eitaa logo
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
4.3هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
9.6هزار ویدیو
93 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی «چرا؟» «من خودم همین جا به حسن آقاي گل قرآن یاد می دم؛ ان شاءاالله چند ماه می خواد بمونه؟» «دوماه، شاید هم دو ماه و نیم.» «به امید خدا، تو یک ماه روخوانی قرآن رو یادش می دم.» گویی همه ي دنیا را بخشیدند به من. از زور خوشحالی نمی دانستم چکار کنم. بابام خنده اي کرد و به ام گفت: «خدا برات رسوند.» آقاي جباري گفت: «اول از همه هم دعاي کمیل رو یادش می دم، از همین فردا هم شروع می کنیم.» بابا گفت: «پس اگر ممکنه وقت کلاس رو بگذارین براي بعد از ظهرها.» «اشکالی نداره، کلاس ما باشه براي بعدازظهر.» خداحافظی کرد و از پیشمان رفت. به وقت کلاس فکر کردم و پرسیدم: «مگه صبحها می خوام چکار کنم؟» گفت: «منتقلت می کنم به گروهان.» «گروهان؟! گروهان دیگه چیه؟» برام توضیح داد و گفت: «می خوام صبحها مثل یک مرد، اسلحه بگیري دستت و بري قاطی بسیجی ها آموزش ببینی.» صبح فردا با هم رفتیم اهواز. داد یکدست لباس بسیجی اندازه تنم دوختند. بس که ذوق زده شدم، از همان توي خیاطی لباسها را پوشیدم. وقتی برگشتم به روستاي متروکه، بردم پیش آقاي محمدیان، فرمانده ي گروهان خیراالله.به اش گفت: «این بچه ي ما از فردا، صبحها در اختیار شماست. می خوام همچین آموزشش بدي که به قول خودمون عملیاتی بشه.» همان روز یک اسلحه کلاش تحویل گرفتم. قدش، شاید سی، چهل سانت از خودم کوچکتر بود! اول کار، حملش مشکل بود، کم کم ولی به اش عادت کردم و آسان شد برام. صبحها تو مراسم صبحگاه، پرچمدار گروهان من بودم که جلوتر از همه می ایستادم.بعد از مراسم و ورزش، آموزش شروع می شد. به مرور، پرتاب نارنجک، کاشتن مین و انواع و اقسام اسلحه ها را یاد گرفتم. بیشتر از آموزش، حرص و جوش کلاسهاي قرآن را می زدم. هر روز بعدازظهر آقاي جباري می آمد و خوب باهام سرو کله می زد. تو ظرف یکی، دوهفته، جوري شد که قشنگ روخوانی می کردم. یک بار هم رفتیم پیش بابا. آقاي جباري به اش گفت: «حسن دیگه تو کار قرائت راه افتاده، حالا هم می خواد از روي قرآن براي شما بخونه.» ناباورانه گفت: «یعنی تو این چند روزه راه افتاده!» «بله، مگه تعجب داره آقاي برونسی؟» «آخه این حسن آقاي ما، تو مشهد یه کمی همچین تنبل تشریف داشتن.»... رفتیم بالاي پشت بام که خلوت بود. چند تا آیه ي قرآن را، شمرده - شمرده خواندم. تو نگاه بابا برقی از خوشحالی می درخشید.وقتی خواندنم تمام شد، رو به آقاي جباري کرد و گفت: «به لطف خدا، خلوص نیت و زحمت شما خیلی زود داره نتیجه می ده حاج آقا.» دو ماهی آن جا ماندم.با همه ي سختی هایی که داشت، خیلی شیرین بود. آموزش قرآن و احکام، آموزش هاي نظامی، مخصوصاً رزم شبانه اش، حسابی به آدم می چسبید. بهترین خاطره ام از آن دوره، تو نیمه هاي شب بود: وقتهایی که پدرم بلند می شد و تو دل شب نماز می خواند و قرآن. دلم هنوز پیش آن ناله ها و راز و نیازهاي پر سوز و گداز پدرم مانده است! نزدیک شهریور ماه به ام گفت: «بابا جان کم کم باید حاضر بشی که برگردي مشهد.» چند بار دیگر هم این حرف را زد. هر بار با جدیت و با سماجت می گفتم: «من دیگه از این جا نمی رم.» حتی دو، سه بار بحث بالا گرفت.قطعی می گفت: «باید برگردي.» من هم زود می زدم زیر گریه و می گفتم: «نمی رم.» ماندن آن جا، شیرینی خاصی داشت برام، مخصوصاً که بو برده بودم قرار است عملیاتی هم بشود. پدرم حرفی نداشت که تو عملیات بروم. گیر کار از طرف فرماندهان رده بالا بود. «بچه ي آقاي برونسی و بچه هاي همسن و سال او، به هیچ وجه تو عملیات نمی تونن شرکت کنن.» شاید براي همین بود که پدرم می گفت: «دیگه شرعاً درست نیست که من تو رو ببرم عملیات.» تو گیر و دار رفتن و نرفتن، یک شب ساعت حدود یک بود که از خواب بیدارم کرد. آهسته گفت: «بلند شو حسن جان.» زودتو جام نشستم. «چی شده؟» دستی به سرم کشید و گفت: «پا شو پسرم حاضر شو که می خواي بري دیدار امام.» تو همان حالت خواب و بیداري چشمهام گرد شد. پرسیدم: «دیدار امام؟! کی؟» «همین حالا باید حاضر بشی.» خوشحالی تمام وجودم را گرفت. نفهمیدم چطور وسایلم را جمع و جور کردم. یک ماشین بیرون منتظرم بود. دم رفتن، یک آن فکري آمد توي ذهنم. «نکنه بابا می خواد منواین جوري بفرسته مشهد.» پاهام تو رفتن سست شد. یکدفعه ایستادم. رو به بابا گفتم: «می خوامپیش شما بمونم.» این بار ولی دیگر حریفش نشدم.گفت: «تو برو پسرم، منم دو، سه روزدیگه می آم.» بالاخره هم راهی مشهد شدم. دو، سه روز بعدش خودش هم آمد.مرخصی اش کوتاه بود. دم رفتن هم خودش تنها رفت. اصرارهاي من براي همراهی فایداي نداشت. خدا رحمتش کند. چند ماه بعد از شهادتش، پام که به جبهه باز شد، همان دو ماه آموزش، کلی به دردم خورد. هنوز هم هر وقت توفیقی می شود که قرآن بخوانم، خودم را مدیون همت او می دانم، و مدیون حرص و جوش هایی که براي تربیت صحیح ما می زد. یک توسل سید حسن مرتضوي روا...
📸مراسم تشییع پیکر مطهر مرحوم رحیم صفری ، پدر بزرگوار شهید مدافع حرم نوید صفری دوشنبه ساعت ۸:۳۰ صبح از مقابل منزل شهید ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
💔 شهید که شدی مےمانی آرام جان می‌شوی خدا ذخیره‌ات می‌کنـد برای همیشه...🍃 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
🎤💔 مصطفی همیشه با وضو بود. یه بار نصف شب بیدار شد دیدم آب خورد. بعد وضو گرفت، رفت در رختخواب که بخوابه، بهش گفتم: مصطفی خواب از سرت نمی پره؟ گفت:کسی که وضو میگیره و می خوابه تازمانی که خوابه، براش ثواب عبادت می نویسند. راوی✍️ مادر بزرگوار شهید ❤️ ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 برشی از اجرای «رفیق شهیدم» در حضور مادر شهیدان زین الدین -گلزار شهدای قم ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
🌸🌱 آنگونہ دݪم سوخٺ، ز داغ غم هجراݩ هر جا سخݩ از عشق ڪہ شد، آه ڪشیدمـ... ❤️ ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
【‌👀】 💬✍🏻 فقط کسایی بخونن که دنبال آرامش هستن... 🔰چرا به نامحرم نگاه نکنیم⁉️ 📛️نگاه به نامحرم در احادیث به عنوان«تیر زهر آلود شیطان» معرفی شده... ❎مهم ترین اثر نگاه حرام اینه که انسان رو تنوع طلب میکنه و آرامش رو از زندگی انسان میگیره... ♨️بطوریکه فرد بعد از مدتی محبتش نسبت به اطرافیانش کمتر میشه و فکر میکنه کسی که توی خیابون دیده از همسرش جذاب تره...❕ 📖✨قرآن میگه: ﴿یَغُضُّوا مِن اَبصارِهِم وَ یحفَظُوا فُروجَهُم﴾ 🖋️«اول میگه چشم هاتون رو حفظ کنید و بعد میگه دامانتون رو حفظ کنین.» 📌این یعنی کسیکه چشماشو از گناه حفظ کنه، میتونه دامانش رو هم حفظ کنه... ⚠️اما اگه چشم بی‌حیا بود، مطمئنا قلب هم بی‌حیا میشه...😔 🔊✨علاوه براین پیامبرهم فرمودن : «نسبت به ناموس دیگران عفیف باشید تا ناموستان عفیف بماند.» ♻️اگه کسی به ناموس دیگران نگاه حرام نکنه٬خدا ناموسش رو از نگاه حرام بقیه حفظ خواهد کرد و برعکسشم هست...👁 👁 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
【‌👌】 ✍برادرم؛ 🎗مردان باغیرت ♻️قبـ↷ـل از اینڪہ 🤔⇠زن ِمُحجّبـہ⇢ داشتہ باشند 👀◢چشمــان◤ ⇠مُحجّبـہ⇢ دارند ✨{بہ مردان بگو چشم هاے خود را از نگاہ ناروا فروبندند}✨ (نور-۲۳) ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
【‌#رهایی_از_رابطه_حرام🔞】 🔻قسمت دوم🔻 👈 هدف اصلی دین چیه❓اینکه صرفا شما آدم خوبی باشید⁉️
【‌🔞】 🔻قسمت سوم🔻 ✍ اولین مرحله برای روابط در فضای و اینه که آدم فکر نکنه با این ارتباط ها واقعا به لذت میرسه..❌ 👈 بله درسته در ابتدا یه مقدار لذت داره ولی این لذت خیلی زود تبدیل به انواع رنج ها خواهد شد.😥 💢 اولین اثرش اینه که انسان پیش خداوند متعال میریزه و این بدترین اتفاق زندگی انسان هست...😰 ⛔️ بعد هم با این کار، تمام موجودات عالم با انسان میشن😡 و کارهای آدم رو گره میزنن. همیشه به در بسته میخوری🚪🙁 ⭕️ ارتباط با چه در فضای و چه در فضای باعث میشه که آبروی آدم خیلی زود پیش اطرافیانش هم بره😓 هر چقدر هم طرف بخواد زیرابی بره و روابطش رو کنه📴 آخرش روزگار کاری میکنه که سر بزنگاه مچش گرفته بشه❗️😔 ⚠️ کسی از این موضوع نمیتونه کنه و آخرش گرفتار خواهد شد.🚷 🔻... ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝