-مکتبِمصطفی-🌱
اجرای خیابانیِ زیبای دختران مشهدی در رزم امر به معروف و نهی از منکر امشب👏👏👏🤩 #امر_به_معروف_و_نهی_ا
#خاطره
_امشب موقع تذکر دادن به یکی، طرف گفت: برید وضع دلار رو درست کنید.😏
بهش گفتم: الان شما سر لخت باشی، وضع دلار درست می شه؟؟؟😳
_به یکی دیگه تذکر دادم، گفت: خوبه منم بیام چادرت رو در بیارم؟🤨
گفتم: من بی قانونی نمی کنم، شما دارید بی قانونی می کنید.🙂
داشت با غر زدن می رفت که گفتم: وایسا حرف بزن. ببین اینی که گفتم منطقی نیست؟🤔
بعد گفت: تو منطق نداری.🙄
و رفت...
الان کی منطق نداشت؟😂
با کشف حجاب ها که حرف می زنی، هیچ استدلال منطقی ای ندارند؛ پس باهاشون حرف بزنید و تذکر بدید تا آگاه بشند.😊✌️
-مکتبِمصطفی-🌱
#خاطره _امشب موقع تذکر دادن به یکی، طرف گفت: برید وضع دلار رو درست کنید.😏 بهش گفتم: الان شما سر لخت
#خاطره
امشب هم مثل یکشنبه رفتیم رزم؛ داشتم از پیاده رو رد می شدم، یه خانم کشف حجاب داشت با صدای بلند به یک خانمی که قبلا بهش تذکر داده بود، بدجوری توهین می کرد و حتی تهدیدش می کرد که چادر رو از سرش در میاره.😡
از کنارش رد شدم و بهش تذکر دادم، فقط به من گفت: به تو چه... (با یه تنِ صدای خیلی معمولی)
.
.
.
می دونی می خوام چی بگم؟🤔
👈واقعاً تذکر اثر دارد.👉
اگه طرف به نفر اولی که بهش تذکر می ده، ده تا فحش می ده؛ به نفر دوم ۸ تا می ده.😲
حالا فکر کن این همه آدم معتقد که داریم، اگه فقط یه تذکر بدند و رد بشند؛ چه باغی می شه خیابونا مون.😍🤗
پس قدرت تذکر خودت رو دست کم نگیر رفیق خوبم.😇
#خاطره
#نقل_ازهمسرشهید
نزدیک مراسم #عقد محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده #عروس باید برایت بخرند.
🌱خلاصه با هم برای #خرید رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا #حواسش به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ...
🌱هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید #امام_زمان(عج) امشب #ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» یعنی گویا تمام لحظات زندگی، #منتظر یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود.
#شهید_محمود_رضا_بیضائی♥️
@sadrzadeh_ir
#خاطره🌱
تو شهر حلب دوتایی سوار موتور میرفتیم.
دیدم حسن سرش پایینِ داره میره ..
مدح امیرالمومنینعلی(علیهالسلام) رو هم میخوند و من ترکش نشسته بودم...
ترسیدم، فقط میتونست دو سه متر جلو تر رو ببینه!
گفتم : داداش مواظب باش تصادف میکنیم!
ولی توجه نکرد.😕
همینطور که میخوند ،با ناراحتی گفتم: سرتو بیار بالا خیلی خطرناکه!!
بازم توجه نکرد..
داشتم عصبانی میشدم، که با جدیت گفت: چه کارم داری؟ نمیخوام سرمو بیارم بالا!
یک لحظه توجه کردم دور و برمون...
دیدم اطرافمون پر از زن های بی حجابه ، میترسید چشمش بیوفته به نامحرم!
راوی: شهید صدرزاده
درباره، شهید حسن قاسمی دانا