✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #نهم
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.
هفته تا #عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و #حلقه.
ایوب شش تا #النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر #اصرارکردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت:
_بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی #خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم #اولین مرد #نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت..
_حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.
او که چند ساعت پیش سر #خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم #اذان گفته بودند.
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین #مسجد را می گرفت.
گفت:
_ اگر #مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به #نماز
اطراف را نگاه کردم
_اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد
گفتم:
_زشت است مردم تماشایمان می کنند.
نگاهم کرد
_ این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه #دستورخدا را انجام بدهی #خجالت میکشی؟؟
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیستم
موقع به دنیا آمدن #محمدحسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستانمحمد حسین که به دنیا آمد...
#پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد.
دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم،..
برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود.
#خرج عمل قلب خیلی زیاد بود.
آنقدر که اگر #همه_زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم.
اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، #بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد.
گفت:
" وقتی میخواستم #جبهه بروم، امضا #ندادم. برای #نمازجمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی #هویزه و #خرمشهر هم محاصره بودید، هیچ کداممان #تعهد نداده بودیم که #مقاومت کنیم. با #اراده خودمان ایستادیم."
فرم را نگاه کردم،..
از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت.
#خانه و #زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، #من و #محمدحسین هم همراهش رفتیم.
توی #فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت:
_"این ها خواهر برادرند"
به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم.
_ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم.
ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.
برایش فرقی نمی کرد #ایران باشیم یا #کشورغریب.
همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت:
_"شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن."
لبخند زد
- من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی
روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم...
با همسفرهایمان #یک_اتاق را گرفتیم و بینش یک #پرده زدیم.
فردایش توی #یک_ساختمان #دواتاق گرفتیم.
ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند.
همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب.
ایوب آمد.نزدیک من و گفت:
_ "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم."
+ خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟
ایوب #محمدحسین را #بهانه کرد و پیش خودمان ماند.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_وسوم
برای هدی #جشن_عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا #مهمان.
#مولودی_خوان هم دعوت کردیم،...
ایوب به #بهانه جشن تکلیف هدی #تلویزیون_نو خرید.
میخواست این جشن همیشه در #ذهن هدی بماند.
کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل #دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی #عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد.
مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به #امام_حسین و ایام #محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.
ایوب #دادوبیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند.
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند...
با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات #مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به #زندگی دانشجوها.
#واسطه_آشنایی چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود.
#خانه ما یا محل #خواستگاری های اولیه بود یا محل #آشتی دادن زن و شوهرها.
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت:
_"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم"
بالاخره جوابمان کرد.
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد.
کار خودم بود. چیزی هم به #کنکور_کارشناسی نمانده بود.
شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند.
#جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس #می_خواندم.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
【#پرسش_و_پاسخ🤔】
🔹خیلی زود عصبانی می شوم، برای نجات از عصبانیت چه کار کنم⁉️
✅#پاسخ:
✍ وقتی رادیاتور ماشین جوش می آورد ، سریع کنار می زنید و متوقف می شوید . ما هم وقتی عصبانی می شویم ، باید کنار بزنیم . باید توقف کنیم🌷
.
🍁 روایات می گویند : باید سکوت کنیم. حضرت علی (ع) می فرماید : خشم و غضب و عصبانیت😡 خود را با سکوت درمان کنید . درمان آن سکوت است.☺️
✨بعد انسان باید یک آب سردی به سر و صورتش بزند💦 . اینکار هم در کاهش عصبانیت موثر است . مثل یک دیگ پر از آب جوش روی اجاق است که اگر شما یک لیوان آب سرد روی آن بریزید از جوش می افتد . البته این کارکافی نیست .🌹
🍃 سعی کند یک جابجایی هم انجام بدهید .
👈 وقتی در #خانه عصبانی می شوید چند ساعتی از خانه بیرون بروید🚶♂
👈 در #محل_کار که عصبانی می شوید ، دو ساعتی مرخصی بگیرید و از محیط کار دور شوید. 🕺
😍 این جابجایی در آرامش انسان موثر است
🔑 #عصبانیت_و_خشم مثل کیف قاپ است . کیف قاپ می آید کیف شما را به هرقیمتی که هست بزند ولو به آسیب دیدن شما و ضرر شما هم باشد 🗳
عصبانیت کیف قاپ است🏷 و می آید که سرمایه معنوی شما را به هر قیمتی که هست ، بزند . شما همان #برخوردی را که با کیف قاپ می کنید با عصباینت هم بکنید . سریع جا خالی می دهید و جابجا می شوید .
👌در اینجا هم انسان باید جابجا بشود و این هم کافی نیست .
.
👣 باید وقتی از خانه بیرون می روید ، در فکرت ، ماجرا را دنبال نکنید و پرورش ندهید. به #نقاط_مثبت طرف فکر کنید . 😇اگر خدمتی به تو کرده ، به خدمات او فکر کنید . روی نقطه های منفی خودت تامل کن🔆
.
🍁 روایات می گویند : هرچه به سر خودت می آید ریشه اش در زیر سر خودت است . دنبال چیز دیگری نگردید👌
🍃 قرآن صریح میگوید : هر بدی که به شما می رسد ، ریشه اش در خودت است . لغزش و خطایی کرده ای حالا توسط این آقا چوبش را می خورید .
👌 خودت را ملامت کن . اگر این چهار مورد را رعایت کنید ، خیلی #موثر است.
🕊سخنان حاج آقا رنجبر در برنامه سمت خدا
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈
#امام_زمان
#رئیسی
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_رحمان_مدادیان
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
【#پرسش_و_پاسخ🤔】
💠 خیلی زود عصبانی می شوم، برای نجات از عصبانیت چه کار کنم❓
✅ #پاسخ: وقتی رادیاتور ماشین جوش می آورد ، سریع کنار می زنید و متوقف می شوید . ما هم وقتی عصبانی می شویم ، باید کنار بزنیم . باید توقف کنیم🌷
.
🍁 روایات می گویند: باید سکوت کنیم. حضرت علی (ع) می فرماید : خشم و غضب و عصبانیت😡 خود را با سکوت درمان کنید . درمان آن سکوت است.☺️
✨بعد انسان باید یک آب سردی به سر و صورتش بزند💦 . اینکار هم در کاهش عصبانیت موثر است . مثل یک دیگ پر از آب جوش روی اجاق است که اگر شما یک لیوان آب سرد روی آن بریزید از جوش می افتد . البته این کارکافی نیست .🌹
🍃 سعی کند یک جابجایی هم انجام بدهید .
👈 وقتی در #خانه عصبانی می شوید چند ساعتی از خانه بیرون بروید🚶♂
👈 در #محل_کار که عصبانی می شوید ، دو ساعتی مرخصی بگیرید و از محیط کار دور شوید. 🕺
😍 این جابجایی در آرامش انسان موثر است
🔑 #عصبانیت_و_خشم مثل کیف قاپ است . کیف قاپ می آید کیف شما را به هرقیمتی که هست بزند ولو به آسیب دیدن شما و ضرر شما هم باشد 🗳
عصبانیت کیف قاپ است🏷 و می آید که سرمایه معنوی شما را به هر قیمتی که هست ، بزند . شما همان #برخوردی را که با کیف قاپ می کنید با عصباینت هم بکنید . سریع جا خالی می دهید و جابجا می شوید
👌در اینجا هم انسان باید جابجا بشود و این هم کافی نیست .
.
👣 باید وقتی از خانه بیرون می روید ، در فکرت ، ماجرا را دنبال نکنید و پرورش ندهید. به #نقاط_مثبت طرف فکر کنید . 😇اگر خدمتی به تو کرده ، به خدمات او فکر کنید . روی نقطه های منفی خودت تامل کن🔆
.
🍁 روایات می گویند: هرچه به سر خودت می آید ریشه اش در زیر سر خودت است . دنبال چیز دیگری نگردید👌
🍃 قرآن صریح میگوید: هر بدی که به شما می رسد ، ریشه اش در خودت است . لغزش و خطایی کرده ای حالا توسط این آقا چوبش را می خورید .
👌 خودت را ملامت کن . اگر این چهار مورد را رعایت کنید ، خیلی #موثر است.
✍سخنان حاج آقا رنجبر در برنامه سمت خدا
شهيد مدافع حرم مصطفى صدرزاده به روايت مادر گرامى؛
🌷بسم رب الشهداء و الصديقين🌷
⚫️ «قسم به معنی لایمکن الفرار از عشق، که پُر شده است جهان از حسين سرتاسر؛ (بخش نهم)، علمدار بىبی»
ای لشکر حق را سر و سردار اباالفضل
وی دست علی در صف پیکار اباالفضل ...
🔻١٤ ساله بود که حاج آقای بهرامی و نصیری به دنبال ساخت #مسجد_امیرالمؤمنین (عليهالسلام) بودند. برای ساخت #مسجد باید #پول جمع میکردند. یک #صندوق داشتند که رویش نوشته شده بود: «برای #ساخت مسجد». حتی گاهی پول #کارگر برای #ساختوساز نداشتند؛ برای همین خود بچهها پای #کار میایستادند. از خالی کردن بار #سنگ و #آجر گرفته تا کار #بنایی و هر کاری که توان انجام آن را داشتند. به قول خودش دوست داشت با این کار، یک #خانه برای آخرتش بسازد.
🔸یک #هیئت راه انداخت و هر چقدر پول دستش میآمد #خرج آن میکرد. همان روزهای اول تأسیس آمد پیشم و گفت: «مامان یک هیئت به اسم #حضرت_ابوالفضل (علیهااسلام) زدم.» ذوق زده شدم. جریان تصادف کودکیاش را برایش تعریف کردم و گفتم: «من تو رو نذر حضرت #ابوالفضل (عليهالسلام) کردم.» پرسیدم: «چی شد که اسم هیئت رو ابوالفضل گذاشتی؟» دستی به ریشهای تازه درآمدهاش کشید و گفت:«هیچی، به #دلم افتاد.»
🔺از همان موقع دیگر هر چه میخواست، #نذر حضرت عباس (علیهالسلام) میکرد. چهارشنبهها، هر #هفته هیئت داشتند. این برای #مصطفی خیلی مهم بود و سعی میکرد هیچ چهارشنبهای را از دست ندهد.
📚 برگرفته از کتاب قرار بیقرار، انتشارات روایت فتح
✍️ مجموعه #منش_شهدا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🆔 @sadrzadeh1