✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_ودوم
ایوب فقط گفت:
_ "چشمم روشن...."
و هدی را صدا زد:
_"برایت #می_خرم بابا ولی #دوتاشرط دارد.
#اول اینکه #نمازت قضا نشود و #دوم اینکه هیچ #نامحرمی دستت را نبیند"
از خانه رفت بیرون و با دو تا #نوار_کاست و شعر و آهنگ ترکی برگشت.
آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت
_"بفرما، حالا ببینم چقدر می خواهی برقصی"
دوتا #لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود.
دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود.
چند روز بعد هم #خودش نوار ها را #جمع کرد و توی کمدش #قایم کرد.
برای هر نماز با #پنبه و #استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از #وضو دوباره #لاک می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی.
وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را #پاک کند.
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه #یادگاری ها...
توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد:
_"از کدام بیشتر خوشت می آید؟"
هدی به دختر های #چادری اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۚ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلَىٰ يَوْمِ الْقِيَامَةِ
لَا رَيْبَ فِيهِ ۗ وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِيثًا«۸۷نساء»💐
خداوند، معبودی جز او نیست!
و به یقین، همه شما را در روز رستاخیز
-که شکی در آن نیست- جمع میکند!
و کیست که از خداوند، راستگوتر باشد؟
+وعدهاوحقاستنکندشککنی☝️
✅👌کمے تأمل؛
🍃باور ڪن ،
شهید دوستت دارد !☝️
همین ڪه بر مزارشان ایســتاده اے ،
یعنی تو را به حضور طلبیده اند 😊
همین ڪه اشڪ هایت روان میشود ،😭
یعنی نگاهت میڪنند ...😍
همین که دست میگذارے بر #مزارشان ، یعنـے دستـ✋️ــت را گرفته اند ...❤️
همین ڪه سبڪ میشوی از ناگفته های غمبارت ،😢
یعنی وجودت را خوانده اند ...
همین ڪه قول مردانه میدهی ،✌️
یعنی تو را به همرزمی قبول ڪرده اند ...
باور ڪن ،شهید دوستت دارد ! 😢💔
ڪه میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشهے خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری....😊❤️
اللهم الرزقنی توفیق شهادت فی سبیلڪ😭
🍃زندگی تون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا 💔
برای شادی روح شهدا صلوات
اللَّهمَّﷺصَلِّﷺعَلَىﷺمُحمَّـدٍﷺوآلﷺِمُحَمَّد
ادامه مصاحبه با خانم شهید مصطفی صدرزاده و دوستانشون.....
قسمت هشتم.....
#ادامه_دارد
1401/1/14
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
@shahid__mostafa_sadrzadeh2
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی #کانال_کمیل
#شهید_رحمان_مدادیان #شهریار
#همسرانه #رفیق #ایران #فکه #حجاب #محجبه #چادرانه #چادری #یکشنبه_های_علوی #کاش_همه_مثل_تو_بودن #شهیدصدرزاده #شهید_حسین_معزغلامی #سید_ابراهیم #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی #فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #ماه_مبارک_رمضان #رمضان
https://www.instagram.com/p/Cb4ubz1o-ms/?utm_medium=copy_link
هدایت شده از شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
کامنت یاحسین "ع" بزارید🥺❤
پیج حضرت ابوالفضل علیه السلام و به دوستانتون معرفی کنید ⤵️⤵️⤵️⤵️⤵️
@abalfazleeaam
_____________________________
#عزیزم_حسین #مذهبی #مذهبی_ها_عاشق_ترند #حجاب #حجاب_شیک #دخترونه #چادری#چادر #چادر_مشکی #کربلا#امام_حسین #ابوالفضلیم_افتخارمه #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #hejab #hijabstyle
https://www.instagram.com/p/CeHmOkPo3xc/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او را 💗 قسمت اول ☀️ سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمام رو باز کنم. هنوز سرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗او_را ...💗
قسمت دوم
ترنم خسته ام حال حرف زدن ندارم.پاشو بریم...
-مامانمممم.....
شب بخیر👋
صدای کوبیدن در، خیالمو راحت کرد که مامان رفته و دوباره خوابیدم...😴
فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم.
حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم.
از باشگاه،کلاس ها، دانشگاه و...
خوب میشدم یا نه،بهرحال صبح باید دنبال کارهام میرفتم.
حالم هنوز خوب نشده بود اما باید میرفتم.
امروز تو دانشگاه کلاس نداشتم،
ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه داشتم.
📱اول یه زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش،
انرژی لازم برای شروع روزمو بدست آوردم💕
یه زنگم به مرجان زدم و برای دو سه ساعتم که بین روز خالی بود،باهاش قرار گذاشتم.👭
آرايش كردم و لباس پوشیدم...
تو آینه برای خودم چشمک زدم و در حالیکه قربون صدقه ی خودم میرفتم از خونه خارج شدم...
سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد.
البته خیلی هم بدم نمیومد😉
اینقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاه بهشون بندازه!
چندبار به بهونه کتاب گرفتن و حل تمرین ازم خواسته بود شمارمو بدم بهش،
اما با وجود سعید این کار برام خطر جانی داشت❗️
حتی اگر بو میبرد که چنین کسی تو کلاسم هست،
رفت و آمدم به هر آموزشگاهی ممنوع میشد🚫
بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم شم که صدای سمانه(که یکی از دخترای کلاس و #چادری بود) رو شنیدم.👂
-ترنم!
برگشتم سمتش،
-بله؟
-ببخشید، میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم؟؟
-برای چی؟😳
-کارت دارم عزیزم☺️
-منو؟؟😳
چیزه...یکم عجله دارم آخه...
-زیاد طول نمیکشه.
-آخه با دوستم قرار دارم.
پس بیا سوار ماشین شو تا سر خیابون برسونمت،حرفتم تو ماشین بزن که من دیرم نشه.
-باشه عزیزم.ممنون
سوار شد و راه افتادیم... 🚗
-خب؟
گفتی کارم داری...؟
-اره☺️
برم سر اصل مطلب یا مقدمه بچینم؟؟
-نه لطفاً برو سر اصل مطلب
-باشه،میگم...
حیف اینهمه خوشگلی تو نیست؟؟
-جان؟؟ منظورت چیه؟؟
-حیف نیست نعمتی که خدا بهت داده رو اینجوری ازش استفاده میکنی؟
-خدا؟چه نعمتی؟؟ 😳
-بابا همین زیباییتو میگم دیگه.
اینجوری که میای بیرون،هرکی هرجوری دلش میخواد راجع بهت فکر میکنه... 🔞
-گفتم برو سر اصل مطلب!
-تو کلاس دقت کردی چقدر پسرا نگاهت میکنن؟؟
-خخخخخه،آهااااان...
خب عزیزم توهم یکم به خودت برس،
به توهم نگاه کنن!
حسودی نداره که!!😂
-حسودی؟؟
نه.حسادت نمیکنم.
-چرا دیگه. مگه مجبوری خودتو بسته بندی کنی که هیچکس نبینتت بعدم اینجوری حسودی کنی😂
-من میگم این کار تو گناهه!هم خودت به گناه میفتی،هم بقیه،
حتی استاد حواسش به توعه،نه به درس!!
-سمانه جان نطقت تموم شد بگو پیادت کنم.
-باور کن من خیرتو میخوام ترنم...
تو دختر سالمی هستی،نذار به چشم یه هرزه نگات کنن!