eitaa logo
مجموعه‌ فرهنگی‌ سائلان حضرت زهرا{س}
1.1هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
137 فایل
⏳جلسات هفتگی: #چهارشنبه‌هاازنمازمغرب‌وعشاء #اصفهان‌خیابان‌قائمیه‌ #مسجدصاحب‌الزمان (عج) #پایگاه_بسیج_شهید_عبدالرضا_بروجی 👇👇👇 ارتباط با ادمین کانال @morteza_mohamadi روحانی مجموعه @Ali_abedi2 دکتر طب اسلامی مجموعه @Mohammad_teb
مشاهده در ایتا
دانلود
پدر شهید طاهری می گفت ، می خواستم خانه را برای هیئت آماده کنیم . خسته بودم ، دراز کشیدم و خوابیدم ، بلافاصله پسرم به خوابم آمد . گفتم ، حسن تو رفتی و شهید شدی و... من مانده ام با این همه کار ، راستی امشب اینجا می مانی برای هیئت؟ پسرم لبخندی زد و گفت ، نه پدر جان ، امشب نیستم . بعد نام یکی از همسایگان محله قدیم ما را برد و گفت ، امشب شب اول قبر فلانی است . او حقی گردن من دارد ، باید بروم به او سر بزنم و کنارش باشم . گفتم ، این شخصی که می گویی از اراذل و ... بود ، او چه حقی گردن تو دارد؟! گفت ، روز تشییع جنازه من هوا بسیار گرم بود ، مردم همراه پیکر من به سمت خانه آمدند ، این بنده خدا یک شلنگ آب از خانه اش بیرون انداخت و با یک سینی و چند لیوان به تشییع کنندگان من آب داد ، او همینقدر گردن من حق دارد . پدر شهید می گفت ، از خواب بیدار شدم و سریع به محله قبلی رفتم . درست بود . حجله زده بودند و همان شخصی که پسرم گفته بود آن روز تشییع شده بود ..... 📕 شهیدان زنده اند 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @saelane_zahra 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
... در منطقه دربندی خان زخمی شدم ، سه ماه و نیم نمی توانستم راه بروم .😳😳 شبی خیلی گریه کردم ، دیگر خسته شده بودم ، امام زمان (عج) را به مادرش زهرا قسم دادم ، دلم برای جبهه پر میزد ، صبح زود همین که از خواب بیدار شدم ، سراغ عصایم رفتم و شروع کردم به راه رفتن ،😃😃 پاهایم سالم بود ! ، من از شوق تا دو روز اشک می ریختم و گریه میکردم.....😭😭😭😭 📕 ستارگان خاکی @saelane_zahra
🔥 🌿ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد ؛ 🥀 🌿با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛ 🥀 🌿دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم ؛ 🥀 🌿رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم .🥀 🌿 بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: اگر خاطرت باشد این افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ 🥀 🌿آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم.🥀 👈 نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا🥀 🕊️🌿 🕊️|♡ @saelane_zahra ♡|🌿