♦️خیلی آموزنده است... با دقت بخونید♦️
#داستان_آموزنده
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد، مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
آنان که غنی هستند نمیبخشند، آنان که در خود احساس غنیبودن میکنند میبخشند. من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی.
#حکایت
#پندانـــــــه
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
#داستان_آموزنده
✅ قیمت زندگی چنده ؟؟
فرزندی از پدرش پرسید قیمت زندگی چقدر است؟
پدر یک سنگ زیبا💎 بهش داد و گفت این را ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمت گذاری می کنند.
او سنگ 💎را به بازار برد. نفر اول سنگ را دید وپرسید قیمت این سنگ چند؟کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: دو هزار تومان!
آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقه فروشان،آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان!
این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو.
وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهر شناس گفت دو میلیون تومان!آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد.پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چنده؟!
مهم این است که گوهر وجودت را به کی بفروشی.قیمت ما به این بستگی دارد که مشتری ما چه کسی باشد.
🌷حضرت علی (علیه السلام)می فرمایند:
خداوند متعال مى فرمايد: اى فرزند آدم! تو را نيافريدم تا سودى برم، بلكه تو را آفريدم تا از من سودى برى. پس، به جاى هر چيز مرا برگزين؛ زيرا من، به جاى هر چيز ياور تو هستم.
#حکایت
#سخن_ناب
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
#داستان_آموزنده
یک سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا را تصور کنید.
یک دختر با موهای قرمز که از چهره اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می گیرد و سر میز می نشیند.
سپس یادش می افتد که کارد و چنگال برنداشته و بلند می شود تا آن ها را بیاورد.
وقتی بر می گردد، با شگفتی مشاهده می کند که یک مرد سیاه پوست که با توجه به قیافه اش به نظر می رسید اهل آفریقا باشد، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می کند. اما به سرعت افکارش را تغییر می دهد و فرض را بر این می گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینه ی اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر می گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعده ی غذایی اش را ندارد.
در هر حال، تصمیم می گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می دهد.
دختر اروپایی سعی می کند کاری کند؛ این که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را بر می دارند و یکی از آن ها ماست را می خورد و دیگری پای میوه را.
همه ی این کارها همراه لبخند های دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم کننده و با نامهربانی لبخند می زنند.
آن ها ناهارشان را تمام می کنند.
زن اروپایی بلند می شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می بیند و ظرف غذایش را دست نخورده روی آن یکی میز مانده است!
اگر برای شما همچین اتفاقی بیفته چه عکس العملی نشون میدید ؟؟؟ 🤔🤔
نتیجه اخلاقی:
این داستان بسیاری از انسان هایی است که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می کنند و آن ها را افرادی پایین مرتبه محسوب می کنند و با وجود نیت های خوبشان، دیگران را از جایگاه بالاتر می نگرند و نسبت به آن ها احساس سروری دارند.
چقدر خوب است که همه ی ما خودمان را از پیش داوری ها رها کنیم؛ مثل این دختر در حکایت که فکر می کرد در بالاترین نقطه ی تمدن است، در حالی که آفریقایی دانش آموخته به او اجازه داد، از غذایش بخورد.
#تفکر
#پندانـــــــه
#حکایت
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
#داستان_آموزنده
✅ این داستان عالیه... حتما بخونید 👌🙏
👑روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ...
👑شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ ﻣﯽﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.
👑سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!!
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،
پادشاه ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!!!
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است.
اگر می ماندم خزانهام را خالی میکرد
#حکایت | #آموزنده
#پندانـــــــه | #سخن_ناب
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
#داستان_آموزنده
🚴 لاستیک چرخ دوچرخه ام که باد نداشت، تلمبه را برمی داشتم و بادش می کردم،
گاهی باز کج و کوله می شد، خالی می شد.
می فهمیدم خاری، میخی، تیغی چیزی فرو رفته و تایر را سوراخ کرده، دل و روده ی لاستیک را می ریختم بیرون، توی تشت آب بالا و پایین اش می کردم تا آن حباب های ریز پیدا شود و سوراخ را پیدا کنم.
🧰 توی جعبه ابزار بابا همه چیز پیدا می شد، از شیر مرغ تا جان آدم. اول از یک چسب مایع استفاده می کردم، بعد آن یکی که شبیه چسب زخم بود، پروسه ی عجیبی داشت این پنچرگیری، من خوب بلدش بودم.
در واقع اول که بلد نبود، نیاز باعث شد یادش بگیرم، نمی شد هر بار که دوچرخه پنچر می شد منتظر بمانم بابا دوچرخه را پشت ماشین بار بزند و ببرد پنچرگیری کند و به خانه برگرداند، صبرش را نداشتم، همین شد آستین بالا زدم و به هر جان کندنی بود یادش گرفتم.
💯 زندگی هم گاهی چرخش پنچر می شود، یکهو توی وجودت چیزی خالی می شود، مثل موبایل که شارژ خالی می کند، یک روزهایی پُر می شوی از غصه، بی انگیزگی، فکرهای منفی.....
سخت است همت کردن، آستین بالا زدن و آن سوراخ را پیدا کردن، اما شدنی است،
باید به خدا ایمان داشت و با شکرگزاری بابت داشته ها درهای رحمت و برکت رو به روی خودمون باز کنیم 😉☘👌
شما که کمتر از یک بچه ده یازده ساله نیستید، هستید؟...
#پندانـــــــه
#حکایت
#انگیزشی
#موفقیت
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
#داستان_آموزنده
👑پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، پرندهو قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. ...
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند.
این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد :
👌آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود ، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.
#حکایت
#پندانـــــــه
#آموزنده
#تفکر
از اینکه کانال ما رو به دوستانتون معرفی میکنید، از شما متشکریم ♥️
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
#داستان_آموزنده
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و
بیماری اش عمیقا به خدا عشق
می ورزید.
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی
به خدا نداشت، از او پرسید:
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج
و بیماری نصیبت می کند،
می توانی دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت:
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،
یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم
سپس آنرا روی سندان می گذارم و
می کوبم تا به شکل دلخواه درآید
اگر به صورت دلخواهم درآمد،
می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،
اگر نه آنرا کنار میگذارم !
همین موضوع باعث شده است که
همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ،
مرا در کوره های رنج قرار ده ،
اما کنار نگذار...
#حکایت
#تفکر
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
#داستان_آموزنده
🔹با یکی از دوستام سوار تاکسی شدیم. موقع پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت: ممنون آقا، واقعا که رانندگی شما عالیه! راننده با تعجب گفت: جدی میگی یا اینکه داری منو دست میندازی؟!
🔸دوستم گفت: نه جدی گفتم. خونسردی شما موقع رانندگی در این خیابونهای شلوغ قابل تحسینه. شما خیلی خوب رانندگی میکنین و قوانین را هم رعایت میکنین! راننده لبخند رضایت بخشی زد و دور شد.
🔹از دوستم پرسیدم : موضوع چی بود؟! گفت سعی دارم "عشق" را به مردم شهر هدیه کنم! با صحبتهای من اون راننده تاکسی، روز خوشی را پیش رو خواهد داشت. رفتارش با مسافرهاش خوبتر از قبل خواهد بود، مسافرها هم از رفتار خوب راننده انرژی میگیرن و رفتارشون با زیر دستها، فروشندگان، همکاران و اعضای خونواده خوب خواهد بود. به همین ترتیب خوش نیتی و خوش خلقی میون حداقل هزارنفر پخش میشه. من هر روز با افراد زیادی روبرو میشم. اگه بتونم فقط سه نفر رو خوشحال کنم، روی رفتار سه هزار نفر تاثیر گذاشته ام.
🔸گفتن اون جمله ها به راننده تاکسی هیچ زحمتی نداشت. اگه با راننده دیگه ای هم برخورد کنم اون رو هم خوشحال خواهم کرد. خوشحال کردن مردم یک شهر کار ساده ای نیست اما اگه بتونیم چند نفر را خوشحال کنیم کار بزرگی انجام دادیم. روح زندگی ما همين عشقه.
🔹در صورتیکه بعضی از ما با يک ادبيات ناپسند در پی فرصتيم كه همديگه را تحقیر كنيم:
وااای چقدر چاق شدی!
موهای سفيدتم كه كم كم در اومد!
اينهمه كار ميكنی برای اينقدر در آمد؟!
تو واقعاً فكر ميكنی تو اين امتحان قبول ميشی؟!
🔺اين جمله ها و امثال اون كاملاً مخرب نيروی عشقند و عشق رو تو رابطهها از بین میبرند. اگه بتونيم زيبايي رو تو نگاه خودمون جا بديم اصولاً عشقه كه از وجود ما ساطع ميشه. بياييم جريان عشق را تو زندگيمون جاری كنيم. 👌👌🌸
#حکایت
مطالب خوب با ما، نشرش با شما ☺️🙏🏼🙋🏻♂
کانال حال خوب
─┅═༅𖣔🧡𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 ☜
#داستان_آموزنده
✅ انفاق و بخشش
دوستی تعریف میکرد روزی در مسیری روستایی ماشینم دم غروب خراب شد. ایراد از باتری بود، پیکان فرسودهای بود که عمر خودش را کرده بود.
در کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد و کمکم کند. پیرمردی از میان باغها رسید و گفت: «بنشین تا ماشین را هل بدهم.» اصرار میکرد که بنشینم و بهتنهایی میتواند هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت هل داد و ماشین روشن شد.
او را به خانهاش بردم. در بین راه حرف خیلی زیبایی زد،
گفت: «چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوهها را پرورش میدهد.»
گفت: «من هر بار باران میآید یک کنتوری برای خدا حساب میکنم و مبلغش را جدا پرداخت میکنم. هر بار که باران میآید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار میگذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمیکنم. یک پنجم محصولات را در روی درختان باقی میگذارم و فقیرانی خودشان میدانند و سالهاست، برای جمعکردن سهم خود باغ میآیند.
لطف خدا وقتی تگرگ میآید، باغ مرا نمیزند.
روزی ملخها به باغهای روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچکترین آسیبی نزدند، طوریکه مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخها روستا را رها کنند.»
و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ
و آنچه که انفاق کنید او به شما عوض میدهد و او بهترین روزیدهندگان است.
سوره سبا آیه 39
#حکایت #آیه
#پندانـــــــه
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 ☜
#داستان_آموزنده
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت.
در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت:
اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.
مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد.
تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.
یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرارداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت:
ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم.
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین.
مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم......!!
گاهی نداشته های ما به نفع ماست...
#انگیزشی
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 ☜
#داستان_آموزنده
✅ آنچه میتوانی ببخشی، ثروت واقعی توست...
✍چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسهای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد.
عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید:
چرا چنین سخاوت میکنی؟
چوپان گفت:
روزی با پدرم به خانه مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه نانی به ما داد.
پدرم گفت:
در حسرت ثروت او نباش، هرچه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه نانی بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که میتواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد.
چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر میکرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد.
چوپان گفت:
خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم.
عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت:
از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچکس نیاموخته بودم. مرا ثروت زیاد است که 10 برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد.
چوپان گفت:
بر من به اندازه بزهایم که سیلاب برد، احسان کن، که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود بهخاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی.
#برکت
#پندانـــــــه
#حکایت
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
هدایت شده از حال خوب | افزايش رزق
#داستان_آموزنده
روزگاری ساعت سازی بود که ساعت هم تعمیر می کرد.
روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد وگفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می تونید درستش کنید؟»
ساعت ساز جواب داد:«خب؛ البته سعی خودمو می کنم.»
مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمنده » ساعتشو برداشت و رفت.
بعد از او مرد دیگه ای وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کنه ؛ اما اگر این چیز کوچک را اینجا بذاری و اون یکی رو هم اینجا، مطمئنم مثل روز اولش کار میکنه!»
ساعت ساز چیزی نگفت، ساعتو گرفت و همان کاری رو کرد که مرد گفته بود.
ظهر نشده بود که مرد دیگه ای وارد مغازه شد. ساعتشو گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگه بر می گردم تا ببرمش.» این رو گفت و مغازه رو ترک کرد.
قبل از اینکه مغازه تعطیل بشه ؛ چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان ساعتم کار نمیکنه . منم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دونم . لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید.»
⁉️به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه اومدن ؛ کدوم یک ساعتشون تعمیر شد؟؟
ما اغلب مشکلاتمون رو نزد خدا می بریم و در باز گشت اونها رو با خود بر می گردونیم!
گاهی برای خدا تعیین می کنیم که چطور گره از کار ما برداره !
گاهی برای خدا زمان تعیین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما رو برآورده کنه !
👈درست مثل مردانی که به ساعت سازی اومدن .
👌باید مشکل رو به خدا واگذار کنیم؛ او خود پس از حل اون ما رو خبر میکنه ...
#حکایت #تلنگر #باور_مثبت
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 ☜
#داستان_آموزنده
♦️ در دبیرستان که بودم یک همکلاسی
داشتم که خیلی منفی بود.
⁉️هر وقت از او میپرسیدم
اوضاع و احوالت چطور است؟
میدانستم الان چه جوابی به من میدهد.
جواب میداد: خیلی خوب نیست، سنم دارد
بالا میرود، هر روز چاق تر و پیرتر
میشوم. شاید هزاران بار این جواب
را از او شنیده باشم، میدانم که او داشت
به نوعی شوخی می کرد اما من شوخی نمیکنم.
⚽️ او یکی از ستارگان تیم فوتبال بود
که دارای اندام ورزشی مناسب و موهای فرفری بود.
حدود ۱۵ سال بعد، او را به صورت
اتفاقی در بازار دیدم وقتی او را
دیدم او را نشناختم،
تقریبا از کنارش رد شده بودم...!
او آینده اش را پیش بینی کرده بود.
همانطور که قبلا گفته بود پیر و
چاق و کچل شده بود. هرگز در
مورد شکست های زندگیتان صحبت نکنید"
✓ نگرش شما باید اینگونه باشد:
من دارم پیشرفت میکنم و خداوند
فرشتههایش را روی شانههای من قرار
داده ، من هر روز قویتر و سالمتر
و زیباتر میشوم
ذهنم درست کار میکند و ایمان
قوی و درستی در زندگی دارم.
♡"با کلام خود آیندهتان را نفرین نکنید،
بلکه با کلام خود آرامش را به زندگی تان
دعوت کنید و اتفاقات خوب را پیشبینی کنید"...♡
#قدرت_کلام #باور_مثبت
#مثبت_اندیشی #حکایت
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔🖤𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈🏼
🌸☘🌸☘🌸☘
🌼🌼🌼🌼
🌸💫
#داستان_آموزنده
پدری برای از بین بردن بداخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!
روز اول پسرک ۳۰ میخ به دیوار کوبید و روزها و هفتههای بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخهای کمتری به دیوار بکوبد.
پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسانتر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.
این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند، روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.
پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخهایی که در دیوار به وجود آوردهای نگاه کن! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمیشود.
وقتی عصبانی میشويد حرفهايی را میزنيد كه پس از آرامش پشيمان میشويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرتخواهی میكنيد اما تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زدهايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است، مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت میخواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
#حکایت #تلنگر
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔🖤𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈🏼
📜#داستان_آموزنده
✍کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند، «فلمینگ» نام داشت.
یک روز در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقی در آن نزدیکی صدای درخواست کمک شنید.
وسایلش را روی زمین انداخت و به سمت باتلاق دوید.
🔹پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فریاد می زد و تلاش می کرد تا خودش را از باتلاق بیرون بکشد.
فلمینگ او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، کالسکه ای مجلل به منزل فلمینگ آمد.
🔸مرد اشراف زاده ای از کالسکه پیاده شد و خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فلمینگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت :
شما زندگی پسرم را نجات دادی، می خواهم جبران کنم.
کشاورز اسکاتلندی جواب داد:
🔹من نمی توانم برای کاری که انجام داده ام پولی بگیرم.
در همین لحظه، پسر کشاورز وارد کلبه شد.
اشراف زاده پرسید:
پسر شماست؟
🔸کشاورز با افتخار جواب داد: بله.
اشراف زاده گفت:
با هم معامله ای می کنیم!
اجازه بدهید او را همراه خود ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که شما به او افتخار خواهید کرد.
🔹پسر فلمینگ با هزینه ی آن اشراف زاده بزرگ شد و تحصیل کرد، تا اینکه روزی از دانشکده ی پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصیل شد و همین طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الکساندر فلیمنگ کاشف پنی سیلین مشهور شد.
🔸سال ها بعد، همان اشراف زاده به بیماری ذات الریه مبتلا شد.
فکر می کنید چه چیزی نجاتش داد؟
بله! درست حدس زدید؛ همان پنی سیلین.
نتیجه ی اخلاقی:
✍هیچ عملی بدون عکس العمل در صحنه ی هستی به وجود نمی آید؛ خواه خوب و خواه زشت.
#حکایت #تلنگر
#پــــــــندانه
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔🖤𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈🏼
#داستان_آموزنده
💌مردی شبی را در خانه ای روستایی میگذراند...؛
پنجرههای اتاق باز نمیشد .
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمیتوانست آن را باز کند .
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید .
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!
" او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...! "
✔️افکار از جنس انرژی اند و انرژی، کار انجام میدهد...
✅ مواظب افـکــارت بــــــاش که گفتــارت میشود،
✅ مواظب گفتــارت بــــــاش که رفتـــارت میشود،
✅ مواظب رفتـــارت بــــــاش که عــــادتت میشود،
✅ مواظب عــــادتت بـــــاش که شخصیتت میشود،
✅ مواظب شــخـصیتت بــــــاش که سرنوشتت میشود...
#قدرت_ذهن #مثبت_اندیشی
#حکایت
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔🖤𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈🏼
هدایت شده از حال خوب | افزايش رزق
#داستان_آموزنده | #حکایت
وقتی پزشكان به نورمن كازينز (نویسنده کتاب مدیریت احساسات) گفتند كه
به بيماری صعبالعلاج " آنكيلو اسپونديليتيس "مبتلاست اضافه كردند كه هيچ كمكی نمی توانند به او بكنند و بايد آماده باشد كه بعد از دوره ای درد جانكاه از دنيا برود. 😥
كازينز (که در قرن ۲۰م زندگی می کرده) اتاقی در يک هتل گرفت و هر فيلم خنده داری را كه می توانست پيدا كند كرايه كرد.
او بارها و بارها نشست و اين فيلم ها
را تماشا كرد و از ته دل خنديد.👌🤔
پس از شش ماه خنده درمانی ای كه خودش برای خودش تجويز كرد،
پزشكان در نهايت تعجب دريافتند
كه بیماری او كاملا درمان شده و هيچ اثری از آن نيست...! 😯
اين نتيجه حيرت انگيز باعث شد
تا كازينز كتاب آناتومی يك بيماری را بنويسد و منتشر كند. ✍🏼📖
سپس او پژوهش گسترده ای پيرامون كاركرد آندورفين ها آغاز كرد.
📌 آندورفين ها مواد شيميايي ای هستند كه وقتی می خنديم در مغز آزاد می شوند.
آن ها همان تركيب شیمیایی مورفين
و هروئین را دارند و ضمن اين كه اثر آرام بخشی روی بدن می گذارند و سيستم ایمنی بدن را تقويت می كنند.
اين امر توضيح می دهد كه چرا آدم های شاد، به ندرت بيمار می شوند و خیلی جوان به نظر میرسند. 👌☺️
در حالی كه کسانی كه مدام گله و شكايت می كنند اغلب اوقات حال خوبی ندارند و بیمار هستند.
#راهکار | #حال_خوب | #انگیزشی
#روانشناسی | #لبخند | #الگو
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 ☜
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✍مدرسه ای اقدام به بردن دانش آموزانش به اردو میکنه، که در مسیر حرکت اتوبوس به یک تونل نزدیک می شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود که حداکثر ارتفاع سه متر، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر.
ولی چون راننده قبلا این مسیر رو اومده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود و ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می شود و در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آروم شدن اوضاع مسولین و راننده پیاده میشوند.
🔹پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدیدی روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند.
یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و ...
اما هیچکدام چاره ساز نبود.
پسر بچه ای از اتوبوس پیاده شده و گفت که راه حل این مشکل را من میدونم، که یکی از مسوولین اردو بهش گفت که :
برو بالا پیش بچه ها و و از دوستات جدا نشو!!
🔸پسر بچه با اطمینان کامل گفت که به خاطر کوچکیم دست کمم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ در می آره.
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه حل از او خواست.
بچه گفت که پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چه جوری عبور کنیم.
🔹و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در اینصورت می توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.
مسوول به او گفت که بیشتر توضیح بده.
پسر بچه گفت :
که اگر بخواهیم این مساله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند .
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
🚨خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛
رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
#حکایت #داستان_آموزنده
#پــــــــندانه
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
#داستان_آموزنده
✍در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد،
در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟
دانش آموزان :
آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان :
ما تابحال توت فرنگی ندیده ایم.
🔹معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
🔸معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت.
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید.
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید.
🔹برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوه ها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه آوردند.
معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟
بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید.
بچه ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
🔸بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
🚨معلم بودن یعنی این...
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست.
معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد.
پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم.
کاری کنیم بعد از مرگمان ما را بخاطر بیارند...
(نکته: پدر و مادر هم معلم های زندگی فرزندشان هستند. )
#حکایت
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
#حکایت
🟢 یه پیرمرد اهل دلی رفت آجیل فروشی
🔸آقا گردو کیلویی چند و گفت ۳۰۰ تومان
➕یدونه گردو چند؟
.
▫️بنده خدا با یه لبخندی گفت :
هیچی، نمیخواد پول بدی
.
🔸و بعد مشتری یکی دیگه
برداشت و گفت این چند و باز
گفت هیچی آقا و مشتری اون
دو تا رو گذاشت برای خودش
.
▫️سومی رو برداشت و گفت
این چند و فروشنده با چهره ای که
معلوم بود عصبانی شده گفت هیچی...
.
🔸و همینطور ادامه داد تا رسید
به چهارمی و پنجمی و دهمی که
یکدفعه داد فروشنده در اومد
که آقا چه کار میکنی؟
همه گردوهام رو داری تموم میکنی...
.
▫️و اونجا پیرمرد ساکت شد
تو چشم های فروشنده نگاه کرد و گفت :
عمر ما انسانها هم دقیقاً همینطوره
یک لحظه، ساعت، روز و یک هفته
خیلی به چشم نمیاد اما وقــتــی
همینا کنار هم قرار میگیرن
عمر مارو میسازن❗️
پس قدر لحظه لحظه های زندگیمونو بدونیم 👌👌
#داستان_آموزنده #تلنگر
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
✅ #حکایت چهار شمع
📖چهار شمع به آرامی می سوختند ، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید
✅اولین شمع گفت : من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد،فکر می کنم که به زودی خاموش شوم
💥هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد
✅شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم
💥حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد
✅وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت :من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند
💥پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد
🍁کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند
✅او گفت : شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
✅چهارمین شمع گفت : نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم
🔹️من امید هستم 😍
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد 👌👌
❇️بنابراین شعله امید هرگز نبایدخاموش شود.
📝نتیجه داستان : ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم... 😉
#داستان_آموزنده #پــــــــندانه
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#حکایت #پــــــــندانه
✍شیطان، موسی را ملاقات کرد و به حضرت عرضه داشت:
ای موسی!
تو آبرودار درِ خانه خدایی و من یکی از مخلوقات خدایم که گناهی را مرتکب شدم و علاقه دارم از آن گناه به درگاه حضرت حق توبه کنم!!
به پیشگاه محبوب عالمیان واسطه شو تا توبه ام را بپذیرد.
🔸موسی (ع) قبول کرد و از خداوند مهربان درخواست کرد:
الهی! توبه اش را بپذیر.
خطاب رسید:
موسی! خواسته ات را قبول کردم، به شیطان امر کن به قبر آدم سجده کند، چرا که توبه از گناه، جبران عمل فوت شده است.
موسی، ابلیس را دید و پیشنهاد خدا را به او گفت.
سخت عصبانی و خشمگین شد و با تکبّر گفت:
🔹ای موسی! من به زنده او سجده نکردم، توقّع داری به مرده او سجده کنم!!
سپس گفت:
ای موسی!
به خاطر این که به درگاه حق جهت توبه من شفاعت کردی بر من حق دار شدی،
به تو بگویم که در سه وقت مواظب ضربه من باش که هرکس در این سه موضع، مواظب من باشد از هلاکت مصون می ماند.
❶به هنگام خشم و غضب، مواظب فعالیت من باش که روحم در قلب تو و چشمم در چشم تو است و همانند خون در تمام وجودت می چرخم،
تا به وسیله تیشه خشم، ریشه ات را برکنم.
❷به وقت قرار گرفتن در میدان جهاد، متوجّه باش که در آن وقت من مجاهد فی سبیل اللّه را به یاد فرزندان و زن و اهلش انداخته، تا جایی که رویش را از جهاد فی اللّه برگردانم!
❸بترس از این که با زن نامحرم خلوت کنی که من در آنجا واسطه نزدیک کردن هر دو به هم هستم!
#داستان_آموزنده
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
🍁 #داستان_آموزنده
✅ رمز وسعت رزق✨️
یکی از اذکاری که مداومت بر آن، برکت و روزی را در زندگی انسان جاری میکند این ذکر شریف است:
♦️اللَّهُمَّ بَارِكْ لِمَوْلَانَا صَاحِبِ الزَّمَان♦️
خداوندا، به مولای ما صاحب الزمان برکت بده
👈اما قصّهی این ذکر نورانی چیست؟
امام حسین علیهالسلام غلامی داشتند به نام «صافی» که خدمتکار باغ ایشان بود.
روزی حضرت، با چند تن از دوستانشان وارد باغ شدند
از دور دیدند صافی زیر یک درخت نشسته و مشغول غذا خوردن است.
امام برای اینکه صافی از غذا خوردن نیفتد خودش را پشت درختی پنهان کرد .
صافی یک قرص نان را دو نیم میکرد
نصفش را خودش میخورد و نصفش را به سگ نگهبان باغ میداد.
وقتی غذا خوردنش تمام شد، دستهایش را بالا برد و شکر خدا را بجای آورد و بعد برای مولایش امام حسین علیهالسلام از خدا برکت خواست.
امام حسین علیهالسلام تا این صحنه را دیدند جلو رفتند و صافی را صدا زدند...
پرسیدند:
چرا غذایت را با این سگ نصف کردی؟
صافی گفت:
این سگ، سگ شماست. منم غلام شما. با هم سر سفره شماییم.
حضرت گریهاش گرفت. بعد فرمود:
تو را در راه خدا آزاد کردم. هزار دینار هم به تو هدیه میکنم.
صافی گفت:
اگر من آزادم، دلم میخواهد خادم باغ شما باشم.
حضرت فرمود:
«... باغ را با هر آنچه در آن است، به تو بخشيدم؛
فقط این دوستانم آمدهاند میوه بخورند.
آنها را به خاطر من، مهمان کن.
خدا به خاطر این خوشاخلاقى و ادبت، به تو بركت بدهد!».
صافی گفت:
اگر این باغ مال من شده، من آن را وقف دوستان شما میکنم.
📚مقتل خوارزمي: ج ۱، ص ۱۵۳.
📚مستدرك الوسائل: ج ۷، ص ۱۹۲.
👈 این روایت نشان میدهد اگر انسان در زندگی قلبا خودش را مدیون الطاف امام زمانش بداند و هرگاه نعمتی به او میرسد، پس از شکر خداوند، با این حالت قلبی برای امامش از خدا برکت بخواهد، خدا درهای رزق را به رویش باز خواهد کرد.
بنابراین چه زیباست زندگی خود را با ذکر «اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان» پیوند بزنیم.
خصوصا در زمانهایی که رزق جدیدی نصیب ما میشود، مثل:
🔸سر سفره غذا
🔸هنگام رسیدن به سود و درآمد و دریافت حق الزحمة و...
🔸هنگام دیدن نعمتهای خداوند
🔸هنگام شنیدن خبرهای خوش
و...
#حال_خوب #افزایش_رزق
#شکرگزاری #حکایت
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
📚 حکایتیبسیارزیباوخواندنی...
✍روزی بهلول در خیابان به دنبال چیزی میگشت.
رهگذران گفتند: بهلول به دنبال چه میگردی؟
گفت : به دنبال کلید خانه
گفتند : کلید را دقیقا کجا گم کرده ای؟
گفت : در خانه!
🔹گفتند : پس چرا در خیابان بدنبال آن میگردی؟
گفت: آخر درون خانه بسیار تاریک است و چیزی نمی بینم!
گفتند :
نادان یعنی نمیدانی آن کلید را هرگز در خیابان نخواهی یافت؟
🔸گفت : پس چرا همه شما کلید تمام مشکلاتتان را در خارج از خود جستجو میکنید و خود را نادان نمیدانید؟
شاه کلید ، درون ماست👌👌🤔
منتهی درون ما تاریک است و به دنبال آن در خارج از خود میگردیم...
🚨در واقع چنگ انداختن به دنیای بیرون نوعی اتلاف وقت و هدر دادن انرژی است...
#حکایت #داستان_آموزنده
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈
داستان آموزنده، حتما بخونید و برای دیگران هم بفرستید 🙏
🌸 برکت نماز اول وقت به جماعت
✍حضرت حجة الاسلام و المسلمین هاشمی نژاد می فرمودند:
یک پیرمرد مسنّی ماه مبارک رمضان مسجد لاله زار می آمد خیلی آدم موفقی بود همیشه قبل از اذان توی مسجد بود.
به او گفتم حاج آقا شما خیلی موفّق هستید من هر روز که مسجد می آیم می بینم شما زودتر از ما آمده اید.
🔹گفت : آقا من هر چه دارم از نماز اول وقت دارم.
بعد گفت: من در نوجوانی به مشهد رفتم.
مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی باغچه ای در نخودک داشت به آنجا رفتم و ایشان را پیدا کردم و به ایشان گفتم:
من سه حاجت مهم دارم دلم می خواهد هر سه تا را خدا توی جوانی به من بدهد. یک چیزی یادم بدهید.
🔸فرمودند : چی می خواهی؟
❶گفتم : یکی دلم می خواهد در جوانی به حج مشرّف شوم. چون حج در جوانی یک لذّت دیگری دارد.
فرمودند:نماز اول وقت به جماعت بخوان.
❷ گفتم: دوّمین حاجتم این است که دلم می خواهد یک همسر خوب، خدا به من عنایت کند.
فرمودند : نماز اول وقت به جماعت بخوان.
❸ سوم اینکه خدا یک کسب آبرومندی به من عنایت فرماید.
فرمودند : نماز اول وقت به جماعت بخوان.
این عملی را که ایشان فرمودند من شروع کردم و توی فاصله ی سه سال، هم
به حج مشرّف شدم، هم زن مؤمنه و صالحه خدا به من داد و هم کسبِ با آبرو به من عنایت کرد.
📚 داستانهایی از مردان خدا ، ص ۵.
#حکایت #داستان_آموزنده
مطالب خوب با ما، نشرش با شما
کانال حال خوب👇🏼
─┅═༅𖣔❤️𖣔༅═┅─
@saeedkaramzadeh588 👈