eitaa logo
سربازان امام زمان عج ❤️❤️
162 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
15 فایل
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ به امید ظهورت ای پادشه خوبان کپی آزاد ,برای ساختن جامعه مهدویت دست در دست هم خواهیم داد وخود را برای ظهور مهدی فاطمه آماده خواهیم کرد کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫🌹امام خمینی رضوان الله علیه: ✌️ما از چه می‌ترسیم؟! 🥀🤍 لبخند زیبا و معنادار امام بزرگوار همه غمها را شست...
941.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا میدونستید دوتا مادر شهید،۹فرزند شهید وجود داره؟😢 ‌
11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌹آخرین پاسخ حاج قاسم به آخرین سؤال 🔺در آخرین مصاحبه ایشان... 🔘 🔘‌‌‌‌‌ 🔘
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سمی که حتی پوست و استخوان و خون 🕊🖤حضرت هادی علیه السلام را مسموم کرد... 🥀🤍شیخ حسین انصاریان 🔘 ➖➖➖➖➖➖➖➖
📌برادران، برای خوشایند هیچ کس جهنم نروید. ⭕️کاری نکنید که بخواهد کسی خوشش بیاید، 🔺شما هم جهنمی شوید. 🌹هیچ وقت دین خدا را، دستور خدا را، وظایف شرعی‌تان را 🔺با هیچ چیز معامله نکنید. 🕊🌹 شهید حاج احمد کاظمی 🥀🤍۱۹ دی ماه سالروز شهادت این شهید والا مقام و فرمانده پرافتخار سپاه اسلام می باشد روحشان شاد و راهشان پر رهرو و ختم به ظهور دولت یار ان شاءالله. 🔘
3.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم قدیمی از نماز وحدت سربازان ارتش با مردم 💫🌹به مناسبت دهه‌ی فجر با سخنرانی سپهبد شهید صیاد شیرازی...
🕊🌹: 🥀🤍پروردگارا! 🕊🌹 در دست توست، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت. 🥀🤍ولی میدانم که از تو باید مرا در رکاب (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قرار دهی، و آنقدر با قسم خورده ات بجنگم تا به فیض برسم. 🕊🌷 ۲۱ فروردین سالروز آسمانی شدن صیاد دلها به دست منافقين کوردل در سال ۱۳۷۸ الهی الحقنا بالشهدا والصالحین یادش گرامی وراهش پررهرو صَلِّ‌ عَلَی‌ مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌ فَرَجَهُمْ
🕊🌹 📘 ص ۱۶۴ 8️⃣2️⃣قسمت: بیست و هشتم 🔖 🕊🌹دیگر از آن شوخی و خنده ها خبری نبود. مصطفی با لحنی آرام رو به من کرد و گفت:« علی، از خدا خواستم باشم. از خدا خواستم که بدن من یه جایی بمونه که نه دست شماها بهش برسه نه دست عراقیا!!» 🥀🤍قرار شد از روی تپه عقب نشینی کنیم. اما آتش دشمن مانع بود نمی شد عقب نشینی کرد. مصطفی نگاهی به دوستش کرد و گفت: اگر دو سه نفر بمونیم و آتیش کنیم بقیه می تونن برگردن. بعد گفت معلوم نیست که موفق شویم. بعد کوچکش را درآورد. نیت کرد. بلافاصله گفت: خیلی خوبه. آنها آتش را شروع کردند و بچه ها شروع کردند به عقب برگردند. 🕊🌹یکدفعه گلوله آر پی جی به بدن دوست مصطفی خورد. مصطفی بدون اعتنا تیراندازی می کرد. نگاهی به عقب کردم. بچه ها همگی دور شده بودند. داد زدم: حاج آقا برگردید، بچه ها همه رفتند عقب. اما در زیر بارش گلوله و انفجار صدایم نرسید. احساس کردم آقا مصطفی به دیوار سنگر تکیه داده. خودم را به سنگر رساندم. 🥀🤍دیدم مصطفی کنار دیوار سنگر آرمیده بود. گلوله تیربار عراقی درست به سر او اصابت کرد! خون از سر آقا مصطفی جاری بود. آنها با لبانی به دیدار یار شتافتند. دیگر کسی روی تپه نبود. گلوله ها زوزه کشان از بالای سرم می گذشتند. عراقی ها داشتند نزدیک می شدند. دوباره نگاهی به مصطفی و همسنگران شهیدش انداختم. ماندن من بی فایده بود. از جا بلند شدم و به سمت پایین دویدم. 🔻🔻🔻
1.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت دختر شهید دلاور امیرخانی 🕊🌷از روزهای بعد از شهادت پدرش 🥀🤍مادرم می‌گوید به حضرت زینب(سلام الله علیها) توسل کن و صبور باش.
🕊🌷یکی دو روز از این ماجرا گذشت،یک شب که داخل اطاق نشسته بودیم. متوجه شدم خیلی به من خیره شده, علت را از او پرسیدم. آهی از نهاد دل بیرون کشید و گفت: ای کاش شبی که من به منزل شما آمدم به من جواب مثبت نمی دادی و حاضر نمی شدی که با من کنی! 🥀🤍نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و سریع وسط حرف هایش پریدم و به ایشان گفتم انتخاب من بوده و هرگز هم از این وضعیت پشیمان نیستم و هر لحظه خدا را می کنم که با یک فرد وارسته ای همچون شما ازدواج کردم. 🕊🌷بعد از اتمام صحبت هایم رو به من کرد و گفت: امیدوارم که مرا حلال کنید، من تا به حال همسر خوبی برای شما نبودم و می دانم که در نبود من همه سختی ها را تحمل می کنی، ولی آرزوی هر زن و شوهری است که در طول زندگیشان در کنار یکدیگر باشند و زندگی آرام و خوبی را برای یکدیگر درست کنند، 🥀🤍ولی چکار می شود کرد، تقدیر ما هم اینطور است و ما مسلمانیم و موظفیم که هر موقع مسئله ای برای اسلام پیش می آید باید از همه چیز خودمان بگذریم و به این دین مقدس خدمت کنیم، خواهش می کنم که شما هم بخاطر اسلام این مشکل را تحمل کنید. من که از حرفهای آقا مرتضی سر در نمی آوردم، فقط یکپارچه گوش شده بودم و سعی می کردم از اعماق وجودم حرف هایش را بشنوم و درک کنم. 🕊🌷حدود یک سال از ازدواجمان می گذشت و هر ماه سابقه نداشت که خبر ایشان زبان به زبان نشود. من که از بس ناراحت می شدم و گریه می کردم و مرتب تصویر شهادت و تدفین آقا مرتضی بسان پرده سینما در جلوی چشمانم نقش می بست. 🥀🤍هر وقت که نامه یا پیغام معتبری از زنده بودنش, یا اینکه خودش می آمد من خیلی خوشحال می شدم. هر وقتی او با مریضی من رو برو می شد می گفت: خدایا من کاری برای شما نکردم خودت حق اینها را برمن کن!بعد رو به من می کرد و می گفت: 🕊🌷تو چرا خودت را اینقدر زجر می دهی، اصلا ناراحت نباش من هر کجا که باشم فکر خودم و شما هستم مرگ هم که دست خداست وقتی خواست بیاید کاری از دست من و شما بر نمی آید. 🥀🤍می گفتم:آقا مرتضی من که دست خودم نیست، بالاخره من هم انسانم و عاطفه دارم. حق دارم که برای مونسم دل بسوزانم و به فکر شما باشم. چطور از من توقع دارید که اصلا به شما فکر نکنم. 🕊🌷حقیقتا چند روزی که ایشان در مرخصی و نزد ما بود من حالم خوب بود, ولی همینکه به منطقه می رفتند دوباره همان حالات روحی به سراغم می آمد و ممکن نبود که مریض نشوم. لذا زمانی که ایشان با این وضعیت من روبرو شد تصمیم گرفت که مرا به اهواز ببرد... ⬅️ ادامه دارد...
🥀🤍من که از قبل این فکر را کرده بودم سریع لباس کت و شلوار دامادی آقا مرتضی که همراه خودم به اهواز برده بودم و هم اکنون با خود حمل می کردم را از ساک بیرون آوردم و به آقای ستوده دادم.ایشان هم در همان نقطه لباس های آقا مرتضی را بیرون آورد و آن کت و شلوار را تن او کرد. سپس به سمت خیابان حرکت کردیم. نزدیکی های روستا او برای اینکه خیلی کسی متوجه مجروحیتش نشود, دستش را که دور گردنش بود باز کرد. 🕊🌹پس از طی کوچه های خاکی روستا به درب منزل پدر آقا مرتضی رسیدیم. پس از کوبیدن درب منزل پدرش درب را باز کرد. وقتی سر و وضع آقا مرتضی را دید با تعجب گفت:مرتضی پسرم باز هم مجروح شده ای! 🥀🤍آقای ستوده رو به پدر کرد و گفت:شما از کجا می دانید که مجروح شده! پدر گفت:راستش را بخواهید چند شب پیش خواب دیدم که مرتضی مجروح شده! 🕊🌹آقای ستوده لبخندی زد و با همان لهجه آرام و متین خود گفت:مرتضی که مجروح نشده او می خواست پرتقال پوست بگیرد دستش را برید! 🥀🤍به هر شکل وارد منزل شدیم و همه از جمله مادر آقا مرتضی ناراحت و نگران. هیچ کس حال و هوای خودش را نداشت وقتی آقای ستوده این وضعیت را در منزل دید. سکوت را شکست و رو به مادر آقا مرتضی کرد و گفت:مادر چرا در طاقچه عکس برادر مرتضی هست ولی عکس خود مرتضی نیست! 🕊🌹مادر گفت:چی کار کنم مادر, هر چه به او اصرار می کنم که یک عکست را من بده او زیر بار این حرف نمی رود! 🥀🤍حاج محمود گفت:نگران نباشید، انشاالله عکس آقا مرتضی در بالای درب منزل خواهید گذاشت! 🕊🌹با گفتن این جمله مادر آقا مرتضی ناراحت شد و چهره اش گرفته شد. پیدا بود که این صحبت خیلی به دلش نشست آقای ستوده در همین حال گفت:خدا کند اگر انسان می خواهد بمیرد با برود و شهادت حق مرتضی است! پس از چند دقیقه ای آقای ستوده خداحافظی کرد و رفت. 🥀🤍منزل ما هم مرتب پذیرای اقوام و خویشان و دوستان بود که به عیادت آقا مرتضی می آمدند. روزها که بواسطه سرکشی دوستان نمی توانست استراحت کند و شب ها هم از فرط ناراحتی و درد. چند روزی این عمل تکرار می شد. تا یک روز آقای ستوده و آقای الوانی[شهید علی محمد الوانی] به درب منزل آمدند. 🕊🌹آقا مرتضی را برای باز کردن گچ دستش و یک معاینه کلی به شیراز بردند.عصر همان روز زمانی که از شیراز مراجعت کردند در بین راه حال آقا مرتضی بهم خورده بود و با سختی ایشان را به منزل آوردند. چند دقیقه پس از استراحت به من گفت :مقداری آب گرم بیاورید می خواهم دستهایم را بشویم. 🥀🤍پس از گرم کردن آب او را صدا زدم آمد و کنار حوض نشست و اقدام به بیرون آوردن پیراهنش نمود.با دیدن سینه و پشت او دلم لرزید. در یک لحظه احساس کردم دنیا به دور سرم می چرخد. آن وقت بود که فهمیدم که شدت مجروحیت او چقدر بوده با همان صدای گرفته و لرزان از او پرسیدم آقا مرتضی اینها چیه؟ 🕊🌹مثل همیشه خندید و گفت: نگران نباش اینها است!اگر بخواهم حالاتم را در آن زمان بیان کنم شاید غیر ممکن باشد. از آن روز به بعد مقابل آفتاب می نشست و با سوزن اقدام به بیرون آوردن ترکشها می کرد... ⬅️ ادامه دارد...