زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_چهارم
روال عملیاتها طوري بود که فرماندهان، باید تا پایین ترین رده، نسبت به زمین و منطقه ي عملیات توجیه می
شدند.منطقه ي عملیات والفجر سه، منطقه اي کوهستانی بود و پر از شیار، و پر از پستی و بلندي.
آن وقتها من مسؤول ادوات لشکر بودم. دیدگاه در اختیار ما بود و از آن جا باید آتش عملیات کنترل می شد.
یک شب مانده بود به عملیات. قرار بود فرمانده ي لشکر و رده هاي پایین تر بیایند تو خود مقر دیدگاه. بنا بود تمام
وضعیتها چک شود براي فردا شب که عملیات داشتیم.
چند دقیقه اي طول کشید تا همه آمدند. بینشان چهره ي دوست داشتنی و صمیمی برونسی هم خودنمایی می
کرد. بعد از خواندن چند آیه از قرآن، فرمانده ي لشکر شروع کرد به صحبت. بچه ها را، یکی یکی نسبت به
مشکلات و مسائل عملیات توجیه می کرد. از چهره و از لحن صداش معلوم بود خیلی نگران است. جاي نگرانی هم
داشت.
زمین عملیات، پیچیدگی هاي خاص خودش را داشت. رو همین
حساب احتمالش می رفت که هر کدام از فرماندهان، مسیر را گم کنند و نتوانند از پس کار بر بیایند.
وقتی نقشه را روي زمین پهن کردند، نگرانی فرمانده لشکرو بچه هاي دیگر بیشتر شد. فرماندهی لشکر داشت از
قطب نما و گرا و این جور چیزها حرف می زد. ما فقط یک شب فرصت داشتیم. تصمیم گیري تو آن زمان کم، با آن
شرایط حساس، واقعاً کار شاقی بود براي فرمانده ي لشکر.
تو این مابین، عبدالحسین چهره اش آرامتر از بقیه نشان می داد. حرفهاي فرماندهی که تمام شد، معلوم بود هنوز
نگران است. عبدالحسین رو کرد به اش و لبخندي زد. آرام و با حوصله گفت: «آقا مرتضی!»
«جانم.»
«اجازه می دي یک موضوعی رو خدمتت بگم.»
«خواهش می کنم حاج آقا، بفرمایید.»
عبدالحسین کمی آمد جلوتر. خیلی خونسرد گفت: «براي فرداشب احتیاجی نیست که من با نقشه و قطب نما برم.»
همه براشان سؤال شد که او چه می خواهد بگوید. به آسمان، و به شب اشاره کرد و گفت: «فقط یک بار یا
"زهرا(س)" و یک بار یا "االله" کار داره که ان شاءاالله منطقه رو از دشمن بگیریم.»
ضرب المثل را زیاد شنیده بودم: سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.
عینیتش را ولی آن جا دیدم. عبدالحسین حرفش را طوري با اطمینان گفت که اصلاً آرامش خاصی به بچه ها داد.
یعنی تقریباً موضوع پیچیدگی زمین و این حرفها را تمام کرد. از آن به بعد پر واضح می دیدم که بچه ها با امید
بیشتري از پیروزي حرف می زدند.
#قسمت_صد_و_پنجم
شب عملیات، حاج عبدالحسین توانست زودتر از بقیه و با کمترین تلفات هدف را بگیرد، با وجود این که منطقه ي
عملیاتی او زمین پیچیده تري هم داشت.
همان طور که گفته بود، یک توسل لازم داشت.شاخکهاي کج شده
علی اکبر محمدي پویا
اواخر سال شصت و دو بود. دقیقاً یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه، ولی می دانم بچ هاي گردان را جمع
کرد که براشان حرف بزند.
تو مقدمات صحبتش، مثل همیشه گفت: «السلام علیک یا فاطمه الزهرا، سلام االله علیها.»
بغض گلوش را گرفت و اشک تو چشمهاش جمع شد. همیشه همین طور بود، اسم حضرت را که می برد بی اختیار
اشکش جاري می شد. گویی همه ي وجودش عشق و ارادت بود به آن حضرت، و حضرات مقدسه ي دیگر (علیهم
السلام.)
موضوع صحبتش، حول و حوش امدادهاي غیبی می گشت. لابلاي حرفهاش، خاطره ي قشنگی تعریف کرد؛ خاطره
اي از یکی از عملیاتها. گفت:
شب عملیات، آرام و بی سرو صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن. سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی
شد که فهمیدیم میدان مین است، وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هواي این طور چیزها را نداشتیم.بچه هاي اطلاعات، اصلاً ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی به ام گفتند، خودم هم ماتم
برد.
شبهاي قبل که می آمدیم شناسایی، همچین میدانی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که
راه را کمی اشتباه آمده بودیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن تو چشم می آمد.
ما نوك حمله بودیم و اگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچه هاي اطلاعات، شروع
کردیم به گشتن. همه ي امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. چند دقیقه اي گشتیم. ولی بی
فایده بود.
کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچه هاي اطلاعات، خیره -
خیره نگاهم می کردند.
«چکار می کنی حاجی؟»
با اسلحه ي کلاش به میدان مین اشاره کردم.
«می بینی که! هیچ راه کاري برامون نیست.»
«یعنی .... برگردیم؟!»
چیزي نگفتم. تنها راه امیدم به در خانه ي اهل بیت (علیهم السلام) بود. متوسل شدم به خود خانم حضرت فاطمه
ي زهرا (سلام االله علیها.) با ناله گفتم: «بی بی، خودتون وضع ما رو دارید می بینید، دستم به دامنتون، یک کاري
بکنید.»
به سجده افتادم روي خاکها و باز گفتم: « شما خودتون تو همه ي عملیاتها مواظب ما بودید، این جا هم دیگه همه
چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.»
تو همین حال گریه ام گرفت. عجیب هم
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🥀شهید گمنام🥀: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه❣ #قسمت_صد_و_دوم
🥀شهید گمنام🥀:
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_صد_و_چهارم
#ادامه_قسمت_قبل
#نامه
✨و کسی یک چهارم شب را نماز بگذارد فرشتهای نمیماند مگر آنکه به مقام و منزلت او نزد پروردگار حسرت میبرد و گفته میشود از هر کدام از درهای هشت گانه بهشت میخواهی وارد بهشت شو.🌸
✨کسی که یک سوم از شب را نماز بگذارد اگر هفتاد هزار بارِ طلایش بدهند، با پاداش او برابر نخواهد بود و این کار افضل است از اینکه هفتاد بنده از اولاد اسماعیل آزاد کرده باشند.🌼
✨کسی که یک دوم شب را نماز گذارد به اندازه ریگ بیابان از برای او حسنه است که کمترین حسنهاش یازده برابر از کوه احد سنگینتر است.🌺
💫✨و کسی که یک شب تمام به نماز ایستد، در حال تلاوت کتاب پروردگار عزوجل و در رکوع و سجود و ذکر باشد چنان پاداشی به او داده میشود که کمترین آنها این است که مانند روزی که مادرش او را زایید از گناهان بیرون میرود🌷
و به شمارهی مخلوقات پروردگار برای او حسنه نوشته میشود و به همین اندازه درجه برای او منظور می شود و...🌻
🌾و چون سر از خاک برآورد از جمله ایمنی یافتگان خواهد بود و پروردگار تبارک و تعالی به فرشتگانش میفرماید:
🍀ای فرشتگان من، بندهی مرا بنگرید که شبی را به خاطر رضای من بیدار مانده او را در بهشت فردوس جا دهید.❤️
و برای او در بهشت صدهزار شهر است که در هر شهری همه آنچه دلها بخواهد و دیدهها از آن لذت برد و به خاطر کسی خطور نکند مهیا است.💕
و همهی اینها نیمی از کرامتها و افزایشها و مقامهای قربی است که برای او آماده کردهام.🍀
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🌹هدیه به روح پاکشون صلوات
#رمان_عارفانه ❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_صد_و_پنجم
#ادامه_قسمت_قبل
#نامه
✨🍀توصیف #جهنم از لسان مبارک شهیدنیری🍀✨
💕ای خدای ارحم الراحمین به من رحم کن. هنگامی که از میان شعلههای آتش دوزخ فریادی برآید که (احمد نیری) کجاست؟😱😢
⚡️همان کسی که با آرزوهای دراز و امروز و فردا کردن وقت گذرانی کرد و در کارهای زشت، عمر خود را تلف کرد.😔
🌱پس از این آواز، ماموران دوزخ با عمود آهنین شتابان و هول انگیز به سوی من آیند و مرا کشان کشان به سوی عذابی سخت برده و با سر در قعر دوزخ اندازند😰
🌴و میگویند بچش! که تو همانی که در دنیا آن چنان خود را عزیز و گرامی میداشتی😢
🌿و (من را) در جایی مسکن دهند که اسیر در آنجا برای همیشه اسیر است و آتش آن همواره شعله ور.
🍁نوشابه آنجا جحیم و جایگاه همیشگیام دوزخ و حمیم باشد. شعلههای فروزان مرا از جای بر کند ولی قعر دوزخ باز مرا در کام خود کشد. نهایت آرزویم آن باشد که بمیرم ولی از مرگ خبری نباشد.😭
🌾پاهایم بر پیشانی بسته شده و روی من از ظلمت گناه سیاه گشته، به هر طرف که روم فریادی میکشم.
🍂به هر سو رو آورم صیحه زنم که؛ ای مالک، وعدههای عذاب دربارهی من محقق شده.
ای مالک، ازسنگینی زنجیرهای آهنین توان ما از دست رفته است، ای مالک پوستهای تن ما کباب شده، ای مالک ما را بیرون بیاور که دیگر به کارهای زشت باز نخواهیم گشت.😩
⭕️پاسخ بشنوم که هرگز! اکنون هنگام امان یافتن نیست و از این جایگاه ذلت، روی تافتن نیست، زبان در کشید و سخن نگویید.🤐
❌اگر به فرض محال از اینجا بیرون روید، باز به همان اعمال زشتی که از آنها نهی شده بودید بازخواهید گشت.😡
🔸پس از این جواب به کلی ناامید میشوم و تاسف شدید و پشیمانی دردناک به من دست دهد، به رو در آتش بیفتم.💔
🔥بالای سر ما آتش، زیر پای ما آتش، سمت راست ما آتش، سمت چپ ما آتش، غرق در آتش.
خوراک ما آتش، نوشابه ما آتش، بستر ما آتش، جامه ما آتش... آتش.😰
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🌹هدیه به روح پاکشون صلوات🌹
#کانال_رسمی_شهید_نیری
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖
@sadrzadeh1
➖🍃🌹🌹🌹🌹🌹🍃➖