eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
پیج شهید ابراهیم هادی دلها: 🔹الذین ءامنوا و هاجروا و جهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجة عندالله و اولئک هم الفائزون»💐💐💐 🔹«کسانی که ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداخته اند، نزد خدا مقامی هر چه والاتر دارند و اینان همان رستگارانند. »🌼🌼🌼 💠 قبل از به دنیا آمدن محمد علی؛ 🌸🌸🌸 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 پسر آقا مصطفی، دکتر ها از وضعیت جسمی اش مطمئن نبودند. 👶👶 حتی گفته بودند شاید زنده به دنیا نیاید. 😟 مصطفی و خانمش خیلی ناراحت بودند..... تا اینکه مصطفی خوابی می بیند که کسی به او میگوید:😔👇 « محمد علی فقط درحالی زنده به دنیا می آید که راضی به شهادتش باشی!»💯 مصطفی هم همان جا رضایت می‌دهد. 👌 وقتی بیدار می شود قضیه را برای همسرش تعریف می کند و می گوید: 🥺 خیالت راحت محمد علی سالم به دنیا می آید!» 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🗓️1400/8/4 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @rafiq_shahidam96 https://www.instagram.com/p/CVfXE3DIYpJ/?utm_medium=share_sheet
🌱 هدیه به امام سجاد ؏♥️ به نیابت از شهید حامدجوانی و داداش مصطفے✨ متولد۲۶آبان۱۳۶۹درتبريز پرورش دهنده ايشان به گفته خانواده اش بسيج بود. سال۸۸واردسپاه شد🇮🇷 ازسن۵سالگی درهیئت فاطمیه مسجدمحل باتوزیع قندخادمی می‌کرد🙃🖐🏻 ازکودکی روحیه پهلوانی وازخودگذشتگی داشت و درتمام مقاطع تحصیلی شاگرداول مدرسه بود🍃 تا آن‌جا که توانایی تدریس پیدا کرده و در پایگاه مسجد کلاس‌تقویتی دایر کرد! شهید علاقه ویژه ای به امام حسین داشت♥️در روزعاشورامسئولیت شستن دیگ‌هارا به‌عهده می‌گرفت... وقتی هم هیئتی‌ها می‌گفتند«آقا حامد شما یک افسر هستی و بهتر است این کار‌ها را به دیگران بسپاری!»، درجواب می‌گفت:«این‌جا، جایی است که اگر سردار هم که باشی، باید شکسته شوی تا بزرگ شوی✌️🏻» سال۱۳۹۴برای دفاع ازحرم به سوريه رفت يکی ازفرماندهان درسوریه نقل می کردحامدجوانی ۲۵ساله بود... امابسیارشجاع ونترس وتنهانیرویی بودکه هم میتوانست درتوپخانه فعالیت کند وهم به صورت زمینی💥 کامیون را پر از مهمات میکرد و راه می افتاد، وقتی هم میگفتیم داعش در۱کیلومتری ماست، میگفت:"داعش چه کار میتواند بکند!" فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود!😁 همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزارنفرداعش درلاذقیه به درک واصل شدند، بدانید که پانصدنفر آنهاراحامدکشته است! این شهید با تخصصی که در مورد مسائل توپ‌خانه وموشکی داشت، ضربه‌های مهلکی برداعشی‌ها واردکرده و چنان وحشتی در دل آن‌ها ایجاد کرده بود که برای ترورش نقشه‌هایی کشیده بودند!
بعد از این‌که حامد مورد هدف موشک داعشی قرار می‌گیرد،یاحسین گویان به زمین می افتد براثر اصابت موشک حامد دودست و دوچشمش را از دست داده🥀 و ۸۰% مغزش در اثرترکش و موج انفجارازبین رفته و صورتش متلاشی شده بود ودرحالت کمابه‌سر می‌برد.💔 پس ازانتقال ایشان به بیمارستان تهران درهمان اوایل بستری حاج قاسم سلیمانی بربالین حامدحاضر شد و چون چشمش به حامدافتاد، اشک از چشمانش جاری شدوگفت: «من آچار فرانسه نیروهایم را در سوریه از دست دادم💔🙃» حامد پس از ۴۲روز بستری شدن در بیمارستان‌های سوریه و ایران،در۳تیرماه سال۱۳۹۴درسن ۲۵سالگی به فیض شهادت رسید🌺🍃
رفقا..! تو جنگ چیزی که بینِ شهدا جا افتاده بود این بود که میگفتن امام زمان..! درد و بلات به جونِ من..:) 🌺🌺🌺🌺🌺 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
مواظب‌دلت‌باش👀‼️ وقتۍاز‌خدا‌گرفتیش‌پاڪِ‌پاڪ‌بود .. مراقب‌باش‌با‌گناه‌سیاهش‌نکنے آلوده‌اش‌نکنی!! حواست‌باشه‌به‌خاطر‌یه‌چت یه‌لذت‌زودگذر .. یه‌لکہ‌ےِسیاه‌زشت‌نندازےرو‌دلت کہ‌دیگہ‌نتونےپاکش‌کنی💔! دلت‌قیمتیہ‌ رفیق‌مراقبش‌باش🖐🏻 ‌ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مرواا مرواا ، بلند شو رسیدم ... خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم به مژده نگاهی انداختم _چی شده ؟! +میگم رسیدیم شلمچه ، بلند شو خنده ای کرد و گفت +خیلی خوابیدی ها ! تو هر شرایطی میتونی بخوابی منم خندیدم و گفتم _آره دیگه ، خوابو خیلی دوست دارم حالا واقعا رسیدیم ؟! +آره دخمل گل ، زودی پیاده شو... دستی به صورتم کشیدم ، لباس هامم مرتب کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز اوکیه ، از ماشین پیاده شدم... آقای حجتی یکم با ماشین فاصله داشت و کتابی توی دستش بود... +مروا من میرم تشکر کنم تو هم دنبال من بیا و تشکر کن... _باشه باشه... به دنبال مژده رفتم ، وقتی به آقای حجتی رسیدیم ، سرشو انداخت پایین مژده هم خیلی با احترام شروع کرد به صحبت کردن تمام مدتی که مژده داشت صحبت میکرد همه ی حواس من پیش اون کتابه بود ... _مروا ... +ها... بله مژده چشم غره ای بهم رفت که منظورشو متوجه شدم یعنی میگفت تو هم تشکر کن اما من با صدایی نسبتا بلند گفتم _اع این که همون مردست ... و به کتاب توی دست حجتی اشاره کردم. حجتی سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم ولی خیلی زود نگاهشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت ×ایشون رو میشناسید ؟ _آ...آره ، خودشه ، همون مردیه که عکسش روی بنر چاپ شده بود ... نگاهم رو بین حجتی و مژده چرخوندم و رو به آقای حجتی گفتم _آقای حاجتی وقتی اینو گفتم لبخند پهنی زد که چال گونش نمایان شد اوه اوه پس چال گونه هم داره ... چقدر قشنگ میخنده... اما خیلی زود لبخندشو جمع کرد و گفت _حجتی هستم . و باز هم سوتی دادم... +بب...ببخشید میشه این کتاب رو چند روز به من امانت بدید ؟ _بله حتما ، بفرمایید... +م...ممنون حجتی ظرف هایی رو به طرف مژده گرفت و چیز هایی بهش گفت اما من فقط به عکس روی کتاب نگاه میکردم یک دفعه متوجه شدم حجتی رفته و من ازش تشکر نکردم ... _وای مژده این که رفت ! تشکر نکردم ازش +خب دختر تو باغ نیستی هااا... اوناهاش... بدو تا نرفته ، بدو ... سریع از مژده جدا شدم وبه سمت حجتی دویدم... _آقای حجتی ... آقای حجتی ... یک لحظه ... آقای حجتی ... همونطور که می دویدم و نفس نفس میزدم چند بار صداش کردم ولی متوجه نشد... کسی اون اطراف نبود برای همین گفتم _آراااااددددددد وایسااااا... توی کسری از ثانیه سریع به طرفم برگشت فاصلمون یکم زیاد بود ... اون همونجوری سر جاش ایستاده بود و به من زل زده بود ... بهش رسیدم در حالی که نفس نفس میزدم گفتم _آ...آقا..ی...حجتی...چ...چرا...هر...چی...ص... داتون...می..زنم...ت...توجه...نم..نمیکنید... نفسی کشیدم و گفتم ... _شرمنده کلا فراموش کردم ازتون تشکر کنم بابت همه چیز ممنونم... و اینکه ... برای... اون... شب...یعنی...اون...سی..سیلی...م...من... ببخشید... اینو گفتم و سریع از کنارش عبور کردم و به طرف مژده دویدم... چند قدمی ازش دور شدم دوباره برگشتم نگاهش کردم دیدم همونطوری سر جاش ایستاده و داره به من نگاه میکنه... اَخ باز هم سوتی... اخه نمی شد بهش بگی حجتی اون آراد چی بود دیگه ... دیگه به مژده رسیدم... _بریم مژی... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +نظرت چیه اول نماز بخونیم بعد شام بخوریم؟ نگاهی گذرا بهش انداختم و گفتم _من که نمیتونم نماز بخونم ... با تعجب سرشو به سمتم برگردوند ... +چرا ؟! _هووف ... دستم که گچ گرفته ، سرمم که باند پیچیه مژده خانم ، اونوقت چه جوری وضو بگیرم؟ مژده خندید و گفت +برای این نمیخواستی نماز بخونی؟ خب وضو جبیره میگیرم ... _چی چی بیره ؟ باز هم خندید ... +جبیره ... وضو جبیره برای وقتی هست که عضوی از بدنت زخمی باشه و روی بسته باشه ، و اگر بازش کنی ممکن هست صدمه ای ببینه . تو این جور مواقع میشه با همون گچ و پانسمان وضو گرفت دخمل جون ... _اُ اُ شما ها هم برای هر چیزی یه راه حل دارینا !... میگما اگر از بچگی یکی مثل تو پیشم بود شاید اینجوری نمی شدم ... سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم شاید نمازامو میخوندم ... شاید حجابمو رعایت میکردم ... شاید با نامحرم گرم نمیگرفتم ... و هزار تا شاید دیگه... چون کسی نبود به سوالام جواب بده منم دیگه دنبال جوابشون نرفتم ... هوووفف، مهم نیست ... مژده لبخند گرمی زد و با مهربونی گفت +بعد از نماز هر سوالی داری به خودم بگو تا جایی که بتونم جواب سوالاتتو میدم ، باشه؟ _واقعا!؟ +آره ... خیلی خوشحال شدم که یکی مثل مژده کنارمه واقعا اگر یه دوستی مثل مژده داشتم شاید اینجوری نبودم... ★★★★ بعد از وضو گرفتن و خوندن نماز به سمت مژده برگشتم _قبول باشه +قبول حق، از شما هم قبول باشه . خب حالا میتونی سوالاتتو بپرسی ... _از کجا شروع کنم؟... خب اولیش که ذهنمو خیلی درگیر کرده همین نماز خوندنه ... اصلا چرا ما نماز میخونیم ‌، نمیشه جور دیگه ای خدا رو عبادت کرد ؟ به نظر من اگر از ته قلب خدا رو شاکر باشیم همین کفایت میکنه... +خداوند خودش توی قرآن گفته : پیوسته به یاد من باشید تا شما ها رو مورد رحمت خودم قرار بدم ، و نماز خوندن هم یاد خداست ... تا اینجا که توضیح داد سریع حرفشو قطع کردم و گفتم _خدا که به نماز ما احتیاجی نداره ؟ ! پس چرا ما نماز میخونیم ؟ +آره درست میگی یاد کردن ما از خدایی که مالک جهانه سودی نداره اما یادی که خدا از ما میکنه ، باعث رستگاری ما تو کارهامون میشه . ما به واسطه همین نماز هایی که میخونیم ، باعث میشیم خدا خطاهای ما رو ببخشه و دعاهامون رو مستجاب کنه. _آخه یه بار نماز بخون ، دوبار بخون ... نه اینکه هر روز و هر روز بخون ‌، تکراری میشه خب ... مژده نگاهی به من انداخت و گفت + مروا جانم اولا نماز که تکراری نیست . آره شاید در ظاهرش تکرای باشه اما در باطن میدونی مثل چی میمونه ؟ در باطن هر نمازی که ما می‌خونیم مثل یه پله ای از نردبان میمونه ... که ما با هر وعده نماز خوندنمون پله ای به خدا نزدیک تر میشیم. خب حالا ما تکراری ترین کاری که انجام میدیم غذا خوردنه ... درسته ؟ _آ...آره +کسی نمیگه غذا خوردن تکراریه بلکه همه میگن برای سلامتی خوبه ... پس ما غذا میخوریم تا سالم باشیم ... نماز خوندن هم تغذیه روح انسانه ... هر سوالی ازش می پرسیدم ، کامل جواب میداد... و جای هیچ سوال دیگه ای رو برام نمیزاشت . واقعا در برابرش کم آورده بودم. _خ... خب... چرا ما نماز رو عربی میخونیم ؟ فارسی نمیشه خوند؟ +خب اگر قرار بود هرکسی به زبان خودش نماز رو بخوند که هزاران نوع نماز به وجود می اومد ... از طرفی هیچ کلامی نمیتونه جایگزین کلام خدا بشه ... چون کلام خدا در عین کوتاه بودنش ، معانی وسیع و عمیقی داره ... _مژده یادته روز اول بهم گفتی شهید با مُرده فرق داره ؟ ! میخوام بدونم اصلا شهید کیه و فرقش با مُرده چیه ؟ خب دوتاشون نیستن دیگه ... +شهید به کسی میگن که خودش رو در راه خدا فدا کنه و برای رسیدن به رضایت خدای خودش از هستی خودش ‌، تو این عالم صرف نظر کنه و از تمام لذت های مادی دست بکشه . مُرده هم فرقش با شهید اینه که ... مُرده وقتی هست که دفتر زندگیت به پایان رسیده و جانت رو در راه خدا ندادی... فقط پیمانت تموم شده و باید بری ... اما شهادت از خودگذشتگی زیادی میخواد ... میدونی مروا وقتی کسی شهید میشه به کمال میرسه ... به اون هدف اصلی که داریم براش زندگی میکنیم ... شهید خودش شفاعت میکنه و واسطه گر حاجت گرفتن هاست... سکوتمو که دید با مهربونی گفت +بریم شام بخوریم ؟ _ ن... نه ، تو برو بخور خیلی خسته شدی ... من یکم دیگه اینجا می مونم بعدا خودم یه چیزی می خورم ... +هرجور راحتی ... بلند شد که بره اما انگار چیزی یادش اومده باشه ، دوباره کنارم نشست ... &ادامـــه دارد ..... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +راستی مروا... خواستم بهت یه چیزی رو بگم ... کلا فراموش کردم ... می دونی چیه ، اون شب تو نمازخونه ... ببین مروا ، نمیدونم اون شب از کجای صحبت های ما رو شنیدی اما اینو بدون که ما اصلا پشت سرت غیبت نکردیم... راستش راحیل خیلی زود قضاوت کرد ... منم بهش توضیح دادم که تو مرتضی رو فقط یکبار دیدی اونم توی رستوران بوده ... و دیدنش توی دانشگاه هم کاملا اتفاقی بوده... +تو از کجا میدونی من آقا مرتضی رو توی رستوران دیدم؟! _راستش خودم ازش پرسیدم ... چون توی بار اول که دیدیش متوجه شدم میشناسیش منم ازش پرسیدم ... اونم ماجرا رو برام تعریف کرد ... خیلی خجالت کشیدم ... سرمو انداختم پایین و به گل های چادر نگاه کردم ... مژده دستشو گزاشت زیر چونم و با مهربونی گفت +اینها رو نگفتم که خجالت بکشی عزیزم. داشتم میگفتم ... به راحیل گفتم که همه چیز اتفاقی بوده و تو نمیدونستی که راحیل نامزد مرتضی هست . در مورد حرف های اون شب هم باید یه توضیحی بدم . راحیل که میگفت من تا آخر سفر تو فکرش می مونم منظورش این بود که میخواست از قضاوت زود هنگامش ازت عذرخواهی کنه ... و دوست نداشت که ازش ناراحت بشی ... چشمام پر از اشک شد ... چقدر ایناها خوبن ... میخواستن ازم عذرخواهی کنن اما من چی کار کردم ؟ ... رفتم جلوی جمع آبروشون رو بردم ... =خانم محمدی یک لحظه . +اومدم خانم دهقان . مژده رو به من کرد و گفت +خب مروا جان ... من میرم یه چیزی بخورم و استراحت کنم . شما هم بعد از اینکه شام خوردید استراحت کنید این روزا خیلی خسته شدید از طرفی خون زیادی هم ازت رفته خیلی خوب غذاتو بخور و استراحت کن. +م...ممنون فقط اینکه تا کی میتونم اینجا باشم؟ _با خانم دهقان صحبت میکنم . تا صبح میتونی اینجا باشی پتو و متکا هم اونجا هست ، تمیز هستن میتونی ازشون استفاده کنی . به بچه ها هم میگم وسایلات رو بیارن همین جا. _دستت درد نکنه مژده ... نمیدونم خوبیاتو چه جوری جبران کنم... لبخندی زد و بعد از خداحافظی رفت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c