eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_ام
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _بسه بابا حالمو بهم زدید چقدر تظاهر ؟ چقدر فیلم ؟ بس کن... +صبر...کن...بهت...توضیح...بدم _هرچیزی که نیاز بود رو شنیدم دیگه حتی صداتم نمیخوام بشنوم چادر نمازی که سرم بود رو پرت کردم گوشه ای و با عجله زدم بیرون سریع کفش هام رو پوشیدم و رفتم وسط جایی که اکثرا اونجا ایستاده بودن و داد زدم _تو این خراب شده یه قارقارک پیدا میشه ؟ یه مرد به طرفم اومد ×چه خبرته خانم؟ اینجا رو گزاشتی رو سرت از پشت سرم یه صدایی اومد +اونجا چه خبره ؟ ×والا نمیدونم قربان این خانم داد و هوار راه انداخته برگشتم طرفش یه مرد با لباس سپاهی بود اومد جلوتر و با چند متر فاصله با هم ایستاد سرشو انداخت پایین و سلام زیر لبی کرد که بی جواب موند +چی شده خواهرم؟ _اولا من خواهر تو نیستم دوما اولا ... سوما با همین جانماز آب کشیدناتون مغز مردمو شست و شو میدید مرده شور همتونو ببره با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفت : +از شما سوال کردم چی شده؟ _من دیگه نمیخوام اینجا بمونم +مگه اینجا مهد کودکه که هر وقت بخواید بیاید و هر وقت نخواید برید ؟ این خیلی حاضر جواب بود و همین اعصابمو خط خطی می کرد ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی انگشتر طلا همسر شهید تو یکی از عملیاتها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم: «اگر ان شاءاالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو میندازم تو ضریح امام رضا علیه السلام.» تو همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاري نبود. تا بیاید مرخصی، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً صحیح و سالم رسید خانه. روزي که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: «شما براي همین سالم اومدین.» خندید. گفت: «وقتی نذر می کنی، براي جبهه نذر کن.» «چرا؟» «چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی خواد انگشترت رو ببري حرم بندازي.» از دستش دلخور شدم، ولی چیزي نگفتم، حرفش را مثل همیشه 91 گوش کردم. تو عملیات بعدي، بدجوري مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی از همان جا زنگ زد مشهدو جریان را به ما گفت.خواستم با خودش صحبت کنم،گفتند:«حالشون جور حرف زدن نیست.» همان روز برادرم خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فرداي آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: «چه خبر؟ حالش خوبه؟» خندید. گفت: «خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی.» فکر کردم می خواهد دروغ بگوید.به ام.عصبی گفتم: «شوخی نکن، راستش رو بگو.» «باور کن راست می گم، الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف می زد.» باور کردنش سخت بود. مانده بودم چه بگویم. برادرم ادامه داد: «یک پیغام خیلی مهم هم براي شما داشت، یعنی منو به همین خاطر فرستاد که زنگ...» امانش ندادم.پرسیدم: «چه پیغامی؟» «اولاً که سلام رسوند، دوماً گفت:اون انگشتري رو که عملیات قبل نذر کرده بودي، همین حالا برو حرم بندازش تو ضریح.» گیج شده بودم. حساب کار از دستم در رفته بود. گفتم: «اون که می گفت این کارو نکنم.» 92 گفت:«جریانش مفصله، ان شاءاالله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم»... با هواپیما آوردنش مشهد.حالش طوري نبود که بشود بیاید خانه. از همان فرودگاه، یکراست برده بودنش بیمارستان. رفتیم ملاقات. وقتی برگشتیم، توي راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم. چشمهاش پر اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتنن: وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هنوز به هوش نیامده بود.موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم: «تو عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد، اون هم با چه سوز و گدازي!» پرسیدیم: «شما خودتون حرفهاش رو شنیدین.» گفتند: «بله، اصلاً تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد.» وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به گفتن: «تو عالم بیهوشی دیدم پنج تن آل عبا(علیهم السلام) تشریف آوردن بالاي سرم. احوالم رو پرسیدن و باهام حرف زدن. دست می کشیدن رو زخمهاي من و می فرمودند: این خوش گوشت است، ان شاءاالله زود خوب می شود.» ادامه دارد... کپی با ذکر منبع ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 #رمان_عارفانه 💫شهید احمدعلی نیری💫 #قسمت_چهل
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💫شهید احمدعلی نیری💫 ادامه قسمت قبل 💠نمی دانم چرا، اما جمال و چند تن از دوستانش همیشه می گفتند که آرزو داریم گمنام بمانیم! در ولفجر۴ در ارتفاعات غرب کشور آرزوی آنها براورده شد. 🌿مدتی بود که از آنها خبر نداشتیم‌ مادرم که جمال را بسیار دوست داشت بیش از همه بی تابی می کرد.تا اینکه یک روز خبر خوشی آمد! یکی از دوستان جمال به محل آمده بود.می گفت: مطمئن هستم که جمال زنده است. مجروح شده و به زودی بر می گردد. 🌿آنقدر خوشحال بودم که نمی دانستم چه کار کنم.دویدم به سمت مسجد. در مواقع خوشحالی و ناراحتی سنگ صبور من احمداقا بود. من آن زمان شب و روز با احمداقا بودم‌. با خوشحالی وارد دفتر بسیج شدم.دیدم احمدآقا مشغول نوشتن پلاکارد است:عروج خونین شهید جمال محمدشاهی را.... گفتم: احمداقا ننویس!خبر خوش،خبر خوش از خوشحالی نمی توانستم کلمات را کامل بگویم. گفتم: احمداقا یکی از رفقای جمال اومده میگه جمال زنده است. خودش دیده که جمال مجروح شده و بردنش بیمارستان. 🌿خیره شدم به چشمای احمداقا. اصلا خوشحال نشده بود!سرش را پایین انداخت و مشغول نوشتن ادامه جمله شد. گفتم:احمداقا ننویس،مگه نشنیدی،جمال زنده است. اگه مامانم این پلاکارد رو ببینه، دق میکنه. سرش رو بلند کرد و گفت: من جمال شما رو دیدم.توی بهشت بود.همان دو ماه پیش موقع عملیات شهید شده! انگار آب سردی روی من ریخته بودند. همه‌ی غم ها به سراغم آمد. من به حرف احمدآقا اطمینان داشتم.. 💠کمی با حالت پریشانی به احمداقا نگاه کردم. همه‌ی خاطرات داداش جمال از جلوی چشمانم عبور کرد. آب دهانم را فرو دادم و گفتم: داداشم حرف دیگه ای نزد؟ احمداقا سرش را بالا آورد و ادامه داد: چرا، به من گفت: دو ماه برام نماز قضا بخوان.من هم چند وقتی هست که شروع کردم به خواندن. بعد از آن مطمئن شدیم که جمال شهید شده، چند روز بعد فهمیدیم خبر مجروحیت جمال هم اشتباه بود. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @sadrzadeh1 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
🎊 🦋 او به شرکت در کلاس های اعتقادی و اخلاقی علاقه داشت و در کنار درس و مدرسه در کلاس های عقیدتی بسیج و جامعه زنان شرکت می‌کرد. جامعه زنان در خیابان فردوسی قرار داشت استاد کلاس اخلاق زینب آقای «هویدافر» بود او و خواهرش هردو از معلم های دوره عقیدتی بودند. آقای هویدافر در یکی از جلسات از همه افراد کلاس خواست که دعای نور حضرت زهرا را حفظ کنند و در همان جلسه تاکید زیادی روی دعای نور کرد و قول داد بعد از حفظ دعا توسط افراد کلاس، تفسیرش را هم درس بدهد. زینب همان شب در خانه دعا را حفظ کرد شب که خوابید خواب عجیبی دید و صبح خوابش را برای من تعریف کرد. او دید که یک زن سیاه پوش در کنارش می نشیند و دعای نور را برایش تفسیر می کند آنقدر زیبا تفسیر را می گوید که زینب در خواب گریه می‌کند. زینب در همان عالم خواب وقتی تفسیر دعا را یاد میگیرد به یک گروه کودک یاد می دهد. کودکانی که در حکم بزرگان بودند. او دعای نور را در خواب می خواند البته نه خواندن عادی بلکه از عمق وجود. هنگامی که زینب دعا را می‌خوانده رودخانه و زمین و کوه هم گریه می کردند زینب آن شب در عالم خواب حرف‌هایی شنید و صحنه هایی دید که خبر از یک عالم دیگر می داد. او از من خواست که خوابش را برای هیچکس حتی مادرم تعریف نکنم با وجود روحیه معنوی اش در جمع دوستان و خانواده رفتارش خیلی عادی بود. با خوش رویی و لبخند با همه برخورد می‌کرد. یک روز قرار بود از طرف جامعه زنان به اردو بروند صبح زود با هم از خانه بیرون رفتیم. قرار بود او را به جامعه زنان برسانم و خودم به خانه برگردم آن جا که رسیدیم تعدادی دانش آموز و معلم جمع شده بودند. تا رسیدیم زینب رفت و یک سفره نان آورد و مقداری پنیر و خرما هم که از قبل تهیه کرده بودند روی سفره گذاشت و خیلی فرز و زرنگ نان و پنیر و خرما را لقمه درست می کرد و در کیسه فریزر می‌گذاشت تا در اردو به دخترها بدهد. خیلی از معلم ها نشسته بودند و نگاه می‌کردند اما زینب تند تند کار می‌کرد من بعد از رساندن زینب به آنجا به خانه برگشتم. در مسیر برگشت به خانه به این فکر می کردم که او خیلی زود توانسته بود آدم‌هایی مثل خودش را پیدا کند و با جوّ شهر کنار بیاید