💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه90
به نیت ظهور منجی عالم بشریت
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#ترجمه_صفحه90
- و چرا در راه خدا و [نجات] مردان و زنان و کودکانی که زبون شمرده شدهاند نمیجنگید! همانان که میگویند: پروردگارا! ما را از این شهری که اهلش ستمکارند بیرون ببر و از جانب خود برای ما سرپرستی بگمار و از جانب خود برای ما یاوری قرار ده
76 - آنها که ایمان آوردند در راه خدا پیکار میکنند و آنها که کافر شدند در راه طاغوت میجنگند پس با یاران شیطان بجنگید که قطعا نیرنگ شیطان سست و ضعیف است
77 - آیا ندیدی کسانی را که به آنان گفته شد: [فعلا] دست از جنگ بدارید و نماز برپا دارید و زکات بدهید، ولی وقتی که کارزار بر آنها مقرر شد، به ناگاه گروهی از آنها از مردم (مشرک) میترسیدند مانند ترسیدن از خدا یا بالاتر از آن، و گفتند: پروردگارا! چرا بر ما جنگ را مقرر داشتی! چرا ما را تا مدتی کوتاه مهلت ندادی بگو: بهرهی دنیا ناچیز است و آخرت برای کسی که تقوا پیشه کند بهتر است و ذرّهای به شما ستم نخواهد رفت
78 - هر کجا باشید مرگ شما را در خواهد یافت، هر چند در برجهای مستحکم باشید و اگر خیری به آنها رسد گویند: این از جانب خداست، و اگر شکست و بدی به آنها رسد گویند: این از جانب توست بگو: همه از جانب خداوند است [آخر] این قوم را چه شده است که نمیخواهند سخنی را بفهمند!
79 - هر خیری به تو رسد از جانب خداست و هر بدی به تو رسد از خود توست، و تو را به عنوان پیامبر برای مردم فرستادیم، و این بس که خداوند گواه است
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
12.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳 بالاترین امــر به معروف ، امــر به ولایت علی بن ابیطالب است 🌳
🔵 محتوای جمله ی بالا از پیامبر آخرالزمان است که در خطبه ی غدیر فرمودند 🔵
⤴️ در کلیپ بالا ، چقدر این جوان شیعه و باهوش ــ زیـبا و دقیـق ــ سـالمندان سـنی را امر به معروف می کند بدون اهانت و ایجاد تفرقه
🌷🌷🌷رعایت آداب وحدت به معنی ترک امر به معروف نیست
🌷🌷🌷بلکه به معنی انجام زیبای امر به معروف است
😇 سـلام بر تـمام سـادات خـوب
🌷🌸🌷احسنت بر شیعیان حضرت علی {علیه السلام} که از این فاسقین ( که بسیار مایل هستند فسق های خود را علنی کنند و در بین خانواده های مسلمان ، افکارخراب خود را ترویج کنند و دیگران را از دیــن زده می کنند ) شکایت کردند
✅ فقط عزیزان متدین ! مُـحـکم و مـصـمـم پای این شکایت های خود بایستید و به ضجه های مجازی 🙀☠🙀 ملعبه ها و مطرب ها و چند کانال ضد انقلاب و مرتد ، اهمیت ندهید
✊✊✊ و از تمام آمران به معروف و تمام طرفداران حیا در نقاط دیگر ایران نیز می خواهیم که موج تماس راه بیاندازند و از صداوسیما و نهادهای قضائی و امنیتی شهرهای خود بخواهند که علنا حامی این شکایت باشند
تا إن شاء اللّه این فاسق ها مجبور شوند افــکارخــراب خود را فقط در 💀💀💀کاسه ی جمجمه ی خود نگه دارند و سایر مسلمانان این مملکت را به فسق و معصیت دعوت نکنند !
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
پیج شهید مصطفی صدرزاده
امروز تبادل داره حتما شرکت کنید و حمایت کنید
⤵️⤵️⤵️
https://instagram.com/stories/shahid__mostafa_sadrzadeh1/2732692006646214375?utm_source=ig_story_item_share&utm_medium=share_sheet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یا_زهرا_س
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#──
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
پیج پشتیبان شهید مصطفی صدرزاده
دوستان تمام لایو های حرم امام رضا علیه السلام تو این پیج انجام میشه
فالو کنید و حمایت کنید
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2?utm_medium=copy_link
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«﷽»
✨« قرار🌑
شـــــبانـــــه»✨
♡نماهنگـــ شـ🌷ـہدایے♡
الهـے عَظُـــــمَ البلاء...
خداے من بلا و مصائبـــــ ما بزرگـــــ شد...
اَللّهـُــمَ ؏َجَّلِ لِوَلیِڪَ الْفَـــرَجْ
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#──
❤️کانال شهید مصطفی صدرزاده❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #هفدهم یک بار
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #نوزدهم
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را #محمد بگذاریم.
گفتم
_بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که #هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان #دختر است.
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این #دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد.
روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
تلفن می زد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
_"سلام ایوب"
ذوق کرد. گفت:
_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"
زدم زیر گریه
_ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزدم.
صدای گریه ام را می شنید.
_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
_ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.
_ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است.
اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به #ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم.
شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم...
و برسم به ایوبم به مَردم...
.
نامه اش از انگلیس رسید.
_"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.#همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای #درمان هستم. خیلی #نگران_حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود."
بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.
می گفت:
_"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم"
با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟
_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.
_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
خیلی خوشش آمد
گفت:
_ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود #جبهه
+ کجا ب سلامتی؟
_ میروم منطقه...
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان #روزاول میدانستم به کسی #دل_میبندم که به چیز #باارزش_تری دل بسته است.
و اگر #راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید #مانعش بشوم.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیستم
موقع به دنیا آمدن #محمدحسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستانمحمد حسین که به دنیا آمد...
#پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.
دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم،..
برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود.
#خرج عمل قلب خیلی زیاد بود.
آنقدر که اگر #همه_زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم.
اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، #بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد.
گفت:
" وقتی میخواستم #جبهه بروم، امضا #ندادم. برای #نمازجمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی #هویزه و #خرمشهر هم محاصره بودید، هیچ کداممان #تعهد نداده بودیم که #مقاومت کنیم. با #اراده خودمان ایستادیم."
فرم را نگاه کردم،..
از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت.
#خانه و #زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، #من و #محمدحسین هم همراهش رفتیم.
توی #فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت:
_"این ها خواهر برادرند"
به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم.
_ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم.
ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.
برایش فرقی نمی کرد #ایران باشیم یا #کشورغریب.
همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت:
_"شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن."
لبخند زد
- من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی
روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم...
با همسفرهایمان #یک_اتاق را گرفتیم و بینش یک #پرده زدیم.
فردایش توی #یک_ساختمان #دواتاق گرفتیم.
ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند.
همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.
ایوب آمد.نزدیک من و گفت:
_ "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم."
+ خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟
ایوب #محمدحسین را #بهانه کرد و پیش خودمان ماند.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند