eitaa logo
داستان راستان(داستان های کوتاه مذهبی)
3.2هزار دنبال‌کننده
43 عکس
9 ویدیو
0 فایل
مجموعه ای از روایت و حدیث و داستان های کوتاه آموزنده آشنایی با اداب و روش زندگی ائمه اطهار،علما،شهدا و ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 در هَیــاهــوی ِعِـیـــــد تو را گـُم کردیم غافــِل از اینـــکه شــما اَصــــل بَهــــاری آقــا' ... '" ســــَلام از نـُهــُــــمین روز رَمـــضـان‌ُالمـُـــبارک 🥲 و از اولیــــن روز بَهــــــار ۱۴۰۳ 🎊🍃 ان شاالله که ســـــال ِجـــَدید سال ظــــُــهور حَضــــرَت ِعِشـّّـــــق باشِــه 🤍 ســال نو بر شــــما مــُبارک💐
مقصد کربلا بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم برادر، برادر! محمدرضا از حرکت ایستاد، نگاهی به عقب انداخت و به دنبال صدا گشت. مجروحی را دید که دو پایش با گلوله توپ قطع شده بود و خون ریزی زیادی داشت. با عجله به طرفش دوید و سرش را به دامن گرفت و زمزمه آب آب جگرش را سوزاند، دستی بر قمقمه اش کشید، اما به علت اصابت ترکش همه آب ها ریخته بود. با عجله به سمت خاک ریز مقابل رفت و مقداری آب آورد و بر لب های آن مجروح نزدیک کرد، چشمانش را گشود و به زحمت پرسید: این جا خاک عراق است یا ایران؟ گفت: خاک عراق. اشکی از گونه مجروح سُر خورد و میان خون ها محو شد. نه، روا نیست من این آب را بنوشم در حالی که مولایم حسین (ع) را در همین خاک با لب تشنه شهید کردند. سرم را به طرف قبله بچرخان. به طرف قبله که چرخید، به آرامی گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه». بعد نگاهی به کربلا کرد و گفت: «السلام علیک یا ابا عبداللّه». لبخندی زد و لب تشنه پر کشید. ناقل خاطره: شهید محمدرضا مصلحی کاشانی
خاطره ای از شهید زین الدین بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم وقتی به خط پدافندی پاسگاه زید رسیدیم، شب بود. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: برویم تو سنگر اطلاعات بخوابیم تا صبح بشود و ببینیم تکلیف چیست. وسط سنگر یک نفر خوابیده بود و پتو را روی سرش کشیده بود. چه خر و پفی هم می کرد. کنارش دراز کشیدیم، ولی مگر خوابمان می برد. خسته بودیم، کلافه شدیم. من با لگد به پایش زدم، گفتم: برادر، برو آن طرف تر بخواب، ما هم جایمان بشود بخوابیم. بیشتر منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خر و پفش راحت شویم. او هم خودش را کشید آن طرف تر و هر سه خوابیدیم. می دانستم زین الدین هم به خط پدافندی آمده اما نمی دانستم همان کسی است که من به او لگد زده ام. تا این که یکی آمد و صدایش کرد: آقا مهدی، برادر زین الدین! تمام تنم یخ کرد، پتو را روی سرم کشیدم تا شناخته نشوم. حسابی خجالت کشیدم ولی شهید زین الدین بلند شد و بدون این که به روی خودش بیاورد، رفت. بعد از نیم ساعت آمد و دوباره سرجایش خوابید، انگار نه انگار. اگر من به جایش بودم، لااقل آن لگد را یک جوری تلافی می کردم. به نقل از: تو که آن بالا نشستی، ص 77
بخشی از وصیت نامه شهید مهدی رجب بیگی بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم خدایا، تو میدانی که چه می کشیم ، پنداری که چون شمع ذوب می شویم ، آب می شویم ... ما ازمردن نمی هراسیم ، اما میترسیم بعد ازما ایمان را سر ببرند و اگر نسوزیم هم که روشنائی می رود و جای خود را دوباره به شب می سپارد ، پس چه باید کرد؟ از یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند وهم باید بمانیم تا فردا شهید نشود ، عجب دردی ... چه می شد امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم تا دوباره شهید شویم ... شهید مهدی رجب بیگی
نماز را باید اول وقت خواند حتی در آمریکا! بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم یکی از مهمترین بخش‌های سیره‌ زندگی شهدا، توجه و پایبندی به اقامه نماز آن‌هم نماز اول وقت است. شرايط سخت جنگ تحميلي، درگيري‏هاي عمليات و مشغله‏‌هاي كاري زياد و مانند آن موجب نمي‏‌شد كه آنان نماز اول وقت را به تأخير بيندازند و مشغول كاري ديگر شوند. حب و دوستی خداوند در وجود شهدا آنقدر ریشه دار شده بود، که باعث می‌شد آنها به بهترین شکل ممکن در مقابل پروردگارشان سر تعظیم فرود‌آورده و اظهار فروتنی ‌کنند. بدون شک شهدا از آن دسته انسان‌ها بودند که عاشقانه‌ترین و زیباترین مناجات و بندگی کردن را درمقابل خدای خود داشته و یکی از آن فرصت ها برای عاشقانه‌هایشان با او، اقامه نماز در اول وقت بود. شهيد بزرگوار، عباس بابايي، رمز موفقيت خود را در دوره خلباني در كشور آمريكا، توجه داشتن به نماز اول وقت مي داند و مي گويد: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی ام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا سر انجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم. به اتاقش رفتم. از من خواست که بنشینم.پرونده‌ام در جلوی او روی میز باز بود. او آخرین فردی بود که می‌بایست نسبت به قبول یا ردشدن من اظهار نظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که پاسخش را دادم. از سوال‌های او پیدا بود که نظر خوشی به من ندارد. احساس می‌کردم که رنج دوساله من در حال نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم . در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد .شخصی از او خواست تا برای انجام کاری به بیرون برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، دیدم وقت نماز ظهر است. با خود گفتم: ای کاش اینجا نبودم و می‌توانستم نمازم را اول وقت بخوانم. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می‌خوانم. ان شاالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه را که در آنجا بود به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم . درحال خواندن نماز بودم که ژنرال وارد شد. باترس و وحشت، نماز را ادامه داده و تمام کردم، وقتی می‌خواستم روی صندلی بنشینم از ژنرال عذرخواهی کردم. او نگاه معنی داری به من کرد و گفت چه می‌کردی؟ گفتم: عبادت می‌کردم. گفت: بیش تر توضیح بده! گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت، زمان آن فرا رسیده بود من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم . ژنرال سری تکان داد و گفت: همه مطالبی که در پرونده تو آمده مثل اینکه راجع همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است. او لبخندی زد و گویا از صداقت من خوشش آمد. با چهره‌ای بَشاش خود نویسی را از جیبش در آورد و پرونده ام را امضا کرد .سپس با حالت احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:به شما تبریک می‌گویم شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود دو رکعت نماز شکر به جا آوردم.» البته فراموش نشود که اقامه نماز اول وقت یکی از توصیه‌های همیشگی شهدا به دیگران نیز بوده است. شهید صیاد شیرازی همیشه به همگان توصیه می‌کرد که نماز اول وقت را فراموش نکنید. او حتی زمانی که سوار قطار و در دل کویر بوده با شنیدن صدای اذان قطار را متوقف و در صحرای داغ و سوزناک کویر نماز اول وقت را اقامه می‌کرد. خداوند متعال در قرآن كريم در وصف مؤمنان مي فرمايد: «اَلّذينَ هُمْ علي صَلَواتِهِمْ يُحافِظون؛ مؤمنان واقعي كساني هستند كه بر نمازهاي خود محافظت مي كنند.» و به فرموده امام راحل: «نگه داري وقت نماز و به جاي آوردن آن در اول وقت، از مهم ترين آداب عبادت است.» امام صادق عليه السلام نيز در حديثي زيبا، يكي از ملاك هاي شيعه بودن را توجه كردن او به نماز اول وقت مي داند و مي فرمايد: اِمْتَحِنُوا شيعتَنا عِنْدَ مَواقيتَ الصَّلوةِ كيفَ مُحافَظَتُهُ عَلَيْها. شيعه ما را هنگام وقت نماز بشناسيد (امتحان كنيد) كه چگونه از آن محافظت مي كند.
امدادگر بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا! تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمی‌گه، این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود! بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.
جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی! شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم. دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن، صدام بزن جای دیروزی!
ایرانی گیلانی هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ ! از هر کدام مان صدایی بلند می‏شد: اصفهانی‏ ناله می‏کرد، لره با یا حسین (علیه‏السلام) گفتن سعی می‏کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میله‏های دو طرف تخت را گرفته بود و فشار می‏داد و شرشر عرق می‏ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می‏کشیدم و ننه‏‏ام را صدا می‏کردم! فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد می‏کشید و هم میان آه و ناله‏هایش کرکر می‏خندید . کم‏کم ماهایی که ناله می‏کردیم توجهمان به او جلب شد.... حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه می‏کردیم و او آخ و اوخ می‏کرد و بعد قهقهه می‏زد و می‏خندید. مجروح بغل دستی‏ام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجی‏ها طبقه بالا نیست؟ مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی. با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخل‏مان را بیاورد؟! مجروح رشتی خنده‏اش را خورد چهره‏اش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟ مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟ بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست‏های‏مان را کیسه می‏کردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمی‏کردم و جانم را بر می‏داشتم و می‏زدم به چاک. مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟ مجروح اصفهانی گفت: معلومه! و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همه‏اش یاد مجروح شدنم می‏افتم و به خاطر همین می‏خندم. با تعجب پرسیدم: مگه تو چه‏طوری مجروح شدی که خنده داره؟ ادامه دارد....
مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟ مجروح اصفهانی گفت: معلومه! و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همه‏اش یاد مجروح شدنم می‏افتم و به خاطر همین می‏خندم. با تعجب پرسیدم: مگه تو چه‏طوری مجروح شدی که خنده داره؟ اولش نمی‏خواست ماجرا را برای‏مان تعریف کند اما من و بچه‏های دیگر که توجه‏شان جلب شده بود آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برای‏مان تعریف کند مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتین‏مان را می‏خواند‏یم. دشمن هم لحظه به لحظه نزدیک‏مان می‏شد بین ما هیچ‏کس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم. داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده می‏کردیم که... مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می‏شد ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت می‏شدیم که یک‏هو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیه‏السلام) بلند شد من که از دیگران سالم‏تر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیم‏خیز شدم. دیدم که ده‏ها بسیجی دارند تخته گاز به طرف‏مان می‏آیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچه‏ها دارند می‏آیند. بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها. مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد. - اما چشم‏تان روز بد نبیند همین که آن بسیجی‏ها به نزدیکی‏مان رسیدند، یکی‏شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت‏ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند... حالا ما مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و دست و پا می‏زدیم و بعضاً قسمتی از پانسمان زخم‏های‏مان سرخ می‏شد. - بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را می‏شنوند، خیال می‏کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می‏کنیم! دیگر نمی‏ دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می‏کنیم. من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکی‏شان با فارسی لهجه‏دار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟ با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالی‏شان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی! بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخم‏های‏مان را پانسمان کردند و بی‏سیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می‏زدم با کسی که بین ترک‏ها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی می‏کردیم و هم قربان صدقه یکدیگر می‏رفتیم و هم فحش می‏‏دادیم و گله می‏کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواسته‏ایم و منظورمان را نرسانده‏ایم! تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می‏خندیدیم و ناله می‏کردیم. پرستار آمد وقتی خنده و ناله‏مان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شده‏اید؟ هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد!
کیفر دنیوی تقریباً یک ساعت قبل از شروع عملیات، عده ای از نیروهای شما (ایرانی) به خاکریز ما نزدیک شده بودند، به طوری که در آن تاریکی، ما به راحتی آنها را می دیدیم. تعدادشان به خاطرم نیست، اما بعد از یک درگیری کوتاهی که پیدا کردیم، آنها با به جا گذاشتن فقط یک مجروح، موفق به فرار شدند. آن مجروح پسر جوانی بود که شاید پانزده سال بیشتر نداشت. وقتی آمدیم او را اسیر کنیم، دست هایش را به علامت اسارت بالا برد. در آن تاریکی شب، من به وضوح چهره اش را می دیدم. جوان خوش قیافه ای بود. در میان ما فقط گروهبان «فیصل» بود که به کشتن این اسیر جوان تمایل نشان می داد، ولی سایر افراد با این عمل مخالف بودند. من و تعدادی از سربازان از «فیصل» خواهش کردیم اجازه دهد این جوان را به پشت خط منتقل کنیم، ولی او می خواست این اسیر جوان را بکشد. او با گفتن کلماتی مانند: مجوس، فارس و... به اصرار ما توجه نکرد و با سلاح کلاشینکف، آن جوان مجروح را به رگبار بست و سر تا پای او را سوراخ سوراخ کرد، به طوری که اسلحه اش کاملاً خالی شد. از جیب های این جوان، یک قرآن کوچک، یک جانماز و تکه ای پارچه که روی آن «یا مهدی ادرکنی» نوشته شده بود، به دست ما افتاد. تقریباً یک ساعت پس از شهادت آن جوان، حمله ایرانیان شروع شد. ما اصلاً فکر نمی کردیم به اسارت نیروهای شما در آییم، زیرا اطراف ما با میدان های وسیع مین پوشیده شده بود. در این عملیات (والفجر 5) در همان دقایق اول، من قبل از این که ساعت شش صبح به اسارت نیروهای شما در آیم، جنازه گروهبان فیصل را شناختم. دیدم از سر تا پا به رگبار بسته شده و بدنش سوراخ سوراخ است نقل از: اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی
شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر !!! بسم الله الرحمن الرحیم خاطره ای که خواهید خواند مربوط است به خانم «مینا نظامی» که وی در دوران دفاع مقدس از جمله پرستارانی بودند که به مجروحان و رزمندگان رسیدگی می کردند. خانم نظامی خاطره یکی از آن روزها را این گونه تعریف می کند: « ما مجروحی داشتیم که اهل نهاوند بود. این رزمنده روی مین رفته بود و دچار فراموشی شده بود و گذشته و مشخصاتش را به یاد نمی آورد. از طرفی به خانواده او گفته بودند که فرزندشان شهید شده است. ما با او خیلی صحبت می کردیم، بلکه به حرف آید و از کسالت در بیاید. گاهی که به مجروحان دیگر سر کشی می کردم او را با خودم می بردم تا دیگران هم با او حرف بزنند. من نام «علی» را برایش انتخاب کرده بودم و جالب اینکه بعدا فهمیدم نامش علی است. البته نامش «علی محمد» بود که علی صدایش می کردند. کم کم او یک شماره تلفن یادش آمد و گفت: «شماره مغازه است. بگویید همدم خانم –مادرش- بیاید.» شیفت عصر و نزدیک اذان مغرب بود که رفتم و شماره را به اپراتور دادم و خواهش کردم بگیرد. به سختی ارتباط برقرار شد و صحبت کردم. فهمیدم چند روز قبل مراسم چهلمش را هم برگزار کرده اند! وقتی گفتم از بیمارستان تهران زنگ می زنم و مریضی با این مشخصات دارم و اسم مادرش همدم است، مغازه دار شوکه شده، با عجله رفت تا مادرش را صدا کند. از پشت گوشی صدای یک خانم با لهجه روستایی به گوش می رسید که می گفت: «می دانم که می خواهند بگویند که پسرت شهید شده.» بعد با عصبانیت شروع به صحبت کرد. هر چه می گفتم، انگار صدایم را نمی شنید. مرتب می گفت:«علی محمد من شهید شده!» به او گفتم: «مگر نمی گویند شهیدان زنده اند الله اکبر ... واقعا پسر تو زنده است، می خواهی با او صحبت کنی؟»بعد علی گوشی را گرفت و یکی، دو کلام که حرف زدگوشی را به من داد. گوش دادم. مادرش با خوشحالی فریاد می زد: «شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر...» و جالب تر اینکه اطرافیان او هم این شعار را تکرار می کردند.»
روح ناآرام بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ ✨﷽✨ صف های نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنیدن اذان بودند. ناگهان مردی با چهره ای نگران در حالی که سرش را پایین انداخته بود، در کنار پیامبر (ص) به زمین نشست، اما خجالت می کشید به چهره او نگاه کند. پیامبر (ص) با مهربانی نگاهی به او کرد و آماده شنیدن حرف هایش شد. مرد به آهستگی و با صدای لرزان گفت: «ای رسول خدا! من گناهی کرده ام که...». پیامبر (ص) دیگر به حرف های آن مرد گوش نداد و برخاست تا نماز را شروع کند. مرد فکر کرد که بی موقع مزاحم آن حضرت شده است. به همین دلیل با شرمندگی بلند شد و به صف های نمازگزاران پیوست. همین که نماز تمام شد به سرعت و قبل از آن که کسی به حضور پیامبر (ص) برسد، نزد او رفت و دو زانو نشست. پیامبر (ص) به چهره آن مرد نگاهی کرد. مرد که سرش پایین بود، گفت: «یا رسول الله! عرض کردم گناهی کردم که...». پیامبر (ص) با مهربانی پرسید: «مگر اکنون با ما نماز نخواندی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! پیامبر (ص) پرسید: «مگر به خوبی وضو نگرفتی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! حضرت به آرامی گفت: «پس نمازی که خواندی کفاره گناه تو بود.» به نقل از: تفسیر نمونه، ج 9، ص 268  🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
مونس مادر  بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم   همان گونه که شکل گیری وجود فاطمه علیهاالسلام شگفت انگیز است، دوران حمل او نیز قضایای عجیبی را در پی داشت که سخن گفتن او با مادر از جمله ی این شگفتی هاست.  🔹از جمله زمانی که کفّار از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله خواستند ماه را دو نیم کند، خدیجه از چنین درخواست عجیبی هراسان شده بود و در دل احساس ناراحتی می کرد. او با خود گفت: «زهی تأسف برای کسانی که محمّد را تکذیب می کنند، با این که او از طرف پروردگارم فرستاده شده است.» در این لحظات که خدیجه علیهاالسلام دلشوره عجیبی داشت به ناگاه فاطمه لب به سخن گشود ـ خدیجه با تمام وجود صدای او را شنید که ـ می گفت: , ای مادر! نترس و محزون نباش خدا با پدر من است. منبع: احقاق الحق
سجده طولانی سال 1362 چند روزی از آغاز عملیات والفجر چهار می گذشت. اهداف از پیش تعیین شده به تصرف در آمده بود و رزمندگان مواضع خود را تثبیت کرده بودند. فرماندهان عمل کننده، ضمن دیدار از محور عملیاتی تصمیم گرفتند نماز خود را پشت سنگرها به صورت جماعت برگزار نمایند. قرار شد آقا مهدی (شهید مهدی باکری) نیز امام جماعت شوند. رزمندگان این لحظه را غنیمت شمردند و پشت سر فرمانده خود به جماعت ایستادند. نماز شروع شد. در رکعت اول بعد از سجده اول، آقا مهدی سر از سجده بر نداشت. سجده طولانی تر از حد معمول نماز شد. همه نماز را به فُرادا به پایان رساندند. بعد از نماز همه می خواستیم بدانیم چه شده است. یکی از فرماندهان که خودش را به آقا مهدی رسانده بود، به ما گفت: بگذارید راحت باشد. چند روزی است که آقا مهدی نخوابیده و در سجده نماز از خستگی به خواب رفته است. به راستی که شهید مهدی باکری خودش را وقف اسلام کرده بود و جز شهادت، پاداشی نزد خدا نداشت. برگرفته از: مرتضی عبدالله پور، مجموعه خاطرات فرهنگیان ایثارگر
مهدى به دريا پيوست‏ روز 25 اسفند ماه 1363 در قرارگاه كربلا، فرماندهان ارشد سپاه سعى فراوانى مى‏كنند تا مهدى را راضى كنند به عقب برگردد، اما مهدى به پيام‏هاى بى‏سيم و پيك‏هايى كه دم به ساعت او را به عقب فرا مى‏خواندند، توجهى نمى‏كرد. در لحظات آخر، مهدى با راكت‏انداز آرپى‏جى 7 بر دوش به دشمن حمله مى‏كند. گلوله‏اى به سرش مى‏خورد و به سختى مجروح مى‏شود. بسيجى‏ها فرمانده رشيدشان را به قايق مى‏رسانند. مهدى، غرق در خون، براى آخرين بار به آن‏ها نگاه مى‏كند. قايق را به سرعت به سوى عقب مى‏برد اما در ميان راه ناگهان مهدى و عليرضا، آماج گلوله‏هاى دشمن قرار مى‏گيرند و بعد موشكى زوزه كشان در دل قايق منفجر مى‏شود و پيكر بى‏جان مهدى و عليرضا راهى درياها مى‏شود. پس از شهادت مهدى باكرى، امام خمينى(ره) در پيامى از او به عنوان شهيد اسلام ياد كرد و آية الله خامنه‏اى نوشت: «درود بر روان پاك مؤمن صادق و انقلابى و فداكار و سردار شجاع كه عهد پايدار خود را با خدا به سر آورد و خون پاك خود را نثار كرد و به فيض بى‏بديل شهادت نايل آمد.» هنوز كه هنوز است، بسيجيان سوخته‏دل لشكر عاشورا، چشم به آب‏هاى جنوب دارند كه چه زمانى آقا مهدى بر مى‏گردد، اما اين آرزوى مهدى بود كه پيكرش زمين را اشغال نكند. به نقل از: مجله خانواده سبز، سال نهم، خرداد 1387
در محراب نماز شب شب قبل از عملیات محرم, شهید مهدی سامع تا بعد از نیمه شب به شناسایی رفته بود و دیر وقت خسته و بی رمق برگشت و به خواب رفت. چون خسته بود و شب بعد هم باید در عملیات شرکت می کرد, بچه ها که برای نماز شب بیدار شده بودند او را بیدار نکردند. صبح که برای نماز بیدار شد, با ناراحتی گفت: مگر سفارش نکرده بودم مرا برای نماز شب بیدار کنید؟ وقتی علت را برایش توضیح دادند, آه سردی کشید و گفت: افسوس! شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد! فردا شب سامع به خیل شهیدان محرم پیوست. نقل از: اسفندیار مبتکر سرابی, اشتیاق حضور
نماز در اتاق ژنرال دوره خلبانی من در آمریکا تمام شده بود و بهترین نمرات را در امتحانات پروازی به دست آورده بودم، ولی به دلیل گزارش هایی که در پرونده ام وجود داشت، گواهی نامه خلبانی ام صادر نمی شد. سرانجام روزی به دفتر رئیس دانشگاه که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او آخرین فردی بود که بایستی در مورد قبولی یا ردّ شدنم در خلبانی، نظر می داد. پرسش هایی کرد که من پاسخ دادم. از سؤال های ژنرال بر می آمد که میانه خوبی با من ندارد. ناگهان دَرِ اتاق به صدا در آمد و منشی ژنرال وارد شد و پس از احترام، از او خواست تا برای کار مهمی از اتاق خارج شود. با رفتن ژنرال، مدتی در اتاق تنها ماندم، به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم: ای کاش در این جا نبودم و می توانستم نمازم را در اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. اندیشیدم که هیچ کاری مهم تر از نماز نیست و با خود گفتم: خوب است نمازم را همین جا بخوانم. به گوشه ای از اتاق ژنرال رفتم و روزنامه ای را برداشتم و روی زمین پهن کردم. مُهرم را از جیبم در آوردم و مشغول خواندن نماز شدم. در همین حال ژنرال وارد اتاق شد. با خود گفتم: چه کنم؟ نمازم را ادامه دهم و یا آن را قطع کنم؟ تصمیم گرفتم نماز را ادامه دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. نماز را تمام کردم و از ژنرال به دلیل این که معطّل شده بود، عذرخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، از من پرسید: چه می کردی؟! گفتم عبادت می کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: دین اسلام به ما مسلمانان دستور می دهد که در ساعت های خاصی از شبانه روز، با خداوند مناجات کنیم و نام این عبادت، نماز است. ژنرال نگاه عمیقی به من کرد و گفت: پس این گزارش هایی که در پرونده ات نوشته اند برای همین کارهایت بوده است؟ گفتم: شاید. نمی دانم خداوند با این نماز چه اثری در دل او گذاشت که قلم خودنویسش را برداشت و گواهی نامه خلبانی مرا امضا کرد. آن روز به اولین جای خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من داده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم گوینده: سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی؛ به نقل از: آموزش قرآن، سال اول راهنمایی، صفحات 72 و 73 (با اندکی تصرف)
اوج ایثار (ایثار) در عملیات محرم، یکی از برادران بسیجی ترکش خورد و به شدت مجروح شد. او در همان حال نزد ما آمد و گفت: من رفتنی هستم، بگویید چه کاری از دستم بر می آید تا برایتان انجام دهم. یک تیربار عراقی ما را خیلی اذیت می کرد. نارنجکی به این برادر بسیجی دادیم و گفتیم: اگر توانستی سینه خیز نزدیک دشمن برو و با این نارنجک، تیربار را خاموش کن. او سینه خیز پیش رفت، نزدیک دشمن که رسید، نارنجک را به طرف تیربار عراقی پرتاب کرد و در همان حال سرباز عراقی او را به رگبار بست؛ او شهید شد و تیربار دشمن هم نابود گشت گوینده: استوار ملکشاهی؛ به نقل از: سررسید مدرسه عشق، سال 81
تسلیم در برابر نماز بچه ها داشتند منطقه را پاک سازی می کردند. صبح زود بود و من هنوز نماز نخوانده بودم. وضو گرفتم و کنار یک پاسگاه عراقی که شب قبل تصرف کرده بودیم، مشغول خواندن نماز شدم. هنوز رکعت اول را تمام نکرده بودم که دو نفر عراقی از نهری که کنار پاسگاه جاری بود، بیرون آمدند. نتوانستم باقی نماز را بخوانم و با اسلحه به طرفشان رفتم. لباسهای شان خیس بود و می لرزیدند. اسلحه هم نداشتند. آن ها را داخل سنگر بردم و به عربی پرسیدم: شما زیر آب چه کار می کردید؟ گفتند: دیشب هنگام عملیات قایق های ما را عقب بردند تا نتوانیم فرار کنیم و ما هم از ترس رفتیم توی نیزارها. حالا هم وقتی دیدیم داری نگاهمان می کنی، از ترس خود را تسلیم کردیم. وقتی در جواب آن ها گفتم که من اصلاً به نیزار نگاه نمی کردم و فقط مشغول خواندن نماز بودم، قیافه های دو اسیر عراقی خیلی دیدنی بود . نقل از: چهل داستان درباره نماز
معامله با خدا در ارتفاعات سخت کردستان بودیم که به ما اطلاع دادند شهید محراب آیة الله مدنی (ره) برای بازدید منطقه به محل استقرار ما می آید. هنگام بازدید، رزمنده نوجوانی جلو آمد و با حیایی خاص بعد از سلام و احوال پرسی گفت: الآن 9 روز است که آب پیدا نکرده ایم و نمازهایم را با تیمّم خوانده ام، تکلیف نمازهای من چه می شود؟ شهید مدنی وقتی نگرانی او را دیدند در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، گفتند: حاضری یک معامله با من بکنی؟ آن رزمنده گفت: چه معامله ای؟ شهید مدنی (ره) گفتند: من حاضرم تمام عبادت هایم را به تو بدهم و در عوض تو این 9 روز نمازت را به من بدهی. به نقل از: ماهنامه جانباز، شماره 105
من پول بلیط کمال را ندارم ییک بار که آقای رجایی به مشهد می رفت، محافظین ایشان که از سپاه بودند، خواستند به فرزند ایشان محبتی کنند، لذا به کمال (فرزندش) گفتند: شما هم در این سفر همراه ما بیایید. وقتی آقای رجایی کمال را در فرودگاه دید، خیال کرد محافظین او را برای تنوع یا بدر قه به فرودگاه آورده اند. وقتی می خواست از ماشین پیاده شود و سوار هواپیما شود، به محافظین گفت: یادتان باشد کمال را هم با خودتان ببرید و به منزل برسانید. کمال گفت: من هم می خواهم همراه شما به مشهد بیایم. تا محافظین گفتند: آقای رجایی اجازه بدهید کمال همراه ما بیاید. آقای رجایی گفت: من برای کار دولت می روم، نه کار شخصی و زیارت. ان شاءاللّه در وقت مناسب در یک سفر خانوادگی به مشهد می رویم و کمال را هم می بریم. همراهان گفتند: مشکل نیست ما برای ایشان بلیط می گیریم. آقای رجایی پاسخ داد: نه من فعلاً پول ندارم که پول بلیط ایشان را بدهم، هرچه دوستان اصرار کردند قبول نکرد تا این که یکی از همراهان گفت: اگر اجازه دهید من به شما پول قرض می دهم که برای ایشان بلیط بگیرید، هر وقت داشتید به من پس بدهید. پس از این پیش نهاد آقای رجایی گفت باشد به عنوان قرض قبول می کنم که پو ل بلیط کمال را بدهید. نقل از: سیره شهید رجایی، ص604