من که از دیگران سالمتر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیمخیز شدم. دیدم که دهها بسیجی دارند تخته گاز به طرفمان میآیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچهها دارند میآیند.
بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها.
مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد.
- اما چشمتان روز بد نبیند همین که آن بسیجیها به نزدیکیمان رسیدند، یکیشان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبختها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...
حالا ما مثل مجروح رشتی میخندیدیم و دست و پا میزدیم و بعضاً قسمتی از پانسمان زخمهایمان سرخ میشد.
- بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را میشنوند، خیال میکنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار میکنیم! دیگر نمی دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد میکنیم.
من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکیشان با فارسی لهجهدار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟
با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالیشان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی!
بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخمهایمان را پانسمان کردند و بیسیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف میزدم با کسی که بین ترکها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی میکردیم و هم قربان صدقه یکدیگر میرفتیم و هم فحش میدادیم و گله میکردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواستهایم و منظورمان را نرساندهایم!
تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی میخندیدیم و ناله میکردیم. پرستار آمد وقتی خنده و نالهمان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شدهاید؟
هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد!
کیفر دنیوی
تقریباً یک ساعت قبل از شروع عملیات، عده ای از نیروهای شما (ایرانی) به خاکریز ما نزدیک شده بودند، به طوری که در آن تاریکی، ما به راحتی آنها را می دیدیم. تعدادشان به خاطرم نیست، اما بعد از یک درگیری کوتاهی که پیدا کردیم، آنها با به جا گذاشتن فقط یک مجروح، موفق به فرار شدند. آن مجروح پسر جوانی بود که شاید پانزده سال بیشتر نداشت.
وقتی آمدیم او را اسیر کنیم، دست هایش را به علامت اسارت بالا برد. در آن تاریکی شب، من به وضوح چهره اش را می دیدم. جوان خوش قیافه ای بود. در میان ما فقط گروهبان «فیصل» بود که به کشتن این اسیر جوان تمایل نشان می داد، ولی سایر افراد با این عمل مخالف بودند.
من و تعدادی از سربازان از «فیصل» خواهش کردیم اجازه دهد این جوان را به پشت خط منتقل کنیم، ولی او می خواست این اسیر جوان را بکشد. او با گفتن کلماتی مانند: مجوس، فارس و... به اصرار ما توجه نکرد و با سلاح کلاشینکف، آن جوان مجروح را به رگبار بست و سر تا پای او را سوراخ سوراخ کرد، به طوری که اسلحه اش کاملاً خالی شد.
از جیب های این جوان، یک قرآن کوچک، یک جانماز و تکه ای پارچه که روی آن «یا مهدی ادرکنی» نوشته شده بود، به دست ما افتاد. تقریباً یک ساعت پس از شهادت آن جوان، حمله ایرانیان شروع شد. ما اصلاً فکر نمی کردیم به اسارت نیروهای شما در آییم، زیرا اطراف ما با میدان های وسیع مین پوشیده شده بود.
در این عملیات (والفجر 5) در همان دقایق اول، من قبل از این که ساعت شش صبح به اسارت نیروهای شما در آیم، جنازه گروهبان فیصل را شناختم. دیدم از سر تا پا به رگبار بسته شده و بدنش سوراخ سوراخ است
نقل از: اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی
شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر !!!
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره ای که خواهید خواند مربوط است به خانم «مینا نظامی» که وی در دوران دفاع مقدس از جمله پرستارانی بودند که به مجروحان و رزمندگان رسیدگی می کردند.
خانم نظامی خاطره یکی از آن روزها را این گونه تعریف می کند: « ما مجروحی داشتیم که اهل نهاوند بود. این رزمنده روی مین رفته بود و دچار فراموشی شده بود و گذشته و مشخصاتش را به یاد نمی آورد. از طرفی به خانواده او گفته بودند که فرزندشان شهید شده است. ما با او خیلی صحبت می کردیم، بلکه به حرف آید و از کسالت در بیاید. گاهی که به مجروحان دیگر سر کشی می کردم او را با خودم می بردم تا دیگران هم با او حرف بزنند. من نام «علی» را برایش انتخاب کرده بودم و جالب اینکه بعدا فهمیدم نامش علی است. البته نامش «علی محمد» بود که علی صدایش می کردند. کم کم او یک شماره تلفن یادش آمد و گفت: «شماره مغازه است. بگویید همدم خانم –مادرش- بیاید.»
شیفت عصر و نزدیک اذان مغرب بود که رفتم و شماره را به اپراتور دادم و خواهش کردم بگیرد. به سختی ارتباط برقرار شد و صحبت کردم. فهمیدم چند روز قبل مراسم چهلمش را هم برگزار کرده اند! وقتی گفتم از بیمارستان تهران زنگ می زنم و مریضی با این مشخصات دارم و اسم مادرش همدم است، مغازه دار شوکه شده، با عجله رفت تا مادرش را صدا کند. از پشت گوشی صدای یک خانم با لهجه روستایی به گوش می رسید که می گفت: «می دانم که می خواهند بگویند که پسرت شهید شده.» بعد با عصبانیت شروع به صحبت کرد. هر چه می گفتم، انگار صدایم را نمی شنید. مرتب می گفت:«علی محمد من شهید شده!»
به او گفتم: «مگر نمی گویند شهیدان زنده اند الله اکبر ... واقعا پسر تو زنده است، می خواهی با او صحبت کنی؟»بعد علی گوشی را گرفت و یکی، دو کلام که حرف زدگوشی را به من داد. گوش دادم. مادرش با خوشحالی فریاد می زد: «شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر...» و جالب تر اینکه اطرافیان او هم این شعار را تکرار می کردند.»
روح ناآرام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
✨﷽✨
صف های نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنیدن اذان بودند. ناگهان مردی با چهره ای نگران در حالی که سرش را پایین انداخته بود، در کنار پیامبر (ص) به زمین نشست، اما خجالت می کشید به چهره او نگاه کند. پیامبر (ص) با مهربانی نگاهی به او کرد و آماده شنیدن حرف هایش شد. مرد به آهستگی و با صدای لرزان گفت: «ای رسول خدا! من گناهی کرده ام که...». پیامبر (ص) دیگر به حرف های آن مرد گوش نداد و برخاست تا نماز را شروع کند.
مرد فکر کرد که بی موقع مزاحم آن حضرت شده است. به همین دلیل با شرمندگی بلند شد و به صف های نمازگزاران پیوست. همین که نماز تمام شد به سرعت و قبل از آن که کسی به حضور پیامبر (ص) برسد، نزد او رفت و دو زانو نشست. پیامبر (ص) به چهره آن مرد نگاهی کرد. مرد که سرش پایین بود، گفت: «یا رسول الله! عرض کردم گناهی کردم که...».
پیامبر (ص) با مهربانی پرسید: «مگر اکنون با ما نماز نخواندی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! پیامبر (ص) پرسید: «مگر به خوبی وضو نگرفتی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! حضرت به آرامی گفت: «پس نمازی که خواندی کفاره گناه تو بود.»
به نقل از: تفسیر نمونه، ج 9، ص 268
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
مونس مادر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
همان گونه که شکل گیری وجود فاطمه علیهاالسلام شگفت انگیز است، دوران حمل او نیز قضایای عجیبی را در پی داشت که سخن گفتن او با مادر از جمله ی این شگفتی هاست.
🔹از جمله زمانی که کفّار از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله خواستند ماه را دو نیم کند، خدیجه از چنین درخواست عجیبی هراسان شده بود و در دل احساس ناراحتی می کرد. او با خود گفت: «زهی تأسف برای کسانی که محمّد را تکذیب می کنند، با این که او از طرف پروردگارم فرستاده شده است.»
در این لحظات که خدیجه علیهاالسلام دلشوره عجیبی داشت به ناگاه فاطمه لب به سخن گشود ـ خدیجه با تمام وجود صدای او را شنید که ـ می گفت:
, ای مادر! نترس و محزون نباش خدا با پدر من است.
منبع: احقاق الحق
#داستان_راستان
سجده طولانی
سال 1362 چند روزی از آغاز عملیات والفجر چهار می گذشت. اهداف از پیش تعیین شده به تصرف در آمده بود و رزمندگان مواضع خود را تثبیت کرده بودند. فرماندهان عمل کننده، ضمن دیدار از محور عملیاتی تصمیم گرفتند نماز خود را پشت سنگرها به صورت جماعت برگزار نمایند. قرار شد آقا مهدی (شهید مهدی باکری) نیز امام جماعت شوند.
رزمندگان این لحظه را غنیمت شمردند و پشت سر فرمانده خود به جماعت ایستادند. نماز شروع شد. در رکعت اول بعد از سجده اول، آقا مهدی سر از سجده بر نداشت. سجده طولانی تر از حد معمول نماز شد. همه نماز را به فُرادا به پایان رساندند. بعد از نماز همه می خواستیم بدانیم چه شده است. یکی از فرماندهان که خودش را به آقا مهدی رسانده بود، به ما گفت: بگذارید راحت باشد. چند روزی است که آقا مهدی نخوابیده و در سجده نماز از خستگی به خواب رفته است.
به راستی که شهید مهدی باکری خودش را وقف اسلام کرده بود و جز شهادت، پاداشی نزد خدا نداشت.
برگرفته از: مرتضی عبدالله پور، مجموعه خاطرات فرهنگیان ایثارگر
مهدى به دريا پيوست
روز 25 اسفند ماه 1363 در قرارگاه كربلا، فرماندهان ارشد سپاه سعى فراوانى مىكنند تا مهدى را راضى كنند به عقب برگردد، اما مهدى به پيامهاى بىسيم و پيكهايى كه دم به ساعت او را به عقب فرا مىخواندند، توجهى نمىكرد. در لحظات آخر، مهدى با راكتانداز آرپىجى 7 بر دوش به دشمن حمله مىكند. گلولهاى به سرش مىخورد و به سختى مجروح مىشود. بسيجىها فرمانده رشيدشان را به قايق مىرسانند. مهدى، غرق در خون، براى آخرين بار به آنها نگاه مىكند. قايق را به سرعت به سوى عقب مىبرد اما در ميان راه ناگهان مهدى و عليرضا، آماج گلولههاى دشمن قرار مىگيرند و بعد موشكى زوزه كشان در دل قايق منفجر مىشود و پيكر بىجان مهدى و عليرضا راهى درياها مىشود.
پس از شهادت مهدى باكرى، امام خمينى(ره) در پيامى از او به عنوان شهيد اسلام ياد كرد و آية الله خامنهاى نوشت: «درود بر روان پاك مؤمن صادق و انقلابى و فداكار و سردار شجاع كه عهد پايدار خود را با خدا به سر آورد و خون پاك خود را نثار كرد و به فيض بىبديل شهادت نايل آمد.»
هنوز كه هنوز است، بسيجيان سوختهدل لشكر عاشورا، چشم به آبهاى جنوب دارند كه چه زمانى آقا مهدى بر مىگردد، اما اين آرزوى مهدى بود كه پيكرش زمين را اشغال نكند.
به نقل از: مجله خانواده سبز، سال نهم، خرداد 1387
در محراب نماز شب
شب قبل از عملیات محرم, شهید مهدی سامع تا بعد از نیمه شب به شناسایی رفته بود و دیر وقت خسته و بی رمق برگشت و به خواب رفت. چون خسته بود و شب بعد هم باید در عملیات شرکت می کرد, بچه ها که برای نماز شب بیدار شده بودند او را بیدار نکردند.
صبح که برای نماز بیدار شد, با ناراحتی گفت: مگر سفارش نکرده بودم مرا برای نماز شب بیدار کنید؟ وقتی علت را برایش توضیح دادند, آه سردی کشید و گفت: افسوس! شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد! فردا شب سامع به خیل شهیدان محرم پیوست.
نقل از: اسفندیار مبتکر سرابی, اشتیاق حضور