✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وسه
دیگر نه زور من به او می رسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که #بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
_"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
_"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من #جنایتکار است؟ #دزدی کرده؟ به #ناموس مردم بد نگاه کرده؟ #قاچاقچی است؟ برای این #مملکت جنگیده، آن وقت من از #کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها #بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم، #کار دست خودش میدهد ، چون کسی به فکر #درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد... و ایوب را در بیمارستان بستری کرد.
ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود،...
فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت
_ "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."
کمی فکر کرد و خندید:
_"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم:
_"برای چی این حرف ها را میزنی؟"
خندید:
_"خب چون #روزهای_آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم.. دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب
_ #بعدازمن مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد.
_"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم."
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
شهيد مدافع حرم مصطفى صدرزاده به روايت مادر گرامى؛
🌷بسم رب الشهداء و الصديقين🌷
⚫️ «قسم به معنی لایمکن الفرار از عشق، که پُر شده است جهان از حسين سرتاسر؛ (بخش نهم)، علمدار بىبی»
ای لشکر حق را سر و سردار اباالفضل
وی دست علی در صف پیکار اباالفضل ...
🔻١٤ ساله بود که حاج آقای بهرامی و نصیری به دنبال ساخت #مسجد_امیرالمؤمنین (عليهالسلام) بودند. برای ساخت #مسجد باید #پول جمع میکردند. یک #صندوق داشتند که رویش نوشته شده بود: «برای #ساخت مسجد». حتی گاهی پول #کارگر برای #ساختوساز نداشتند؛ برای همین خود بچهها پای #کار میایستادند. از خالی کردن بار #سنگ و #آجر گرفته تا کار #بنایی و هر کاری که توان انجام آن را داشتند. به قول خودش دوست داشت با این کار، یک #خانه برای آخرتش بسازد.
🔸یک #هیئت راه انداخت و هر چقدر پول دستش میآمد #خرج آن میکرد. همان روزهای اول تأسیس آمد پیشم و گفت: «مامان یک هیئت به اسم #حضرت_ابوالفضل (علیهااسلام) زدم.» ذوق زده شدم. جریان تصادف کودکیاش را برایش تعریف کردم و گفتم: «من تو رو نذر حضرت #ابوالفضل (عليهالسلام) کردم.» پرسیدم: «چی شد که اسم هیئت رو ابوالفضل گذاشتی؟» دستی به ریشهای تازه درآمدهاش کشید و گفت:«هیچی، به #دلم افتاد.»
🔺از همان موقع دیگر هر چه میخواست، #نذر حضرت عباس (علیهالسلام) میکرد. چهارشنبهها، هر #هفته هیئت داشتند. این برای #مصطفی خیلی مهم بود و سعی میکرد هیچ چهارشنبهای را از دست ندهد.
📚 برگرفته از کتاب قرار بیقرار، انتشارات روایت فتح
✍️ مجموعه #منش_شهدا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🆔 @sadrzadeh1