سبک و شعر سائل
لقمه حلال #قسمت_نوزدهم امروز پنج شنبه است واز درس ومدرسه خبری نیست وراحت میتونم کارهام راچک کنم و
لقمه حلال
#قسمت_بیستم
همینجور رفتیم ورفتیم,خدای من ,اینجا دیگه کجای شهر بود؟!
کوچه ها وبااصطلاح خیابانهاش همه خاکی وپراز چاله چوله,خونه هاش همه خرابه وبیشتر با بلوک ساخته شده بودند,نه حیاط ونه دروپیکری...واقعا توعصر ما همچین جاهایی هست؟من خواب نمیبینم؟یعنی مردم اینجا هم جز کشور عزیز من هستند؟اخه بابای من اینجا چه میکنه؟بااینجا سنخییتی نداره...ذهنم پراز,سوالات جورواجور ورنگارنگ بود که به جایی رسیدیم ,انگار ماشین نمیتونست بیشتر از این برود.
سریع چادر رابرداشتم وپوشیدم,گوشیم را اماده کردم ,تا بابا نگه داشت ,منم یه سی چهل متر پشت سرش تو تاریکی نگهداشتم.
پیاده شدم,چادرراتاجایی که راه داشت مثل همین حاج خانمها روی چشمام وصورتم کشیدم وازهمون لحظه شروع به فیلم برداری کردم.
بابا پیاده شد,یه گاری بغل تیربرق زنجیرشده بود,زنجیرش راباز کرد وازپشت پیکان بار بسته های تقریبا سنگینی را میچید روش,جالبه هرکی که رد میشد بابام رامیشناخت وسلام میکرد به بابام مشتی احمد میگفتند,از کارهای بابا تعجب کرده بودم نمیدونستم چی به چیه،این کارای,بابا برای چیست,بااینحال گوشیم را گذاشتم رودوربین وفیلم برداری را شروع کردم.
بابا احمدگاری راهل میداد وجلوی هرخانه,بسته ای که اماده کرده بود را میداد,اهالی خانه کلی دعا به جان مشتی وحاج اقا میکردند که دراین دوره ی گرانی ونداری وفقر به فکر این بدبخت بیچاره ها هستند.منظور از گفتن مشتی رامیفهمیدم اما ازاینکه از حاج اقا تشکر میکردند رانمیگرفتم؟'!نمیدونستم منظورشان کی هست؟
سایه به سایه بابا حرکت میکردم ,هی اشک میریختم ,حالا کم کم داشت تودستم میامد که بابا هرشب کجا غیبش میزند,ازخودم وفکرایی که راجب بابا کرده بودم خجالت میکشیدم کم کم بسته های روی گاری داشت تمام میشد,بس که گریه کرده بودم متوجه نشده بودم که پشت سر بابام رسیدم.
یکدفعه بابا برگشت طرفم و...
ادامه دارد....