eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
12.1هزار ویدیو
138 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمید پیام‌داد
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
پاتوق اصلی ما(بقعه چهار انبیأ )بود؛مقبره چهار پیامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شده اند.آن قدر رفته بودیم که کفشدار آنجا ما را می شناخت.کفش هایمان را یک جا می گذاشت.شماره هم نمی داد.حمید به خاطر میخچه ای که مدت ها قبل عمل کرده بود.همیشه کفش طبی می پوشید .زیارت که کردیم،ترک موتور سوار شدم و گفتم:(بزن بریم به سرعت برق و باد!).معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی می کردیم؛مخصوصا پفک!چندتایی هم به حمید دادن.پفک ها را که خورد گفت:فرزانه!من با این همه ریش،اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک می خوریم و ریش و سبیل ها همه پفکی شده،آبروی ما رفته ها!گفتم با همه باش و با هبچ‌کس نباش.خوش باش حمید .از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد.مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم.محوطه گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند.به پیشنهاد حمید سری به آنجا زدیم.جذاب ترین جای فروشگاه برای حمید قسمت فروش کتاب بود.من هم به سراغ تابلوهای تزئینی رفتم.حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید؛(شما این کتاب را خوندی؟می دونی موضوعش چیه؟فروشنده گفت؛از ظاهرش برمیاد که درباره اثبات قیامت باشه.مقدمه کتاب رو بخونید،مشخص میشه. حمید جواب داد:چون من هزینه ای بابت کتاب ندادم،حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم.کتاب رو وقتی می تونم بخونم که خریده باشم،والا حتی یک صفحه هم مشکل شرعی داره.شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه. خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این همه دقت نظر حمید تعجب کرد!
به حمید گفتم:برای خونه خودمون تابلو بخریم؟نگاهی به تابلو ها انداخت و گفت:پیشنهاد خوبیه.باید از الآن که فرصتمون بیشتره به فکر باشیم. همه تابلوها را بالا و پایین کردیم و نهایتاََ یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنه ای که در حال خنده بود برداشتیم.
حمید موقع حساب کردن پول تابلو،در حالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید:(انگشتر دُرّ نجف دارید؟)فروشنده جواب داد:سفارش دادیم،احتمالا برامون بیارن.از فروشگاه که بیرون آمدیم،دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت:این انگشتر رو می بینی خانوم؟دُرّ نجفه.همیشه همراهمه.شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن.باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم.یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری.
نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم.به قبور شهدا که رسیدیم،حمید چند قدمی جلوتر از من قدم برمی داشت.تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود.می گفت:(ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که با هم بودن بیفته و دل تنگ بشه.بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم.اول رفتیم قطعه یک،ردیف یک،سر مزار شهید((براتعلی سیاهکالی))که از اقوام دور حمید بود.از آنجا هم قدم زنان به قطعه هفت ردیف دهم آمدیم؛وعده گاه همیشگی حمید سر مزار شهید((حسن حسین پور)).این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود؛از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود.حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد.سر مزارش که رسیدیم،گفت:فاتحه که خوندی،برو سر مزار بقیه شهدا،من با حسن حرف دارم!کمی که فاصله گرفتم،شروع کرد به درد دل کردن.مهم ترین حرفش هم همین بود:(پس کی منو می بری پیش خودت!
صدای اذان که بلند شد،خودم را وسط حسینیه امامزاده حسین پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم از این که ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد.سری قبل که امامزاده آمدم،سر اینکه نمی توانستم با حمید راحت باشم کلی گریه کردم.حالا برخلاف روزهای اول که نمی دانستم از چه چیزی باید حرف بزنیم،هر چقدر می گفتیم تمام نمی شد.کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم
. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾