امشب بقیع، دوباره میهمان دارد
باز هم پارهای از تن رسول خداست که به دیدار جدش میرود. دوباره همان ماجراست. گوهرنشناسانی که آنچه دارند، قدر نمیدانند و گنج دانش را دفن میکنند بیآنکه بهرهای ببرند.
دوباره غم میبارد از این خاک. ظاهرش ویران است و باطنش باغ بهشت. این پیکر پاک اباجعفر است که غریبانه به خاک سپرده میشود.
اما اینگونه نمیماند؛ تمام میشود این غربت، آباد میشود این خاک. خودش فرمود: «هیچ نقطهای در زمین باقی نخواهد ماند مگر آنکه آباد خواهد شد با ظهور مهدی.»
📚 المحجةالبیضاء، ج۱، ص۳۴۱
احادیث امام زمان، ص۵۸
از کودکیاش به نیزه قرآن دیده با چشمِ خودش کُشتنِ مهمان دیده
بیهوده نبود موسمِ حج جان داد
هفتاد و دو بار عیدِ قربان دیده!😭😭
امام باقر علیه السلام از لحان سن و سال، تقریبا هم سن و سال و هم بازی حضرت رقیه بنت الحسین بودندو که این خودش خیلی جانسوزه و اگر کسی امروز ذکر حضرت رقیه هم وسط بیاره، گزاف نگفته و کاملا جا داره. بگذریم
تا جایی که یادمه این روایت جذاب را از مجلسی شنیدم که گفتند: یه روز امام باقر در مسیری عبور میکردند. ناگهان دیدن یه دختر بچه از خونش دوید بیرون و در حالی که اشک و گریه و جیغ میکشید از خونشون داشت فرار میکرد
امام باقر خیلی متاثر میشن و با حالت ناراحتی و بغض، وقتی میبینند دخترک داره گریه میکنه و داره فرار میکنه، آغوششون را باز میکنن!
اون دخترک هم که هیچ جا امن تر از بغل گرم و مهربون امام باقر نمیبینه، مستقیم به آغوش امام باقر میان و حضرت را محکم محکم در بغل میگیره و گریه میکنه
یهو میبینن یه مرد خشمناک از خونه اون دختر بیرون میاد و به طرف امام باقر میاد. امام را میشناسه و کلی احترام میکنه و شان امام را حفظ میکنه. گویا از شیعیان بوده.
حضرت ازش سوال میپرسه: این دختر کیه؟
اون مرد میگه: دختر خودمه یا بن رسول الله
حضرت میگن: چرا داشت گریه میکرد و فرار میکرد؟
اون مرد با خجالت گفت: وقتی خواب بودم اذیتم کرد و منم عصبانی شدم و دویدم دنبالش که بزنمش که یهو از خونه فرار کرد
حضرت ابتدا دخترک را به در منزل میبرن و آروم در گوش اون دختر میگن: آروم باش دخترم! این باباته! کاریت نداره! راستی اسمت چیه؟
دخترک یه چیزی گفت که حضرت دیگه تحمل نکردن و زدند زیر گریه!
دخترک با گریه گفت: اسمم فاطمه است!
دخترک به خونه رفت. حضرت حال عجیبی داشتند. اون مرد از حضرت پرسید: آقا قربون شما برم! چرا حالاتتون با هر روز متفاوته؟
حضرت جواب دادند: به خاطر چهار چیز:
1. چون دخترت داشت فرار میکرد... در حالی که میدونست باباش دنبالشه ... نه خولی😭😭😭😭
2. تا بغل باز کردم دوید و اومد بغلم چون میدونست کاریش ندارم و چشمم دنبال گوشوارش نیست
😭😭😭😭