eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
9.6هزار ویدیو
93 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🖤🔗|•• شھـیدسلیمانـے: خدایٰاثروت‌چشمانم،گـوهر‌ اشڪ‌برحسین‌فاطمھ‌است!シ🖤 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹ وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ﴿۱۶۹﴾  (ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @shahid__mostafa_sadrzadeh2 مصطفی بعد از آخرین خداحافظی خیلی دلتنگی کرد و گفت: «تو رفتی و تازه فهمیدم چه شده!» آخرین دیدار و صحبتمان در سوریه بود. مصطفی زمان جدا شدن خیلی ابراز دلتنگی کرد. بعد از اینکه من به ایران آمدم با پیام‌هایی که می‌داد بازهم بیشتر نسبت به من ابراز دلتنگی می‌کرد. مصطفی می‌گفت: « با جداشدن از تو تازه فهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده است». یک بار به مصطفی زنگ زدم و با خنده جواب من را داد؛ پرسیدم که «برای چه می‌خندی؟»، گفت: «الان در فکر تو بودم. فکر می‌کردم که یک همایش بزرگی در تهران بگیریم و همه خانواده‌های مدافع را دعوت کنیم و در آن جمع تو را به عنوان «بهترین همسر مدافع معرفی کنم». این آخرین لفظی بود که مصطفی قبل از شهادت برای من به کار برد. راوی همسر مکرم شهید مصطفی صدر زاده 1400/10/7 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 @shahid__mostafa_sadrzadeh2 https://www.instagram.com/p/CYBKa8thvRc/?utm_medium=share_sheet
*گروه شهید مصطفی صدرزاده حتما عضو بشید* ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://chat.whatsapp.com/Gu5HqYMHUd1J3dGmrfcu9M
# شهید گمنام گفتند شهید گمنامه ، پلاک هم نداشت ، اصلا هیچ نشونه ای نداشت ؛ امیدوار بودم روی زیرپیرهنیش اسمش رو نوشته باشه … نوشته بود : “اگر برای خداست ، بگذار گمنام بمانم” ❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣ 🕊🥀 ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── #── ┅═ঊঈ🌹ঊঈ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | سفر بخیر، جوانی که شدی عاقبت بخیر 🌷شهید وحید زمانی‌نیا روز شمار دومین سالگرد شبتون شهدایی ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── #── ┅═ঊঈ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب نمی آورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال ، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان. ظرف های چینی را شکسته بود. دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. مامان کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را کند. تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از هم آن را تهیه می کرد. بیست سال از عمر مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود. به مامان برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند، تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید. ایوب به همه می کرد. ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به می کند، با فرق دارد. بس که قربان صدقه ی هدی می رفت. هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید: -بابا ایوب، چند تا بچه داری؟ جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود: _من یک بچه دارم و دو تا پسر. هدی از مدرسه آمده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ایوب دست هایش را از هم باز کرد: _"سلام بانمکم، بدو بیا یه بوس بده" هدی سرش را انداخت بالا _"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" _نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد. هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب _"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم." موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند. با اخم گفت: _"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه گفت: _معلمش از ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی می کرد. چند بار خواست به بچه ها بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب می کرد تا برایشان کند. را قبول نمی کرد، می گفت: _من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد از طرف بنیاد، جانبازها را می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم را داد. وقتی برگشت گفت: _"باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم: _"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی، بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا" برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش. بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست. ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: _"شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن" هدی را فرستاده بودم خانه عمه اش. از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود. می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد. می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت. _چی شده هدی جان؟ چی میخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد _ من میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل بزنم. جلوی خنده ام را گرفتم: + خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید. ایوب فقط گفت: _"چشمم روشن" به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
⚠️ یه‌جـا‌تو وصیـت‌نامشـون‌میـگن؛ خدایـاوحشـت‌همـه‌ی وجـودم‌را‌فـرا‌گرفته‌است' من‌قـادر‌به‌مھـارِ نفـسِ‌خـودنیسـتم رسـوایم‌نڪن! +حقیقـتا‌حاجـی‌ڪه‌ اینـجـوری‌میگـن آدم‌خیلـی‌زیاد‌شـرمنده‌میشھ 🍃 https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
•°~⚡️ بایدهروقت‌دلگیرشدی‌ازگناهات، اینجوری‌باخدادردودل‌کنی↓ ‹اَللّهُمَّ‌اِنّی‌اَسْتَغْفِرُکَ؛ لِماتُبْتُ‌اِلَیکَ‌مِنْهُ‌ثُمَّ‌عُدْتُ‌فیهِ...› +خدایا‌من‌روببخش‌بابت‌گناهانی‌که بهت‌قول‌داده‌بودم‌دورش‌روخط‌بکشم‌اما دوباره‌انجام‌دادم..💔! https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN