لن تهزمني الأشياءو أنتَ دائمًا جانبي.
هيچ چیز من را...
شکست نخواهد داد،
وقتی تو همیشه در کنارم هستی 💚!'
قهرمان من
برادر شهیدم
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥راهیان_نور🌱
💠قرارگاه شهدای غواص _علقمه
+و راز دستهای بسته آخر فاش شد آری
کانال شهیدمصطفی صدرزاده❤️
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
🔹 شهیدی که برای آب نامه مینوشت ...
#شهید_یوسف_قربانی
محل تولد : زنجان
تاریخ تولد : ۱۳۴۵
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۱۹
نام عملیات : کربلای ۵
منطقه عملیاتی : شلمچه ، پاسگاه کوت سواری
شهید غواص ، یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچ کس را ندارد ...
۶ ماهش بود که پدرش را از دست داد
در ۶ سالگی مادر و در ۸ سالگی مادر بزرگش را هم از دست داد
برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد ...
زمانی هم که شهید شد ، غریبانه دفنش کردند
چند دقیقه قبل از عملیات ، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود : آقا یوسف ! غواص یعنی چی؟
او پاسخ داده بود : غواص یعنی مرغابی امام زمان (عجل الله)
نامه برای آب ...
همرزم یوسف میگوید : هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد ، با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد ؟ آن هم هر روز ...
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی ؟
دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد ، پاره کرد و داخل آب ریخت و چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت : من برای آب نامه مینویسم ، کسی را ندارم که ...
بیاییم برایش ، پدری ، مادری ، برادری و خواهری کنیم با قرائت فاتحه و صلواتی ...
🔹 تا ابد مدیون شهداء هستیم ...
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
💐عدد ۲۷ که کد تیپِ «محمد رسول الله» چیست؟
لشگر ۲۷ حضرت رسول (معروف به لشکر ۲۷ محمد رسولالله) در زمان حاج احمد متوسلیان به صورت تیپ تشکیل شد و بعد از عملیات فتح المبین به لشگر ارتقاء پیدا کرد.
به «حاج احمدِ متوسلیان» گفتند این عددِ «۲۷» چیه که تیپِ «محمد رسول الله» را بغلِ کرده و در مجموع «تیپ ۲۷ محمد رسول الله» را تشکیل داده؟!
حاج احمد گفت: انتخاب این عدد تصادفی نیست “حکمت داره؛
اولاً «۲۷»، یادآور ۲۷ رجب، عیدِ مبعثِ حضرتِ رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله) است؛ ثانیاً «۲» را در «۷» ضرب کنید، میشود «۱۴» و چهارده، عددِ معصومینِ ما علیهم السلام است؛
ثالثاً «۲» را از «۷» کم کنید، میشود «۵» و عددِ ۵ به پنج تنِ آل عبا بر میگردد و پنجمین نفر از آن انوار خمسه (خامسِ آلِ عبا) هم امام حسین علیهالسلام است؛
رابعاً «۲» را به «۷» اضافه کنید، میشود ۹ و تسعه المعصومین من ذریه الحسین (۹ نفر از معصومین از ذریه و فرزندان امام حسین علیهالسلام هستند)؛
خامساً اگر عدد ۲۷ را جابجا و بالعکس بنویسیم میشود «۷۲» و عددِ ۷۲ هم معرفِ حضورِ کربلائیها و عاشورائیان است! 🌺🌸🌺
💐🌺عید سعید مبعث مبارکباد
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
📸 عکس نوشته | حسین آقا چطوری به اینجا رسیدی ؟
🔰 یکی از بچه ها آمد و گفت: امشب پرونده شهادت تو بسته شده، تو شهید نمی شوی.. تو دیشب مسئول ثبت جزر و مد آب اروند بودی، اما بیست دقیقه خواب رفتی و دفتر ثبت رو الکی نوشتی.
هرچند آن لحظه همه چیز را انکار کردم، اما این حرف واقعیت داشت.
🔹 چند روز بعد رفتم سراغش و قسمش دادم که بگوید ماجرا از چه قرار است؟
🔹 گفت: من که از پیش خودم چیزی نمی گویم. آن شب توی قرارگاه اهواز بودم که حسین آقا آمد پیشم و گفت، فوری خودم را به تو برسانم و بگم که امشب پرونده شهادت تو بسته شد و تو شهید نمی شوی. دلیلش هم این است که موقع نگهبانی خواب رفتی و توی دفتر دروغ نوشتی.
🔹 یکی از بچه ها از حسین پرسید: حسین آقا چطوری به اینجا رسیدی که از اتفاقات جاهای دیگه خبردار میشوی؟
گفت: گفتنی نیست... عمل کردنی است
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#شادی_روح_شهدا_صلوات🌷
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این هم خبر خوب، برای کسانیکه عکس شهدا را به در و دیوار میزنند، قبر شهدا را میشویند، قاب عکس کهنه شهدا را با قاب عکس جدید عوض میکنند، یادواره شهدا میگیرند، به خانواده های شهدا سرکشی میکنند، شهدا را یاد میکنند و راهشان را ادامه میدهند و ...🌹🌹
اللهم اجعلنی من المستشهدین بین یدیه .
خدایا قرار ده مرا از شهیدان پیش روی (حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه) .
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
38.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 شهید محمدحسین حدادیان به روایت مادر.
پدر و مادرهای مومن و انقلابی 🧕🧔
چقدر به این فکر کردیم که چه جوری میشه فرزندی تربیت کنیم که شبیه شهدا باشه؟🧐
بهنظرم هر مادری که تربیت فرزند برایش اولویت دارد باید حرفهای خانم تاجیک را بشنود.
این ویدئو، گوشهای از مادرانگیهای این شیرزن است.
#تربیت_فرزند
#سیره_شهدا
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙|#روایتگری | #شلمچه
به غمگساری یاران چو شمع میسوزم...
کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇
@sadrzadeh1
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
#من_میترا_نیستم
#قسمت_چهل_و_سوم
گمشده
گم بعد از چند ماه، کم کم به خانه جدیدمان عادت کردم. مینا و مهری و مهران و مهرداد هنوز جبهه بودند و پدر بچه ها بین ماهشهر و شاهینشهر در رفت و آمد بود.
با اینکه شب و روز مشغول خانه و بچهها بودم اما دائماً در انتظار آمدن بچه ها از جبهه و آمدن پدرشان از ماهشهر بودم.
شروع کردم به خانهتکانی چند ماه بیشتر از آمدنمان به این خانه نمی گذشت و همه چیز تمیز بود ولی برای اینکه حال و هوای خودم، مادرم و بچه ها عوض شود می خواستم کاری کرده باشم.
وقتی بهار نزدیک میشد انواع سبزه ها مثل گندم ماش و شاهی می کاشتم گاهی وقت ها سبزه ها را به اسم تکتک بچهها در ظرفهای کوچک می کاشتم.
دخترها با ذوق و سلیقه دور سبزه ها را با روبان رنگی می بستند و آنها را روی تاقچه و سفره هفت سین می چیدند.
در آبادان از فرش و موکت و پرده ها را می شستم تا با شروع سال جدید همه چیز پاک و پاکیزه باشد.
بچهها هم خانه تکانی را دوست داشتند و پا به پای من کار میکردند و غر نمی زدند. خرید لباس و کیف و کفش عید هم که برای بچهها عالمی داشت.
حتی گاهی کفش و لباس نو را بالای سرشان می گذاشتند و میخوابیدند. بعد از جنگ از این همه خوشی فقط خاطره اش ماند و خودش فراموش شد.
شروع کردم به تمیزکاری خانه. زینب به من کمک کرد اما پشت سر هم میگفت مامان من به نیت تمیزی خونه کمک می کنم وگرنه ما عید نداریم رزمندهها تو جبهه هستند هر روز شهید میارن.
من هم به او اطمینان می دادم که نیت من هم تغییر حال و هوای خانه است وگرنه کدام عید. وقتی ۴ تا از بچه هایم در دل خطر هستند من عید ندارم
#من_میترا_نیستم
#قسمت_چهل_و_چهارم
شب های آخر اسفند رزمندهها در منطقه شوش عملیات داشتند دلم پیش بچه ها بود. شوش با اهواز و آبادان فاصله زیادی نداشت.
احتمالاً بچههای من هم به آنجا رفته بودند هر وقت نگران بچههایم می شدم عذاب وجدان می گرفتم.
خیلی ها عزیزانشان در جبهه بودند من هم یکی مثل بقیه چه فرقی نمیکرد همه رزمندهها عزیزان ما بودند.
زندگی ما تازه داشت کمی قوام میگرفت در خانه و زندگی خودمان جا گرفتیم و تنها نگرانیم سلامتی بچه ها در جبهه بود.
خانه را از بالا تا پایین تمیز کردم. در و دیوار خانه برق می زد همه جا بوی تمیزی می داد.
شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ زینب بلند شد. چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت.
او معمولاً نمازهایش را در مسجد میخواند تلویزیون روشن بود و شهلا شهرام برنامه سال تحویل را تماشا میکردند.
دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود. زینب مثل همیشه به مسجد رفت.
بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت ولی او برنگشت نگران شدم پیش خودم گفتم حتما سخنرانی ختم قران به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به خاطر همین زینب دیر کرده.
بیشتر از یک ساعت گذشت چادر سرم کردم و به مسجد رفتم نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم در دلم غوغا بود.
وارد مسجد شدم، هیچکس در حیاط و شبستان نبود. نماز تازه تمام شده بود و همه نمازگزار ها رفته بودند.
با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم یعنی چی زینب کجا رفته هوا تاریکِ تاریک بود و باد سردی می آمد.
یعنی زینب کجا رفته بود؟! او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود.
بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابانهای اطراف مسجد را گشتم چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود.
یک دفعه به خودم دلداری دادم که حتماً تو آمدن من به مسجد، زینب به خونه برگشته و حالا پیش مادر و بچه هاست.
دستپاچه خودم را به خانه رساندم