eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️͜͡🇮🇷 از فتنه‌های آخرالزمان نترسید از خدا بخواهید که در امان بمانید... 🇮🇷 🧕 ✌️ کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
💌 به شایعاتی که دشمنان اسلام در میان شما پخش می کنند گوش نکنید زیرا این شایعات است که موجب آن می شود تا خدایی ناکرده انقلاب اسلامی با شکست مواجه شود و عامل خیلی از وقایع مهم مثل ترورها بر اثر این شایعاتی بوده که عوامل بیگانه در بین مردم پخش کردند . 🌹 🌴 کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوز صدای فاطمه صدرزاده فرزند شهید مدافع حرم مصطفی صدر زاده بابا واقعا دلم برات تنگ شده 😢 این لحظه قیمتش چقدر میرزه❗️ کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
... یک نفر باید داوطلب می‌شد که روی سیم خاردار دراز بکشد تا بقیه از روی آن رد شوند یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد گفتند: «بیا!» گفت:«نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!» چسبیدن به سیم خاردار کجا و چسبیدن به مقام و جایگاه کجا ... کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
❤️ ◽️نگذارید این عَلَم به زمین بیفتد؛ خادمی فقط حضور در یادمان‌های جنگ هشت ساله نیست. ◽️آقایمان گفته ، سنگری دارد به وسعت انقلاب اسلامی. ◽️شهدا در این صحنه، ما را می‌خوانند. ❤️ 🕊🌷 هدیه به ارواح مطهر شهدا 🌷 کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
▪️اگر شلمچه قتله گاه بود... ▪️هفت تپه خیمه گاه بود... ((شهید مدافع حرم حاج رحیم کابلی🌷)) کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️ @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدی میگن هرکی این دنیا هر چیزی رو دوست داشته باشه اون دنیا باهاش محشور میشه... من امسالم فقط رقیه بود 😢 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•‌<>• کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ی حاج_مهدی_سلحشور از سیدابراهیم 😍 شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
47-Akharin_Nafas.mp3
8.65M
🎙حسین طاهری 🌿مادَرَم اِسمِتوُ خوند تو گوشَم کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
بعضی‌ها مثل گل‌اند ... کنارشان که می‌نشینی، حتی اگر حرف نزنند یا نگاهشان نکنی در قلبت می‌نشینند و ناخودآگاه لبخند بر لبت می‌آید. وقتی از کنارشان می‌روی، تو هم بوے خوب آن‌ها را می‌دهی ...🍃 ♥️ کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯ ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
دختر دانشجور از استادش [ شهیددیالمھ ] سوالی می‌پرسد ، شهید دیالمه سرش را پایین می‌اندازد و جواب می‌دهد . . دختر دانشجو عصبانـے می‌شود و می‌گویید : مگر تو استاد ما نیستی؟! چرا نگاهم نمیکنی؟؟! شهید دیالمھ میگن : اگه به تو نگاه کنم، اونی کھ باید نگاهم کنه نگاهم نمیکنه ...!(:♥ | . | کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
حاجی؛ کاش‌‌ ما هم‌ مثل‌ شما وسط‌.. گرفتاری‌هامون‌ بجای ناامیدی، یه لبخند‌‌ میزدیم.. و‌ با اطمینان‌ میگفتیم: یقینا کله خیر ... ! کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
42.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وصیت‌نامه «شهید صدرزاده» فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون شهید «سید مصطفی صدرزاده» که نام جهادی‏‌اش سید ابراهیم بود در روز تاسوعا با جهاد و خلق حماسه با جان نثاری در راه اسلام و هدیه کردن خون پاکش در این مسیر به دیدار مولایش شتافت. این شهید عملیات محرم چند روز پس از شهادت به دست تروریست‌های تکفیری در شهریار به خاک سپرده شد. آنچه خواهید خواند متن وصیت نامه این شهید عزیز است که می‌نویسد: بسم‌رب‌الشهدای و الصدیقین خدایا بر محمد و آل محمد درود فرست‌،‌ سپاس خدایی را که بر سر ما منت نهاد و از میان این همه مخلوق ما را انسان خلق کرد. شکر خدایی را که از میان این‌همه انسان ما را خاکی مقدس به نام ایران قرار داد. و شکر خدایی را که به بنده پدر و مادر و همسر صالح عطا کرد. و شکر بی‌پایان خدایی را که محبت شهدا و امام شهدا را در دم انداخت و به بنده توفیق داد تا در بسیج خادم باشم. خدایا از تو ممنونم بی‌اندازه که در دل ما محبت سید علی‌خامنه‌ای را انداختی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزید‌های دوران را بشناسیم و جلوی آنها سر خم نکنیم. از تمام دوستان و آشنایان در ابتدای وصیت‌نامه خویش تقاضا دارم به فرامین مقام معظم رهبری گوش‌ دهند تا گمراه نشوند. زیرا ایشان بهترین دوست شناس و دشمن شناس است. از پدر و خانواده عزیزم تقاضا دارم برای بنده بی‌تابی و ناراحتی بیش‌ از حد نکنند و اشک‌ها و گریه‌های خود را نثار اباعبدالله و فرزندان آن بزرگوار کنند. عج 🔹️ادامه 👇👇 شهدا رو یاد کنیم با ذکر صلوات⚘🌱 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷 – قسمت 1⃣4⃣ ✅ فصل یازدهم 💥 از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه‌ی ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می‌گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال‌پرسی من بیایند این‌جا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: « جمع کن برویم قایش. می‌ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن‌وقت خودم را نمی‌بخشم. » ساک بچه‌ها را بستم و آماده‌ی رفتن شدم. صمد نه می‌توانست بچه‌ها را بغل بگیرد، نه می‌توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی‌توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی‌تاتی راه بیاید. ساک‌ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی‌بوس شدیم. 💥 به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی‌بوس‌های قایش برسیم، صمد بار ساک‌ها را روی دوشم جابه‌جا کرد. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن‌وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی‌بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بی‌قراری می‌کرد. حوصله‌اش سر رفته بود. هر کاری می‌کردیم، نمی‌توانستیم آرامش کنیم. 💥 چند نفر آشنا توی مینی‌بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن‌وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می‌خواست. همین‌طور که مصومه را شیر می‌دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته‌ایم، برای احوال‌پرسی و عیادت صمد به خانه‌ی حاج‌آقایم می‌آمدند. 💥 اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این‌طرف و آن‌طرف نمی‌رفت. هر روز پانسمانش را عوض می‌کردم. داروهایش را سر ساعت می‌دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می‌گرفت و می‌گفت: « قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله‌ام سر رفت. » 💥 بعد از چند سالی که از ازدواجمان می‌گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. خدیجه با شیرین‌زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج‌آقایم هلاک بچه‌ها بود. اغلب آن‌ها را برمی‌داشت و با خودش می‌برد این‌طرف و آن‌طرف. 💥 خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی‌خورد. نُقل زبانش « شینا، شینا » بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه‌ی فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج‌آقا مواظب بچه‌ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک‌بار صمد گفت: « خیلی وقت بود دلم می‌خواست این‌طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود. » 💥 من از خدا‌خواسته‌ام شد و زود گفتم: « صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش. » بدون این‌که فکر کند، گفت: « نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده‌ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف‌ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی‌دانی این روزها چقدر زجر می‌کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. » 💥 دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: « من رفتم. » اصرار کردم: « نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه‌هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه‌هایت باز می‌شود. » قبول نکرد. گفت: « دلم برای بچه‌ها تنگ شده. می‌روم سری می‌زنم و زود برمی‌گردم. » 💥 صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می‌گفت می‌روم، می‌رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن‌ها را داد به من و گفت: « قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب‌افتاده‌ام برسم.» 💥 آن اوایل، ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن‌ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه‌ها را می‌دیدم، بال درمی‌آوردم. می‌ایستادم و با او گرم تعریف می‌شدم. 🔰ادامه دارد....🔰
‍ 🌷 – قسمت 2⃣4⃣ ✅ فصل یازدهم 💥 یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی‌گشتم. زن‌های همسایه جلوی در خانه‌ای ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال‌پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه‌ی ما. گفتم: « فرش می‌اندازم توی حیاط. چایی هم دم می‌کنم و با هم می‌خوریم. » قبول کردند. 💥 در همین موقع، مردی از ته کوچه بدو‌بدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: « شما اهل روستای حاجی‌آباد هستید؟! » ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: « نه. » مرد پرسید: « پس اهل کجا هستید؟! » صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم. 💥 مرد یک‌ریز می‌پرسید: « خانه‌تان کجاست؟! شوهرتان چه‌کاره است؟! اهل کدام روستایید؟! » من که وضع را این‌طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن‌ها گفت: « آقا شما که این‌همه سؤال دارید، چرا از ما می‌پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می‌تواند شما را راهنمایی کند. » مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: « خانم ابراهیمی! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج‌آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ‌کس خانه‌مان نیست. » 💥 یکی از زن‌ها گفت: « به نظر من این مرد دنبال حاج‌آقای شما می‌گشت. از طرف منافق‌ها آمده بود و می‌خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق‌هایی را که حاج‌آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد. » با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی‌ام برای صمد بود. می‌ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد. 💥 مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه‌ی ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه‌قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در. 💥 آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: « این کارها چیه؟! » ماجرا را برایش تعرف کردم. خندید و گفت: « شما زن‌ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی‌خودی می‌ترسی. » بعد از شام، صمد لباسش را پوشید. پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « می‌روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم. » گریه‌ام گرفته بود. با التماس گفتم: « می‌شود نروی؟ » با خونسردی گفت: « نه. » گفتم: « می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه‌کار کنم؟! » صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛ اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری‌اش را داد به من و گفت: « اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن. » بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. 💥 اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه‌های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می‌زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: « کیه؟ » کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چه‌کار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: « کیه؟! » این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می‌رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می‌شد و وقتی می‌رفتم پشت درکسی جواب نمی‌داد. 💥 دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می‌خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ‌ها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت‌بام و همان‌طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبه‌رویشان که یک‌دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایه‌ی این‌طرفی‌مان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آن‌قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت‌بام صدایش کردم و گفتم: « آقای عسگری شمایید؟! » بعد دویدم و در را باز کردم. 💥 آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه‌زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می‌زد، چند قدمی از در فاصله می‌گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می‌رسیدم، صدای مرا نمی‌شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می‌کرد. 🔰ادامه دارد...🔰
🌷 – قسمت 3⃣4⃣ ✅ فصل دوازدهم کمی بعد،از آن خانه اسباب‌کشی کردیم و خانه‌ی دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب‌کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانه‌ی جدید بودیم، آن‌قدر حال معصومه بد شد که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان.صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه‌ی کوچک از این‌طرف به آن‌طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم.صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود.خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می‌آمد و بهانه می‌گرفت. می‌خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسه‌ی داروهایش را گرفته بودم،با آن دست خدیجه را می‌کشیدم و با دندان‌هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل.در باز نمی‌شد.دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی‌شد.انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. ترس به سراغم آمد. درِ خانه‌ی همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می‌ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه‌ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زنِ همسایه بچه‌ها را گرفت. دویدم سر خیابان.هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمیکرد.آن موقع خیابان هنرستان از خیابان‌های خلوت و کم‌رفت و آمد شهر بود. از آن‌جا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم.از آرامگاه تا خیابان خواجه‌رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی‌توانستم حتی یک‌قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب‌کشی و شب‌نخوابی و مریضی معصومه، و از آن‌طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می‌رفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: « من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.» سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت.شماره گرفت و گفت:«آقای ابراهیمی!خانمتان جلوی در با شما کار دارند. صمد آن‌قدر بلند حرف می‌زد که من از آن‌جایی که ایستاده بودم صدایش را می‌شنیدم.می‌گفت:«خانم من؟!اشتباه نمی‌کنید؟!من الان خانم و بچه‌ها را رساندم خانه.»رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: « آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.» کمی بعد صمد آمد. قیافه‌ام را که دید، بدون سلام و احوال‌پرسی گفت:«چی شده؟! بچه‌ها خوب‌اند؟! خودت خوبی؟!» گفتم:«همه خوبیم.چیزی نشده.فکر کنم دزد به خانه زده. بیا برویم. پشت در افتاده و نمی‌شود رفت تو.» کمی خیالش راحت شد. گفت:«الان می‌آیم. چند دقیقه صبر کن.»رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود، روشن کرد.صمد جلو نشست و من عقب.ماشین که حرکت کرد، صمد برگشت و پرسید:«بچه‌ها را چه کار کردی؟» گفتم:«خانه‌ی همسایه‌اند.» ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید. وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد. صمد از ماشین پیاده شد. کلیدش را درآورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمی‌شود، از دیوار بالا رفت. به سرباز گفتم:«آقا! خیر ببینید.تو را به خدا شما هم بروید. شاید کسی تو باشد.» سرباز پایش را گذاشت روی دستگیره‌ی در و بالا کشید. رفت روی لبه‌ی دیوار از آن‌جا پرید توی حیاط.کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت:«هیچ‌کس تو نیست. دزدها از پشت‌بام آمده‌اند و رفته‌اند.» خانه به هم ریخته بود.درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این‌طور هم آشفته‌بازار نبود.لباس‌هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب‌ها هر کدام یک طرف افتاده بود.ظرف و ظروف مختصری که داشتیم،وسط آشپزخانه پخش و پلا بود.چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود. صمد با نگرانی دنبال چیزی می‌گشت. صدایم زد و گفت:«قدم! اسلحه، اسلحه‌ام نیست.بیچاره شدیم. » اسلحه‌اش را خودم قایم کرده بودم. می‌دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ‌امن است.رفتم سراغش. حدسم درست بود.اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت:«فقط پول‌ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه‌ها.» با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیر خشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم.طلاها هم نبود. صمد مرتب می‌گفت:«عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می‌خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.» 🔰ادامه دارد...🔰
‍ 🌷 – قسمت 4⃣4⃣ ✅ فصل دوازدهم 💥 کمی بعد صمد و سرباز رفتند و من تنها ماندم. بچه‌ها را از خانه‌ی همسایه آورده بودم. هر کاری کردم، دست و دلم به کار نمی‌رفت. می‌ترسیدم توی اتاق و آشپزخانه بروم. فکر می‌کردم کشی پشت کمد، یخچال یا زیر پله و خرپشته قایم شده است. فرشی انداختم گوشه‌ی حیاطو با بچه ها نشستم آن‌جا. معصومه حالش بد بود؛ اما جرئت رفتن به اتاق را نداشتم. شب که صمد آمد، ما هنوز توی حیاط بودیم. صمد تعجب کرده بود. گفتم: « می‌ترسم. دست خودم نیست. » 💥 خانه بدجوری دلم را زده بود. بچه‌ها را بغل کرد و برد توی اتاق. من هم به پشتوانه‌ی او رفتم و چیزی برای شام درست کردم. صمد تا نصف‌شب بیدار بود و خانه را مرتب می‌کرد. گفتم: « بی‌خودی وسایل را نچین. من این‌جا بمان نیستم. یا خانه‌ای دیگر بگیر، یا برمی‌گردم قایش. » خندید و گفت: « قدم! بچه شدی، می‌ترسی؟! » گفتم: « تو که صبح تا شب نیستی. فردا پس‌فردا اگر بروی مأموریت، من شب‌ها چه‌کار کنم؟! » گفت: « من که روی آن را ندارم بروم پیش صاحب‌خانه و خانه را پس بدهم. » گفتم: « خودم می‌روم. فقط تو قبول کن. » چیزی نگفت. سکوت کرد. می‌دانستم دارد فکر می‌کند. 💥 فردا ظهر که آمد، شاد و سرحال بود. گفت: « رفتم با صاحب‌خانه حرف زدم. یک‌جایی هم برایتان دیده‌ام. اما زیاد تعریفی نیست. اگر صبر کنی، جای بهتری پیدا می‌کنم. » گفتم: « هر طور باشد قبول. فقط هر چه زودتر از این خانه برویم. » فردای آن روز دوباره اسباب‌کشی کردیم. خانه‌مان یک اتاق بزرگ و تازه نقاشی‌شده در حوالی چاپارخانه بود. وسایل چندانی نداشتم. همه را دورتادور اتاق چیدم. خواب آرام آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. اما صبح که از خواب بیدار شدم، اوضاع طور دیگری شده بود. انگار داشتم تازه با چشم باز همه چیز را می‌دیدم. آن‌طرف حیاط چند تا اتاق بود که صاحب‌خانه در آن‌جا گاو و گوسفند نگه می‌داشت. بوی پشم و پهنشان توی اتاق می‌پیچید. از دست مگس نمی‌شد زندگی کرد. اما با این حال باید تحمل می‌کردم. روی اعتراض نداشتم. 💥 شب که صمد آمد، خودش همه چیز دستگیرش شد. گفت: « قدم! این‌جا اصلاً مناسب زندگی نیست. باید دنبال جای بهتری باشم. بچه‌ها مریض می‌شوند. شاید مجبور شوم چند وقتی به مأموریت بروم. اوضاع و احوال مملکت روبه‌راه نیست. باید اول خیالم از طرف شما راحت شود. 💥 صمد به چند نفر از دوستانش سپرده بود خانه‌ی مناسبی برایمان پیدا کنند. خودش هم پیگیر بود. می‌گفت: « باید یک خانه‌ی خوب و راحت برایتان اجاره کنم که هم نزدیک نانوایی باشد، هم نزدیک بازار؛ هم صاحب‌خانه‌ی خوبی داشته باشد تا اگر من نبودم به دادتان برسد. » من هم اسباب و اثاثیه‌ها را دوباره جمع کردم و گوشه‌ای چیدم. چند روز بعد با خوشحالی آمد و گفت: « بالاخره پیدا کردم؛ یک خانه‌ی خوب و راحت با صاحب‌خانه‌ای مؤمن و مهربان. مبارکتان باشد. » با تعجب گفتم: « مبارکمان باشد؟! » رفت توی فکر. انگار یاد چیزی افتاده باشد. گفت: « من امروز و فردا می‌روم مرز، جنگ شده. عراق به ایران حمله کرده. » 💥 این حرف را خیلی جدی نگرفتم. با خوشحالی رفتیم و خانه را دیدیم. خانه پشت انبار نفت بود؛ حاشیه‌ی شهر. محله‌اش تعریفی نبود. اما خانه‌ی خوبی بود. دیوارها تازه نقاشی شده بود؛ رنگ پسته‌ای روشن. پنجره‌های زیادی هم داشت. در مجموع خانه‌ی دل‌بازی بود؛ برعکس خانه‌ی قبل. صمد راست می‌گفت. صاحب‌خانه‌ی خوب و مهربانی هم داشت که طبقه‌ی پایین می‌نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب‌کشی کردیم. 💥 اول شیشه‌ها را پاک کردم؛ خودم دست‌تنها موکت‌ها را انداختم. یک فرش شش‌متری بیشتر نداشتیم که هدیه‌ی حاج‌آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی‌ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می‌افتاد، خم می‌شدم و آن را برمی‌داشتم. خانه‌ی قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپز‌خانه‌ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ‌ترین خانه‌ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم. 💥 عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه‌ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه‌ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت‌هایش روی شیشه مانده بود. با اعتراض گفتم: « چرا شیشه‌ها را این‌طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم. » گفت: « جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمبارن کرده. این چسب‌ها باعث می‌شود موقع بمباران و شکستن شیشه‌ها، خرده شیشه رویتان نریزد. » چاره‌ای نداشتم. شیشه‌ها را این‌طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده‌ای سیاه روی قلبم کشیده بودند. 🔰ادامه دارد...🔰
47-Akharin_Nafas.mp3
8.65M
🎙حسین طاهری 🌿مادَرَم اِسمِتوُ خوند تو گوشَم کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🔹️ادامه وصیت شهید مصطفی صدرزاده👇👇 پدر و مادر و همسرم و دخترم از شما تقاضا می‌کنم بنده‌رو ببخشید و از خدا بخواهید بنده‌رو ببخشد چقدر در حق پدر و مادر کوتاهی کردم چقدر شما را به دردسر انداختم فقط خدا شاهد تلاش شما بود که در زمان جنگ باید سختی و مشقت از من نگه‌داری کردید و بعد از جنگ هم برای درس‌خواندن من چقدر سختی کشیدید. فقط خدا می‌داند که چقدر نگران کرده‌ام اذیت کرده‌ام و شما تحمل کردید زیرا تلاش‌ می‌کردید تا فرزندتان عاقبت‌ به خیر شود از شما ممنوم که همیشه انتخاب را به عهده خودم گذاشتید. حتی وقتی در نوجوانی می‌خواستم به نجف برای تحصیل بروم مخالفت نکرده و از اینکه همیشه به نظر من احترام گذاشتید ممنونم حالا هم از شما خواهش می‌کنم یکبار دیگر و برای آخرین بار به نظرم احترام بگذارید و از هیچ‌کس و از هیچ نهادی دلخور نباشید مبارزه با دشمنان خود آرزوی بنده بود و فقط خدا می‌داند برای این آرزو چقدر ضجه زدم و التماس کردم ممکن است بعضی‌ها به شما طعنه بزنند اما اهمیت ندهید بنده به راهی که رفتم یقین داشتم. از همسر عزیزم می‌خواهم که بنده را ببخشد زیرا که همسر خوبی برای او نبودم. به همسر عزیزم می‌گویم می‌دانم که بعد از بنده دخترم یتیم می‌شود و شما اذیت می‌شوید اما یادت باشد که رسول خدا فرموده: هرکس که یتیم شود خدا سرپرست اوست ایمان داشته باش که خدا همیشه با توست. آرزو دارم که دخترم فاطمه،‌فاطمی تربیت شود یعنی مدافع سرسخت ولایت، از دوستان،‌ آشنایان و فامیل و هرکس که حقی گردن ما دارد تقاضا می‌کنم بنده حقیر با ببخشد زیرا می‌دانم که اخلاق و رفتار من آنقدر خوب نبود که توفیق شهادت داشته باشم و این شما حتی که نصیب ما شد لطف و کرم و هدیه خدا بوده و مردم عزیز ایران یادمان باشد که به خاطر وجب به وجب این سرزمین و دین اسلام چقدر خون دادیم چقدر بچه‌های ما یتیم شدند،‌ زن‌ها بیوه، مادرها مجنون، پدرها گریان فقط و فقط برای خدا بود. در این ماه مبارک رمضان دل ما شکست،‌ دل امام زمان بیشتر و بیشتر که در مملکت شهدا حرمت ماه خدا توسط بعضی‌ها نگه‌داشته نشد و برادارن و خواهران من ماهواره و فرهنگ کثیف غرب مقصدی به جز آتش دوزخ ندارد. از ما گفتن ما که رفتیم... آن کس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند بی‌بی زینب آن زمانی که شما در شام‌ غریب بودید گذشت دیگر به عهدی اجازه نمی‌دهیم به شما و به سلاله حسین(ع) بی‌احترامی کند. دیگر دوران مظلومیت شیعه تمام شده. بی‌بی‌جان انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم بی‌بی عزیزم مرا قاسم خطاب کن مرا قاسم خطاب کن روی خون ناقابل من هم حساب کن و من‌الله توفیق مصطفی صدر زاده دوستان با معرفت، هم رزمای بسیجیم! می‌دونم وقتی این نامه رو براتون می‌خونن از بنده دلخور می‌شید و به بنده تک خور و یا ... میگید چون می دونم شماها همتون عاشق جنگ با دشمنان خدا هستید،می دونم عاشق شهادتید... داداشای عزیزم ببخشید که فرمانده خوبی براتون نبودم اونجوری که لیاقت داشتید نوکری نکردم...به شما قول میدم اگر دستم به دامان حسین بن علی (علیه السلام) برسد نام شما را پیش او ببرم... چند نکته را به حسب وظیفه به شما سفارش می کنم: ۱- وقتی کار فرهنگی را شروع می کنید با اولین چیزی که باید بجنگیم خودمان هستیم ... ۲- وقتی که کارتان می گیرد و دورتان شلوغ می شود تازه اول مبارزه است زیرا شیطان به سراغتان می آید اگر فکر کرده اید که شیطان می گذارد شما به راحتی برای حزب الله نیرو جذب کنید ، هرگز... ۳- اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید ، زندگی نامه شهدا را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ... ۴- سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. ۵- دعای ندبه و هیئت چهارشنبه را محکم بچسبید. ۶- خود سازی دغدغه اصلی شما باشد. سید ابراهیم صدرزاده عج شهدا رو یاد کنیم با ذکر صلوات⚘🌱 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
❤️ قࢪائت دعاے فرج ... به‌نیّٺ برادࢪشهیدمان‌مےخوانیم 🌱 💐💚 @sadrzadeh1
نماز_شب🌸 امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد. رساله لقاء الله ص185 امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯