💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_بیست_و_هفتم
برگشتم طرفش ...
یه آقایی جلوم بود
با تعجب از کفش هاش شروع کردم به رصد کردن ...
کفش چرمی قهوه ای سوخته...
شلوار پارچه ای گَله گُشاد مشکلی ...
پیرهن دیپلمات طوسی با چهارخونه های قرمز کمرنگ ...
دکمه پیراهنش رو تا آخر بسته بود ...
ته ریش مشکی داشت ...
بالاتر...
بینی متوسط و قلمی هرکی ندونه فکر میکنه عملیه ...
چشما...
چشماش عسلی ... وای خدااا ، از بچگی عاشق چشم عسلی بودم.
خب فکر کنم زیادی ذوق کردم
موهای مشکیش هم که خیلی ساده و مرتب بودن .
وجدان: مروا چته باز عین بز زل زدی به بچه مردم ؟
من : باز این مرغ بی محل اومد
برو خونتون الان وقت ندارم .
وجدان : احیاناَ خروس بی محل نبود؟
من : خروس که مذکره ، تو مونثی پس باید بهت بگم مرغ ...
وجدان : خاک بر سرِ اون معلمی که بهت کارنامه داد ...
با صدایی که شنیدم از بحث با صدای درونم دست کشیدم و حواسم رو به صدا دادم
ولی این که مژدس
پس این چشم عسلیه رفت کجا ؟ !!
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀:
#قسمت_بیست_و_هفتم
هر چه اصرار کردند پول را قبول کند، فایده اي نداشت که نداشت.
چند روزي گذشت. حالش بهتر شده بود، ولی اصلاً مساعد کار بنایی نبود. روزي که فهمیدم می خواهد یک طرف
خانه را خراب کند،
باورم نشد.
«حتماً دارین شوخی می کنین؟»
«اتفاقا تصمیمی که گرفتم، خیلی هم جدیه.»
«با این وضعی که شما داري، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد!»
«به یاري امام زمان (عج)، هم اسمش رو می آرم، هم بهش عمل می کنم.»
اصرار من، اثري نداشت.از همان روز دست به کار شد.یک طرف خانه را خراب کرد.کم کم مصالح ریخت و با کمک
چند نفر دیگر،دو تا اتاق ساخت.
دو، سه شب بعد، باران شدیدي گرفت. بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند.من هم
کمی از آنها نمی آوردم. مدتی بعد، همه خاطر جمع شدیم، حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می
دانستم که مو لاي درز کارهاي او نمی رود. رو کردم به اش و گفتم: «حالا که حالت خوب شده و فردا می خواي
بري جبهه، ان شاءاالله دفعه ي بعد که اومدي، اون طرف دیگه ي خونه رو هم درست کن.»
«ان شاءاالله»
هنوز شیرینی اتاقهاي جدید تو وجودم بود که یکهو سرو صدایی از تو حیاط بلند شد.
سریع دویدیم بیرون. از چیزي که دیدم، کم مانده بود سکته کنم. یک گوشه ي دیوار گلی حیاط، ریخته بود!
برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم. خندید. گفت: «ان شاءاالله دفعه ي بعد که اومدم، این دیوار گلی رو هم خراب می
کنم و یک دیوار آجري می سازم.»
گفتم: «با اون پنج، شش روزي که شما مرخصی می گیري هیچ کاري نمی شه کرد.»
قسمت_بیست_و_هشتم
گفت: «دفعه ي بعد، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه.» صبح زود راهی جبهه شد.
نزدیک دو ماه گذشت، روزي که آمد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو
درست کنم.»
خیلی زود شروع کرد. روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه ي کار
را شروع کند که یکی از بچه هاي سپاه آمد دنبالش. به اش گفت: «بفرما تو.»
گفت: «نه، اگه یک لحظه بیاي بیرون، بهتره.»
رفت و زود آمد. خیره شد به چشمهاي من.
«کار مهمی پیش اومده، باید برم.»
طبیعی و خونسرد گفتم: «خب عیبی نداره، برو ولی زود برگرد.»
صداش مهربانتر شد، گفت: «تو شهر کارم ندارن.»
«پس کجا؟!»
«می خوام برم جبهه.»
یک آن داغی صورتم را حس کردم. حسابی ناراحت شدم. تو کوچه که می آمدي، خانه ي ما با آن وضعش انگشت
نما بود. به قول معروف، شده بود نقل مجلس!
دور و برم را نگاه کردم. گفتم: «شما می خواي منو با چند تا بچه ي کوچیک، تو این خونه ي بی درو پیکر بگذاري
و بري؟!»
چیزي نگفت
ادامه دارد...
کپی با ذکر منبع
#امام_زمان
#میلادحضرت_علی_اکبر
#حاج_قاسم
#ماه_شعبان
#انتقام_سخت
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #رمان_عارفانه #قسمت_بیست_و_ششم #ادامه_قسمت_قبل 💠حاج آقای حق شناس چندین بار می ف
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
📖عارفانه
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_بیست_و_هفتم
#اردو
راوی: برادران محمدشاهی
❄️برخی روزها به من توصیه می کرد: امشب جلسهی حاج آقا یادت نره!
شبهایی که او توصیه می کرد واقعا حال و هوای جلسهی آیت الله حق شناس دگرگون بود.
آن شب مجلس نورانیت عجیبی پیدا می کرد، نمی دانم احمداقا چه می دید که این گونه صحبت می کرد!
❄️ما از بچگی باهم رفیق بودیم و فوتبال بازی می کردیم، اما از وقتی که در مسجد فعالیت می کرد دیگر ندیدم فوتبال بازی کند.
⚡️یکبار دیدم او در جمع بچه های نوجوان قرار گرفته و مشغول بازی است.
فوتبال او حرف نداشت، دریبل های ریز میزد و هیچکس نمی توانست توپ را از او بگیرد، خیلی به بازی مسلط بود و از همه عبور می کرد.
اما وقتی به دروازهی حریف می رسید توپ را پاس می داد به یکی از نوجوان ها تا او گل بزند!
احمد می رفت در تیم افرادی که هنوز با مسجد و بسیج رابطه ای نداشتند، از همان جا با آن ها رفیق می شد و....
بعد از بازی گفتم: احمداقا، شما کجا، اینجا کجا؟!
گفت: یار نداشتند به من گفتن بیا بازی، من هم قبول کردم. بعد ادامه داد: فوتبال، وسیلهی خوبیه برای جذب بچه ها به سوی مسجد.
❄️بعد از بازی چند نفر از بچه های مسجد به من گفتند: ما نمی دونستیم که احمداقا این قدر خوب بازی می کنه..
گفتم: من قبلا بازی احمد رو دیده بودم، می دونستم خیلی حرفه ای بازی می کنه
تازه برادرش هم که شهید شد بازیکن جوانان استقلال بود.
بعد به اون ها گفتم: قدر این مربی را بدانید احمداقا تو همه چیز استاده.
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
🔶 #ادامه_دارد...↪️
#منتظرتونیم...
👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
@sadrzadeh1
➖🍃🌹🌹🌹🌹🍃➖
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
#اسمتومصطفاست
#قسمت_بیست_و_هفتم
گفتم :((برو بگو آبجی من خیلی حساسه ،دوست داره کسی که قصد داره باهاش ازدواج کنه،خیلی آروم حرف بزنه،کم محلی و بی محلی هم نکنه،اهل مشورت باشه.با اخلاق و با ایمانم باشه.))
سجاد خندید:((سوالای دستوری ت رو بنویس خانم معلم.چارجوابی یا تشریحی.گفتم که میشم کبوتر نامه بر!))
مامان با سینی چای و شیرینی کیک یزدی وارد شد:((به دلم افتاده که از بین همه خواستگارا قرعه به نام این جوون می افته.حالا بیاین دهنتون رو شیرین کنین.))
خانم صدرزاده به مامانم زنگ زد و گفت:((میتونیم برای پنجشنبه ساعت شش عصر بیایم خدمتتون؟))
دیدم که بعد از جواب ،استخاره کرد و بعد از استخاره با همان تسبیح کهربایی که دستش بود،دست هایش را بالابرد و گفت:((خدایا شکرت.))
اما من استخاره نکردم .با خودم میگفتم استخاره به دل است و دل من رضایت داده بود.
مامان خیلی شاد و شنگول بود،گرچه مضطرب هم بود.به قول خودش،اولین فرزندش قرار بود عروسی کند.
#اسمتومصطفاست
#قسمت_بیست_و_هشتم
میگفت:((این پسر از اونایی نیست که بگم نه پشت داره نه مشت ،هم خونواده ش پشتش هستن هم پیداست که جَنَم داره.))ظاهرا به دل مامان نشسته بودی.
سجاد و سبحان هم که قبولت داشتند،مخصوصا سبحان.باباهم که سکوتش داد میزد راضی است.فقط می ماند من اصل کاری! من هم که بالاخره بله را گفتم و مجوز عبورتان را دادم. حرف مامان هم در گوشم بود:((موقع بله برونه که خیلی چیزا معلوم میشه.))
آمدی،به همراه پدر و مادرت با دسته گلی زیبا.آمدم و نشستم،با همان چادر سفید گل صورتی که سر کرده و رو گرفته بودم.نگاهم یک لحظه به پدرم افتاد.چه سکوت سنگینی!
با انگشت اشاره روی گل های قالی میکشید. صحبت های مقدماتی شروع شد:آب و هوا و سیاست روز و وضعیت اقتصادی،و کم کم رفتند سر اصل مطلب.حرف از تاریخ عقد و عروسی که شد،از پس چادر به مامان که کنارم نشسته بود گفتم:((بگو بدم میاد دوره عقد طولانی بشه.))
قرار عقد را برای سیزده اردیبهشت گذاشتند و عروسی را برای تابستان.صحبت مهریه که شد پدرت گفت:((مِهر دختر و عروسم هر دو ۳۱۳ سکه س.))
پدرم سکوت کرد.تو از جا پریدی:((ولی من این قدر ندارم،فقط یکی دوتا سکه دارم.))
پدرت دستت را کشید:((زشته مصطفی!))
_آقاجون حرف حساب رو باید زد و همین حالا هم باید زد. اگر حرف مهریه دادن پیش بیاد حداکثر دو یا سه سکه رو میتونم بدم،بقیه می افته گردن خودتون!
پدرت خندید:((شما کاری نداشته باش!))
@sadrzadeh1
#من_میترا_نیستم
#قسمت_بیست_و_هفتم
با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمیتوانست جلوی ما را بگیرد
گروهی از رزمندهها منتظر سوار شدن به لنج بودند چند نفر گونی و طناب و کارتون همراهشان داشتند و میخواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند ما با چرخ خیاطی فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تان را به من بدید من کلید خونه ام رو به شما مید م
برید آبادان و اثاثیه من را بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر بر ما ۶ تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما ،سوار لنج شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند علی روشنی پسر همسایهمان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم
اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود از از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم اولین بار بود که سوار لنج میشدیم و میخواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمیآوردم بابای مهربان هم قهر کرده بود
اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما میافتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را میدادم دخترها چادر سر شان بود و بین من و مادرم نشسته بودند شهرام هم با شادی و شیطنت بین مسافرها میدوید آنها هم سر به سرش می گذاشتند شهرام خوشگل و خوش سر و زبان بود او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد همه چیز برایش حکم بازی و سرگرمی داشت چند ساعت روی آب بودیم از روی شط باد سردی می آمد همه به هم چسبیده بودیم شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم میکرد.
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
شهید مدافع حرم.حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم.مطمئن شدم که حمید شوخی کر
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 صبح که بیدار شدم،تا گوشی را نگاه کردم متوجه چندین پیامک از طرف حمید شدم.چون همدیگر را بعد از مراسم عروسی ندیده بودیم،برایم کلی پیام فرستاده بود؛ابراز علاقه و نگرانی و انتظار برای جواب من!اما من اصلا متوجه نشده بودم.اول یک بیت شعر فرستاده بود: گر گناه است نظر بازی دل با خوبان بنویسید به پایم گناه دگران! وقتی جواب نداده بودم ،این بار این طور نوشته بود؛به سلامتی کسایی که تو خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم!فکرش را هم نمی کرد خواب باشم.دوباره پیام داده بود:چقدر سخت است حرف دل زدن با ما مگو!به دیوار بگو اگر بهتر است! غیر مستقیم گفته بود اگر به دیوار این همه پیام داده بودم جواب داده بود. به شعر خیلی علاقه داشت. خودش هم شعر می گفت.می دانستم بعضی از این پیامک ها اشعار خودش است،ولی من هنور نمی توانستم احساسم را به زبان بیاورم.یک جور ترس ته دلم بود.می ترسیدم عاشق بشوم و بعد همه چیز خیلی زود تمام بشود.در دلم مدام قربان صدقه اش می رفتم،اما نمی توانستم به خودش رودررو این حرف های عاشقانه را بزنم.بعضی اوقات عشقم را انکار می کردم؛انگار که بترسم با اعتراف به عشقم،حمید را از دست بدهم.در مقابل این همه پیامک و ابراز علاقه حمید،خیلی رسمی جوابش را دادم و نوشتم:به یادتون هستم.تازه بیدار شدم.کتاب می خوندم.حدس زدم سردی برخورد من را متوجه شده باشد.نوشت: عشق گاهی از درد دوری بهتر است عاشقم کزده ولی گفته صبوری بهتر است توی قرآن خوانده ام،یعقوب یادم داده است دلبرت وقتی کنارت نیست،کوری بهتر است مدت ها زمان برد تا قفل زبانم باز شودو بتوانم ابراز احساسات کنم و با حمید راحت باشم.هفته اول که با روسری و پیراهن آستین بلند و جوراب بودم!این جنس از صمیمیت برایم غریبه بود.انگار که وارد دنیای دیگری شده بودم که تا حالا آن را تجربه نکرده بودم. #کتاب_یادت_باشد #قسمت_بیست_و_هفتم ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها مصطفی_باصفا ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾ @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾