زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_ششم
وقتی لطف و معجزه اي مقدر شده باشد و قطعاً بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را
قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد، اصلاً عقل از او گرفته می شود.من هم، تو آن شرایط
حساس، نمی دانم یکدفعه چطور شد. گویی از اختیار خودم آمدم بیرون. یک حال از خود بیخودي به ام دست داده
بود. یکدفعه رفتم نزدیک بچه هاي گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور. یکهو گفتم: «برپا.»
همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، بچه هاي
اطلاعات جلوم را گرفتند.
«حاجی چکار کردي؟!»
تازه آن جا فهمیدم چه دستوري داده ام. ولی دیگر خیی ها وارد میدان مین شده بودند. همان طور هم به طرف
دشمن آتش می ریختند.
«حاجی همه رو به کشتن دادي!»
شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفت. یک آن، اصلاً یک حالت عصبی به ام دست داد. دستها را گذاشتم رو گوشهام و
محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر شدن یکی از مینها بودم....
آن شب ولی به لطف و عنایت «بی بی»، بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. یکی شان هم منفجر نشد.
تازه آن جا من به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از وري همان میدان مین!
صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چندتا از بچه هاي اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند
و با هیجان از این و آن می پرسیدند: «حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!»
رفتم جلوشان. گفتم: «چه خبره؟ چی شده؟»
«فهمیدم دیشب چکار کردي حاجی؟»
صداشان بلند بود و غیر طبیعی.خودم را زدم به آن راه.گفتم:«نه.»
گفتند: «می دونی گردان رو از کجا رد کردي؟»
«از کجا؟»
#قسمت_صد_وهفتم
جریان را با شتاب گفتند. به خنده گفتم: «اه! مگه می شه که ما از رو میدون مین رد شده باشیم؟ حتماً شوخی می
کنید شماها.»
دستم را گرفتند. گفتند: «بیا بریم خودت نگاه کن.»
همراشان رفتم.
دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت داشت. تمام مینها روشان رد پا بود. بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی
الحمدالله هیچ کدام منفجر نشده بود.
خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش با گریه می گفت: «بدونید که حضرت فاطمه ي زهرا (سلام االله
علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام)، تو تمام عملیاتها ما رو یاري می کنند.»
محمد رضا فداکار، یکی از همرزمان شهید برونسی، می گفت: چند روز بعد از عملیات، دو، سه تا از بچه ها گذرشان
به همان میدان مین می افتد. به محض اینکه نفر اول پا توي میدان می گذارد، یکی از مینها عمل می کند که
متأسفانه پاي او قطع می شود! بقیه ي مینها را هم بچه ها امتحان می کنند، که می بینند آن حالت خنثی بودن
میدان مین رفع شده است.
شهید برونسی تمام فکر و ذکرش درباره عملیات موفق، این بود که می گفت: باید نزدیکی مان را با اهل بیت (علیهم
السلام)، بیشتر کنیم و ایمانمان را قوي تر.
اولین نفر
محمد حسن شعبانی
کله قندي، گل منطقه بود؛ از آن ارتفاعات حساس و حیاتی. از بلندي آن جا، دشمن به جاده هاي مواصلاتی و به
تمام منطقه ي ما تسلط داشت. همیشه از همان جا بود که مشکل برامان درست می کرد. تو عملیات آزاد سازي
مهران هم همین مشکل پاپیچ بچه ها شد.
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
🥀شهید گمنام🥀: 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه ❣ 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_صد_و_چهارم #ادا
🥀شهید گمنام🥀:
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_صد_و_ششم
#ادامه_قسمت_قبل
#نامه
🌸🌸🌸
پس از عرض سلام خدمت برادر گرامی و عزیزم ماشاءالله محمدشاهی امیدوارم حالت خوب باشد و در پناه حق تعالی، معرفت الهی را کسب کرده باشی.
ماشاءالله جانم، همان طوری که به عرضتان رساندم انسان باید حق تعالی را خوب بشناسد. وقتی که حق تعالی را شناخت دنبال اطاعت و بندگی او می رود.
اما بعضی از ما خوب پروردگار را نشناختیم. با فکر خودمان اعمالی از ما سر می زند که اگر این اعمال را انجام دهیم به پروردگار نزدیک می شویم، ولی این طور نیست.
بلکه هر لحظه از که این اعمال را انجام دهیم از حق تعالی دورتر می شویم.
پس برادرم باید بیاییم و بسنجیم، اعمالی که ما از صبح تا شب و یا از شب تا صبح انجام می دهیم خوب وارسی کنیم.
ماشاءالله، این چندین ساعت که در پیش تو بودم خیلی از دستت ناراحت شدم؛ چون کلی اخلاق تو فرق کرده! ماشاءالله خیلی عقب افتادی. بکوش، خودت را نجات بده.
اگر باز تنبلی به خرج دهی، عقب تر می افتی. آن وقت است که آن طور که پروردگار (باید) به شما عنایت بکند نمی کند.
آن وقت است که گرفتار نفس و شیاطین می شوی.
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🌹هدیه به روح پاکشون صلوات🌹
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖
@sadrzadeh1
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖
🥀شهید گمنام🥀:
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_صد_و_هفتم
#ادامه_قسمت_قبل
#نامه
🌸🌸🌸
ماشاءالله فکر کنم (علت این مشکل) در اثر برخورد با زنان است که معاشرت میکنی، و در اثر برخورد با برادرانی است که هنوز در دامن نفس غوطهور هستند.
وقتی به برادران هم سن خودت میرسی عوض اینکه یک چیزی یاد بگیری و یا یاد بدهی، همهاش در خندههای بیهوده و صحبتهایی که شما را سرگرم کند و حرفهایی که حجاب میآورد مشغول هستی!
یا اینکه در تنهایی که هستی عوض اینکه به پروردگار قرب پیدا کنی با فکرهای بیهوده وقت خود را میگذرانی.
ماشاءالله یک فکری کن. یک کمی به عقب برگرد. ببین وقتی در تهران پیش رفقا و دوستانت بودی چه عنایتها داشتی، چقدر در یاد پروردگار بودی.
هر روز حداقل چیزی یاد می گرفتی و یا به کسی چیزی یاد می دادی. اما حالا نه!
به جای اینکه وقتی با کسی هم صحبت می شوی و چیزی (برای گفتن) نداری سکوت کنی، مدام حرف می زنی، ماشاءالله، خیلی ناراحت می شوم که تو را این گونه ببینم.
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🌹هدیه به روح پاکشون صلوات🌹
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖
@sadrzadeh1
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖